خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 11 از 11
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات

      حکایت های نغز و شیرین سعدی شیرین سخن...

      بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

      منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب
      از دست و زبان که برآید
      کز عهده شکرش به در آید



      اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور

      بنده همان به که ز تقصیر خویش
      عذر به درگاه خدای آورد



      ورنه سزاوار خداوندیش

      کس نتواند که به جای آورد



      باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی خواران به خطای منکر نبرد
      ای کریمی که از خزانه غیب
      گبر و ترسا وظیفه خور داری



      دوستان را کجا کنی محروم
      تو که با دشمنان نظر داری



      فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدین بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر کرده و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته

      ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
      تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری



      همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار
      شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری



      در خبرست از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفی(ص)
      شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم
      قسیمٌ جسیمٌ بسیمٌ وسیم



      چه غم دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان
      چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان



      بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه
      حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله



      هر گاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت به درگاه خداوند برآرد ایزد تعالی در او نظر نکند بازش بخواند دگر باره اعراض کند بازش به تضرّع و زاری بخواند حق سبحانه و تعالی فرماید
      یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ
      دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
      کرم بین و لطف خداوندگار
      گنه بنده کرده است و او شرمسار



      عاکفان کعبه جلالش به تقصیر عبادت معترف که ما عبدناکَ حقّ عبادتِک و واصفان جمالش به تحیر منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک
      گر کسی وصف او ز من پرسد
      بیدل از بی نشان چگوید باز



      عاشقان کشتگان معشوقند
      بر نیاید ز کشتگان آواز



      یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت ازین بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.

      ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
      کان سوخته را جان شد و آواز نیامد



      این مدعیان در طلبش بی خبرانند
      کانرا که خبر شد خبری باز نیامد



      ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
      وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم



      مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
      ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم



      ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است وصیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که همچون شکر می خورند و رقعه منشآتش که چون کاغذ زر می برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قطب دایره زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراینده اندکه الناسُ علی دینِ ملوکِهم
      زانگه که ترا بر من مسکین نظر است
      آثارم از آفتاب مشهور ترست



      گر خود همه عیب ها بدین بنده درست
      هر عیب که سلطان بپسندد هنرست



      گِلی خوشبوی در حمام روزی
      رسید از دست محبوبی به دستم



      بدو گفتم که مشکی یا عبیری
      که از بوی دلاویز تو مستم



      بگفتا من گِلی ناچیز بودم
      و لیکن مدّتی با گل نشستم


      کمال همنشین در من اثر کرد
      وگرنه من همان خاکم که هستم
      حکایت ما جاودانه شود



    2. Top | #2
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      باب اول در سیرت پادشاهان

      پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد بیچاره درآن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.

      وقت ضرورت چو نماند گریز

      دست بگیرد سر شمشیر تیز


      اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ

      کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ


      ملک پرسید چه می‌گوید یکی از وزرای نیک محضر گفت ای خداوند همی‌گوید وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ملک را روی ازین سخن در هم آمد و گفت آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی و خردمندان گفته‌اند دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز

      هر که شاه آن کند که او گوید

      حیف باشد که جز نکو گوید


      بر طاق ایوان فریدون نبشته بود
      جهان ای برادر نماند به کس

      دل اندر جهان آفرین بند و بس


      مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت

      که بسیار کس چون تو پرورد و کشت


      چو آهنگ رفتن کند جان پاک

      چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
      حکایت ما جاودانه شود



    3. Top | #3
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی‌گردید نظر می‌کرد سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.

      بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند
      کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
      وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
      خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
      زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر
      گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند

      خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
      زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
      حکایت ما جاودانه شود



    4. Top | #4
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می‌کرد پسر به فراست استبصار به جای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر

      الشاةُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ.
      اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ
      لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا


      آن شنیدی که لاغری دانا
      گفت باری به ابلهی فربه


      اسب تازی و گر ضعیف بود
      همچنان از طویله خر به


      پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند وبرادران به جان برنجیدند.
      تا مرد سخن نگفته باشد
      عیب و هنرش نهفته باشد


      هر پیسه گمان مبر نهالی
      باشد که پلنگ خفته باشد


      شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود گفت
      آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من
      آن منم گرد در میان خاک و خون بینی سری


      کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند
      روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری


      این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت
      ای که شخص منت حقیر نمود
      تا درشتی هنر نپنداری


      اسب لاغر میان به کار آید
      روز میدان نه گاو پرواری


      آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید سواران را بگفتن او تهور زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.
      برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر از غرفه بدید دریچه بر هم زد پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند

      کس نیاید به زیر سایه بوم
      ور همای از جهان شود معدوم


      پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب بداد پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

      نیم نانی گر خورد مرد خدا
      بذل درویشان کند نیمی دگر


      ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
      همچنان در بند اقلیمی دگر
      حکایت ما جاودانه شود



    5. Top | #5
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات

      طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب به حکم آنکه ملاذی منیع از قلّه کوهی گرفته بودند و ملجأ و مأوای خود ساخته مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همی‌کردند که اگر این طایفه هم برین نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.
      درختی که اکنون گرفتست پای
      به نیروی شخصی برآید ز جای

      و گر همچنان روزگاری هلی
      به گردونش از بیخ بر نگسلی

      سر چشمه شاید گرفتن به بیل
      چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

      سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان بر گماشتند و فرصت نگاه می‌داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده تنی چند مردان واقع دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود چندان که پاسی از شب در گذشت
      قرص خورشید در سیاهی شد
      یونس اندر دهان ماهی شد

      مردان دلاور از کمین به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند همه را به کشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن میان جوانی بد میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش نو دمیده یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از زیعانجوانی تمتع نیافته توقّع به کرم و اخلاق خداوندیست که ببخشیدن خون او بر بنده منت نهد ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت
      پر تو نیکان نگیرد هر که بنیادش بدست
      تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست

      نسل فساد اینان منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان بر آوردن که آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست
      ابر اگر آب زندگی بارد
      هرگز از شاخ بید بر نخوری

      با فرومایه روزگار مبر
      کز نی بوریا شکر نخوری

      وزیر این سخن بشنید طوعاً و کرهاً بپسندید و بر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی امّا بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بغی و عناد در نهاد او متمکن نشده و در خبرست کلُّ مولود یولدُ علی الفطرةِ فَاَبواهُ یهوّدانَه وَ یُنصرانه و یُمجّسانِه
      با بدان یار گشت همسر لوط
      خاندان نبوّتش گم شد

      سگ اصحاب کهف روزی چند
      پی نیکان گرفت و مردم شد

      این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم
      دانی که چه گفت زال با رستم گرد
      دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

      دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد
      چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

      فی الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیت او نصب کردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسندیده آمد باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمّه ای می‌گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او به در برده ملک را تبسم آمد و گفت.
      عاقبت گرگ زاده گرگ شود
      گرچه با آدمی بزرگ شود

      سالی دو برین بر آمد طایفه اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد. ملک دست تحسّر به دندان گزیدن گرفت و گفت
      شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
      ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس

      باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
      در باغ لاله روید و در شوره بوم خس

      زمین شوره سنبل بر نیارد
      درو تخم و عمل ضایع مگردان

      نکویی با بدان کردن چنان است
      که بد کردن به جای نیک مردان
      حکایت ما جاودانه شود



    6. Top | #6
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا
      بالای سرش ز هوشمندی
      می‌تافت ستاره بلندی

      فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته‌اند توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند
      دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست
      ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد
      توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
      حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست

      بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست
      که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

      شور بختان به آرزو خواهند
      مقبلان را زوال نعمت و جاه

      گر نبیند به روز شپّره چشم
      چشمه آفتاب را چه گناه

      راست خواهی هزار چشم چنان
      کور بهتر که آفتاب سیاه
      حکایت ما جاودانه شود



    7. Top | #7
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات

      یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
      هر که فریاد رس روز مصیبت خواهد
      گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش

      بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود
      لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش

      باری به مجلس او در کتاب شاهنامه همی‌خواندند در زوال مملکت ضحّاک و عهد فریدون وزیر ملک را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه برو مملکت مقرر شد گفت آن چنان که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت گفت ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه می‌کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری
      همان به که لشکر به جان پروری
      که سلطان به لشکر کند سروری

      ملک گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد گفت پادشه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست
      نکند جور پیشه سلطانی
      که نیاید ز گرگ چوپانی

      پادشاهی که طرح ظلم افکند
      پای دیوار ملک خویش بکند

      ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع مخالف نیامد روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد. بسی بر نیامد که بنی عمّ سلطان به منازعت خاستند و ملک پدر خواستند، قومی که از دست تطاول او به جان آمده بودند و پریشان شده بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این به در رفت و بر آنان مقرر شد.
      پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست
      دوستدارش روز سختی دشمن زور آورست

      با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین
      زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست
      حکایت ما جاودانه شود



    8. Top | #8
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک ازو منغص بود چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد
      بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو دست در سکان کشتی آویخت چون بر آمد گفتا ز اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی‌دانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
      ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
      معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است

      حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
      از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست

      فرقست میان آن که یارش در بر
      تا آن که دو چشم انتظارش بر در
      حکایت ما جاودانه شود



    9. Top | #9
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند
      از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
      وگر با چنو صد بر آیی به جنگ

      از آن مار بر پای راعی زند
      که ترسد سرش را بکوید به سنگ

      نبینی که چون گربه عاجزشود
      بر آرد به چنگال چشم پلنگ
      حکایت ما جاودانه شود



    10. Top | #10
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
      بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
      که آنچه در دلم است از درم فراز آید

      امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
      امید نیست که عمر گذشته باز آید

      *** رحلت بکوفت دست اجل

      ای دو چشمم وداع سر بکنید

      ای کف دست و ساعد و بازو

      همه تودیع یکدگر بکنید

      بر منِ اوفتاده دشمن کام
      آخر ای دوستان گذر بکنید

      روزگارم بشد بنادانی
      من نکردم شما حذر بکنید
      حکایت ما جاودانه شود



    11. Top | #11
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      بر بالین تربت یحیی پیغامبر(ع) معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست
      درویش و غنی بنده این خاک درند
      و آنان که غنی ترند محتاج ترند

      آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
      به بازوان توانا و قوت سر دست
      خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست

      نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید
      که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست

      هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
      دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

      ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
      وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست

      بنی آدم اعضای یکدیگرند
      که در آفرینش ز یک گوهرند

      چو عضوی به درد آورد روزگار
      دگر عضوها را نماند قرار

      تو کز محنت دیگران بی غمی
      نشاید که نامت نهند آدمی
      حکایت ما جاودانه شود



    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن