وقتی کسی تحت سلطه ی عواطف خویش است، مالک خود نیست، بلکه تا آن حد دستخوش اتفاق است که، با اینکه بهتر را می بیند غالبا مجبور می شود که از بدتر پیروی کند.
مسئله ی اسپینوزا
اروین یالوم
وقتی کسی تحت سلطه ی عواطف خویش است، مالک خود نیست، بلکه تا آن حد دستخوش اتفاق است که، با اینکه بهتر را می بیند غالبا مجبور می شود که از بدتر پیروی کند.
مسئله ی اسپینوزا
اروین یالوم
روبنسون به من گفت: از دیدنت خوشحال شدم، ولی باورت می شود که مادر این پسره خودش را حلق آویز کرده باشد؟...آخر فکرش را بکن،
درست همان روزی که من مرخصی گرفتم و آمدم اینجا!... از فکرم بیرون نمی رود!.. تا حالا دیدی کسی از غصه برود و خودش را دار بزند؟
اگر این طور بود من می بایست تمام مدت در حال دار زدن خودم باشم!... تو چطور؟
وواروز گفت:
پولدار ها از ماها حساس ترند...
سفر به انتهای شب
سلین
گفتم خیلی خب برو به کلاس بعدیت برس.
جوری که با کراواتش ور می رفت نزدیک بود اشکم را سرازیر کند.
مشکل آدم هایی که توی صورتت رنج می کشند همین است،
دماغ خاراندنشان هم متاثر کننده است.
جز از کل
استیو تولتز
در موردِ چیزهایی که نمیخوای بدانی هر قدر کمتر بدانی ، همان قدر کمتر دلت به درد میآید ...
همان قدر کمتر عذاب میکشی ...
این طوری که به قضیه نگاه کنی ، نادانی آن قدرها هم بد نیست !
ملت عشق _الیف شافاک
آدم چقدر احمق است که گاهی سرنوشتش را می سپارد به دست روز مبادا.
گاهی چیزی کوچک می تواند با سرنوشت آدم بازی کند، گاهی آدم نامه ای را بی دلیل حفظ می کند که بعدها همان نامه سند محکومیتش می شود.
تماما مخصوص_ معروفی
جوان به آزادیِ باد حسادت کرد ، ولی فهمید اگر بخواهد ، میتواند مثلِ آن آزاد باشد چون هیچ کس و هیچ چیز مانع آزادیِ او نمیشود مگر خودش !
کیمیاگر _ پائولو کوئیلو
درست مثل شطرنج است، وقتی حرکتی را انجام میدهی و دستت را از روی مهره برمیداری، تازه میفهمی چه اشتباهی انجام دادی و حس ترسی بر تو غلبه میکند چون هنوز ابعاد و عواقب این اشتباه را نمیدانی.
بازمانده روز
#كازئو_ايشى_گورو
بزرگترین راز خلقت این نیست که خدا چرا جهان را خلق کرده است، بلکه این است که چرا بی.شعور هارا انقدر گستاخ و منفور افریده است !
بیشعوری / خاویر کرمنت
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دل های دگر باشد شاد
-------------------------------------------------------------
لباتون خندون
و چه خوب بود که آدمی میتوانست
وقتی درد و مصیبتی دارد
ماهها بخوابد
و چندین ماه بعد،
آسوده و تازه نفس از خواب برخیزد.
اما هیچ کس نمیتواند چنین کاری بکند؛
و باید بیدار بماند
و درد بکشد
و با دردهای خود کنار بیاید.
#رومن_رولان
#کتاب ژان کريستف
تا پیش از دوران اخیر عصر مدرن، بیش از ۹۰ درصد مردم دهقانانی بودند که هرصبح از خواب برمیخاستند تا زمین را با عرق جبینشان بارور سازند. مازاد محصولات انها را اقليت ممتازی - مثل شاهان و دولتمداران و سپاهیان و کشیشان و هنرمندان و متفکران - مصرف میکردند که کتابهای تاریخ پر از آنهاست. تاریخ را اقلیت بسیار معدودی درست کرده اند،درحالی که باقی مردم به شخم زدن زمین و حمل سطل های آب مشغول بودند.
-انسان خردمند
-نوشته یووال نوح هراری
(اولین پستم بعد چند سال تو انجمن---یادش بخیر دوران کنکور چه حس و حالی داشت اینجا با دوستان دیگه-قدرشو بدونید)
نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام این پا و آن پا میکرد..نانوا به او گفت:چرا انقدر نگرانی؟؟
گفت : گوسفندانم را رها کرده ام و آمده ام نان بخرم ، میترسم گرگ ها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت : چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده ای؟
گفت :سپرده ام اما او خدای "گرگها" هم هست
کتاب دوستانى هم هستند که از ترسِ اینکه گنجینهى کتابشان را براى همیشه از دست بدهند، هرگز کتاب امانت نمىدهند. (یک ضرب المثل قدیمى عربى اندرز مىدهد که «کسى که کتاب امانت مىدهد، یک احمق است؛ اما کسى که کتاب را پس مىدهد، احمقتر است.») من به پیروى از توصیهى هنرى میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بودهام: «کتابها هم مثل پول دائما باید در گردش باشند. تا جایى که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصا کتاب را؛ کتابها به مراتب بیشتر از پول، چیزى براى عرضه کردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه مىتواند دوستان بسیارى برایتان به ارمغان بیاورد. زمانى که با ذهن و روحتان صاحب کتابى هستید، ثروتمندید. اما وقتى آن را به شخص دیگرى بدهید، سه برابر ثروتمندید.»
کتاب: تولستوی و مبل بنفش
نویسنده: نینا سنکویچ
مترجم: لیلا کرد
انتشارات: کوله پشتی
تجربه ی رفتن از دنیا و برگشتن
(البته اسم کتاب این نیست ها):
کتابی که میخوام معرفی کنم، درباره ی تجربه ی مرگ یا شبیه مرگ(مثل کما) است در مورد افرادی که این رو تجربه کردن و به زندگی برگشتن:
1. نویسنده به کمک همکارش، حدود یکسال در تهران برای تحقیقات این اثر زحمت کشیده و به بیمارستانها و ... سر زده و کسانی که تجربه ی رفتن داشتن رو پیدا کرده و ازشون مصاحبه گرفته و مصاحبه ها واقعی هستن.
2. از میون تمام این مصاحبه ها، سه داستان(مصاحبه) رو انتخاب کرده و داخل کتاب آورده.
3. نویسنده میگه، کل مصاحبه ها در سه دسته جا میگرفتن: الف) افرادی که بعد از رفتن، فقط داخل بیمارستان رو دیدن ب) افرادی که به غیر از بیمارستان، داخل شهر رو هم تونستن برن و ببینن. ج)افرادی که وارد برزخ شدن. (که سه داستان انتخابی هم به ترتیب در دسته های الف تا ج هست.)
4. مقدمه ی نسبتا طولانی کتاب زیاد پر انرژی نیست ولی مصاحبه ها واقعا جذاب هستن. (منظورم اینه که اگه حال خوندن مقدمه رو نداشتید، از مصاحبه ها شروع کنید؛ ولی اگه حال داشتید، حتما مقدمه رو بخونید، چون اطلاعات مهمی، مخصوصا در مورد روند نگارش کتاب میده).
5. یک توصیه در اول کتاب قید شده، که وظیفمه بگم: (هشدار: ممکن است مطالعه بخش هایی از این کتاب برای بیماران قلبی و روان های آسیب پذیر، مناسب نباشد.)(روان های آسیب پذیر: مثل کسایی که از کنکور امسال، شوک بهشون وارد شده و هنوز توی شوک هستن.)
6. به شدت توصیه به خوندنش میکنم و احتمال زیاد میدم به یکی از بهترین کتابهایی که توی عمرتون می خونید تبدیل میشه و توی نگاهتون به زندگی، تاثیر شگرفی میگذاره. (اگه در حال انتخاب رشته هستید، بعد انتخاب رشته بخونیدش که فاز معنوی برتون نداره و روی انتخاب رشته تون تاثیر بگذاره؛ همچنین اگه کنکوری هستید، خوندنش رو بهتره بگذارید برای بعد کنکور.)
7. قیمت جلد معمولیش 35 ت و گالینگور 45 تومان. (من 45 تومنیشو خریدم، چون اون یکی رو نداشت؛ ولی به نظرم اگه برای این کتاب چهارمیلیون و پونصد هم خرج میکردم، ارزش داشت.)
8. حتما تا انتهای داستان سوم بخونید، چون داستانها به نوعی مکمل هم هستن. (فقط اولی رو نخونید بعد بگید به به عجب حالی میده مرگ و ...؛ هر سه تا رو خواهشا تموم کنید.)
9. دوستانی که این مباحث رو قبول ندارن؛ خواهشا گارد نگیرن و نقل نگیرن، میتونید به راحتی از کنار این پست رد بشید و بگذارید افراد خودشون تصمیم بگیرن که سراغ این کتاب برن یا نه.
10. از اون کتابایی هست که تا تموم نکردید، زمین نمیذارینش و 6 صبح به خاطرش از خواب میزنید. ( تبلیغ نیست ها... من اصلا نویسنده شو نمیشناسم.)
11. تذکر فوق مهم:
40 صفحه ی آخر داستان دوم رو اصلا نخونید؛ مخصوصا خانم ها: دلیلش اینه که هیچ ربطی به مباحث نداره و مطلب کتاب رو به حاشیه برده و یک داستان و حادثه ی فرعی هست که برای شخصیت داستان دوم اتفاق افتاده و بعد از اتمام داستان خودش، این قضیه رو برای مصاحبه کننده تعریف کرده؛ نویسنده هم نوشته دو دل بودم که این داستان رو بیارم توی کتاب یا نیارم یا انتهای کتاب بیارم؛ ولی انتهای داستان دوم آورده. (موضوعش مربوط به اتفاقی هست که در مورد جن برای این فرد اتفاق افتاده و هیچ ربطی به داستان و سیر کتاب نداره و ممکنه بعد خوندن، اذیت بشید.) پس خواهش می کنم از صفحه ی 180 تا ص 222 کتاب رو مطالعه نکنید، هیچ چیزی از مطالب کتاب رو هم از دست نمیدید.
بخشی از کتاب(از داستان اول؛ قسمتی که طرف داره اول تجربه ی رفتن رو شرح میده)(با دخل و تصرف خودم؛ چون کسی که صفحات قبل رو نخونده، بتونه متوجه بشه):
سحر(مصاحبه شونده): بله، کم کم فضای تاریک به فضایی مات تبدیل شد. انگار، همه جا و همه چیز در شیر فرو رفته بود... اما طولی نکشید که توانستم اطرافم رو به وضوح ببینم.
جمال(مصاحبه کننده): یعنی فضا، کاملا شفاف شد؟
- اوهوم.
_ در آن لحظات، کجای آی سی یو قرار داشتی؟
- نزدیک سقف آی سی یو بودم، حدود یک و نیم متر بالاتر از سطح زمین.
_ به حالت ایستاده؟
- آره. به حالت عمودی؛ و به نظرم کمی متمایل به جلو.
_ می توانستی خودت را،،، یعنی وجود آسمانی ات را،،، ببینی؟
- نه مطلقا خودم را نمی دیدم. مثل اینکه فقط چشم باشم.
.
.
.
.
.
.
.
.
_ وقتی در آن بالا بودی، شعاع دیدت چه قدر بود؟ تا کدام نقطه ی آی سی یو را می دیدی؟
- من، آی سی یو را به شکل باز می دیدم. شبیه عکس هایی که با لنز سوپرواید می گیرند،،، ظاهرا در یک نقطه ی خاص بودم؛ ولی هر کسی را در هر گوشه ای که قرار داشت می دیدم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
_ این نکته را برایم بازتر کن.
- خوب،،،مثلا می توانستم،،، می توانستم فراتر از آی سی یو را ببینم. من از همان جایی که قرار داشتم، تمام بیمارستان را می دیدم. همه ی اتاق ها؛ راهروها؛ بخش ها؛ همه ی کسانی که داخل ساختمان بیمارستان یا در محوطه ی بیرونی بودند.
_چه جوری می توانستی داخل اتاق ها را ببینی؟
- مثل نگاه کردن به ماکت یک ساختمان بزرگ؛ اما بدون سقف. انگار سقف تمام بیمارستان را برداشته بودند. سقف اتاق ها، راهروها و کلا بخش ها ،،، و یک مطلب خارق العاده ی دیگر: من، نام همه ی کسانی را که در بیمارستان بودند، می دانستم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
- پرستاری بور که چشم های غمگینی داشت جلو دوید، زیر بغل زن عمویم (که بالای سر سحر شوکه شده بود) را گرفت و از آی سی یو بیرون برد.
_ آن پرستار را می شناختی؟
- قبل از مردن، نه. ولی در آن لحظات، خیلی خوب می شناختمش: خانم؛؛؛ سی و دو ساله؛ اصالتا کرمانی؛ دارای دو فرزند؛ یک دختر و یک پسر؛؛؛ باید ادامه بدهم؟
_ اگر زحمتی نیست.
- دخترش هشت سال داشت و به بیماری آسم مبتلا بود. پسرش، چهار سال داشت. این پرستار، روز سختی را شروع کرده بود. ساعت شش صبح، به طور تصادفی متوجه شده بود که شوهرش یک زن دیگر دارد. او هنوز این موضوع را به هیچ کس نگفته بود؛؛؛ کافی است یا می خواهید اطلاعات بیشتری در اختیارتان بگذارم؟
_ فکر می کنم کافی است. بقیه ی ماجرا را تعریف کن...
لئو چطور است؟
لئو سخت مشغول کار است.به سختی کار میکند و می گویند در آینده یک دانشمند بزرگ علوم دینی خواهد شد.
گفتم:اوه خدای من لئو و دانشمند بزرگ علوم دینی شدن!
_البته وقتی او آیین دیگری را برگزید برای ما خیلی ناگوار بود ولی "نمی توان مانع از پرواز روح دیگران به جایی که تمایل دارند شد."
عقاید یک دلقک
هاینریش بل
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)