قعر جهان ساخته شده برای ما. ما با کلی رنج و مشقت طبیعی ساخته شدیم. لحظه ی آفرینش ما، نقطه ی شکوهی در تاریکی کمبود های روانی بوده، و در ادامه تغذیه و رشد، مثل بالارفتن از دیواری بود. اما از روزی که توپ را در زمین ما انداختند و ما را محکوم به انتخاب کردند، سقوط کردیم. در اعماق ناتوانی ها در پشت کردن به کودکانه ترین لذاتی که میتوان به یک کودک نشان داد. هر چه بزرگتر شدیم، لذات ما کودکانه تر شدند و تصمیم های ما سقوط دهنده تر. من سقوط کردم. با تصمیم های غلطم. با تکان دادن سر خود به نشان سر مثبت به هر آنجه میتوانست مرا از حیطه ی انسان بودنم خارج کند. چرا به یکباره به خود پشت کردم؟ چرا تو به خودت پشت کردی؟ مگر غیر از این است که بزرگ شدن ما خود رنج و مشقت بوده و هست؟ زنده بودن ما معجزست. چرا لحظات را صرف سقوط خود میکنیم؟
حال اینجاییم. همگی در عمق یک چاه کثیف و تاریک و متعفن گرفتار شده ایم. همه ی ما حق انتخابی داشته ایم، و خودمان، کارمان را به این چاه کشانده ایم. اما تا کی؟ حاضرم در راه خروج از این چاه بمیرم، در این صورت حداقل سرمشقی برای دیگران خواهم بود. اما اگر در همین چاه، در کنار همه ی همنوعانم پیر شوم و بمیرم، نه الگویی برای دیگران بوده ام، نه خود از زندگی خود راضی خواهم بود. زندگی من با مرغ تفاوتی نداشته، و این در حالیست که برای ساخته و پرداخته شدن موجودی مثل من و تو، رنج به مراتب بزرگتری کشیده شده، تا یک مرغ. ببین تصمیمات ما، کارمان را به کجا کشانده اند. قیاس های ناشدنی را شدنی کردیم. پس آن ذات کوشا و رنجکش ما کجا رفته که حال هر کداممان، با ضعف در مقابل چیزی، به ته چاه افتادیم؟ ضعف در مقابل نه گفتن به لذاتی که نام بردن از آنها، قند در دل کودک هم آب نمیکند. چرا تا این حد خفیف شده ایم که باید در لجنی به این حد فرومایه شنا کردن بیاموزیم، آن هم وقتی پرواز بلدیم؟
برخیز. ای انسان برخیز. بر علیه خودت قیام کن. بر علیه ناتوانی ات در مقابل نقاط تاریک و شکسته ی نفس خودت قیام کن. لرزش های نفس هایت را احساس کن. رنج زمین خوردن کودکی ات را به یاد آور. نفسی عمیق بکش و حرارت خودت را به رخ خودت بکش. بدان این کمینگاه یا لانه ای که برای خودت دست و پا کرده ای، در خور توی رنج کشیده نیست. تو باید از مرگ خودت بازگردی، و دوباره متولد شوی. این تنها راه است. از مرگ خودت باز آی. روزمرگی و محیط برفی ای که برای خودت انتخاب کردی، فقط تو را از لحظاتت راضی میکند. در آینده زندگی کن. فردایت را ببین، مانند عقابی از زمین برخیز، پرهایت را از دست بده، اوج بگیر، و در اوج بمیر. آنوقت است که میتوانیم دست رنج و حاصل این همه مشقت را به چشم ببینیم. آن وقت، تو یک انسان میشوی، چون لیاقتش را داری. در حالی که دیگران از ته چاه و از داخل *** ها، به مرگ تو در اوج مینگرند، تو در دل خود، خوشحالی ای را می یابی که آنها درک نمیکنند. به مانند عقابی باش، که در اوج میمیرد. او نمیتواند روی زمین بماند. حتی اگر به قیمت مرگش تمام شود، اوج میگیرد. تو نه تنها از ترس مرگ، بلکه به سبب لذاتی زودگذر، اوج نگرفتی؟ این بهانه خودت را هم راضی نمیکند. این روند، تو را در پیری ات پشیمان میکند. برخیز. ای عقاب برخیز. در اوج بمیر.
-بهروز شجاعیان
لینک:
در اوج بمیر (چرا سقوط میکنیم؟)