خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 3 از 22 نخستنخست ... 23413 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 31 به 45 از 326
    1. Top | #31
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      داداش من خودم نویسنده ام
      چند تا داستان کوتاه هم داشتم تو مجله ها
      اما برای کنکور حتی وبلاگمم بستم
      بعد کنکور در خدمتیم

    2. Top | #32
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      زندگی هیچ وقت جوری که ما فکر می کنیم پیش نمی رود. ما برنامه می ریزیم، هدف گذاری می کنیم،تلاش می کنیم، زور می زنیم، سگدو می زنیم، خیلی چیز های

      دیگر می زنیم، اما دقیقا چیزی اتفاق می افتد که قرار نبوده بیافتد. این موضوع را وقتی بیشتر می توانم بسط و توضیح بدهم و در جان تان بنشانم که برایتان تعریف کنم

      دقیقا همان لحظه ای که با اعتماد به نفس، عینک دودی به چشم زده بودم و سرم را بالا گرفته بودم و با تبختر خاصی راه می رفتم و پیش خودم فکر می کردم از

      دیدن تیپ و قیافه ام تن همه ی ذکور و اناث سر شده، متوجه شدم در تمام این مدت زیپ شلوارم باز بوده است.



      از تک نوشته های طنزم
      امیدوارم حالتونو عوض کنه




    3. Top | #33
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      اگر یک روز پسرم پرسید : " پدر! چرا در زندگی ات هیچ **** نشدی؟" حتما جواب خواهم داد : "در روز هایی که هم سن و سالانم در حال یاد گیری و خواندن و تجربه کردن و ... بودند، من داشتم حساب می کردم که آخر ماه چقدر برایم می ماند تا بتوانم برای مادرت یک پالتوی زمستانی بخرم."

    4. Top | #34
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      توی کامپیوترم یک فولدر درست کرده ام به نام "آهنگ های مخصوص ماشین" که همینطور روز به روز دارد به حجمش اضافه می شود و من ماشین ندارم که ندارم!

    5. Top | #35
      کاربر فعال

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      تنوع کتاب هایت مهم است، نه تنوع لباس هایت. زیرا تنوع لباس هایت، دیدگاه مردم را نسبت به تو عوض میکند، اما تنوع کتاب هایت، دیدگاه تو را نسبت به مردم!

      علیرضا اصغری
      .More than yesterday, less than tomorrow

    6. Top | #36
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      به نظرم یکی از بزرگترین تفاوت های ما با نسل قبل در این است که ما دیگر از هیچ چیز شگفت زده نمی شویم. هیچ چیز نمی تواند تعجب ما را برانگیزد! هر روز در مواجهه با انواع و اقسام خبر ها از قتل و غارت و جنگ گرفته تا فلان فساد و اختلاس و دزدی و قرار می گیریم و هیچ کدامشان نمی توانند حتی اندکی ما را متعجب کند.از این ها گذشته در مقابل مسائل و اخبار سطحی تر و "زرد" تر هم خیلی آرام و معمولی، تنها یکی یکی اخبار را از نظرمان می گذارنیم و صفحه ی مربوطه را می بندیم و به ادامه ی زندگی می پردازیم.
      هیچ چیز نمی تواند ما را منقلب کند. روی ما تاثیر بگذارد. خشم مان را برانگیزد. (البته منظورم از جمله های قبل تاثیر گذاری در حدی ست که ما را وادار به واکنش کند.) تنها نگاه می کنیم و سکوت می کنیم و لابلای روز مرگی ها فراموش شان می کنیم.

      نمی دانم تا چه حد این نظریه درست باشد. اما اگر یکی از صد ها خبری را که هر روز در فضاهای مجازی برایتان ارسال می شود، برای پدر و مادرتان بخوانید فکر کنم متوجه بشوید که نوع واکنش شان با شما خیلی فرق می کند.
      این را از بحث ها و مجادله های توی تاکسی و خیابان و در کل، اجتماع هم می توان فهمید. جایی که معمولا ما جوان تر ها یک هندزفری توی گوش مان می چپانیم و خیلی آرام به راه مان ادامه می دهیم.

    7. Top | #37
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات




      یکی از دوستانم در خیابان و اماکن عمومی به همه ی دختر هایی که - از نظر خودش- زشت هستند، خیره می شود و معمولا لبخندی هم می زند.

      وقتی دلیل این کار را پرسیدم گفت: " هر دختری نیاز داره بهش توجه بشه و دیده بشه. اینا رو هیشکی نگاه نمی کنه، من نگاه شون می کنم که دلشون نگیره"
      ویرایش توسط saeed211 : 17 بهمن 1395 در ساعت 23:41

    8. Top | #38
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      حال این روزهایم کمی
      بیشتر از کمی
      نع راستش را بخواهی خیلی....
      حال این روزهایم را از گوسفندی سر بریده بر روی پیشخوان طباخی
      بپرس ک چشم هایش را با ولع
      تمام در می اورند و سپس درباره مغزش به گفتگو می نشینند...
      حال این روزهایم را از سگی ولگرد ک پایش را کودکان کم ازار
      محله اش شل کرده اند بپرس...
      حالم را بپرس از روز های الوده تهران...خطرناک برای تمامی گروه ها
      حالم را بپرس از دخترکی یتیم ک در سوز زمستان با ان دست کش های نخ کش
      شده اش با احترامی خاص ادامس شیکش را برای فروش مقابل نگاهت میگذارد...
      حالم را از اخرین نفس های اتش نشانان در زیر اوار پلاسکو بپرس...
      حال من را نپرس...
      حال من خوب است...
      خیلی خوب...

    9. Top | #39
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      قورباغه هم نبودی...


      چند سال پیش

      آن روزها ک میشد سال های عمرم را هنوز با انگشتان دست و پا به راحتی شمرد
      با غروری سرشار دست در جیب میکردم
      کلاه بارانیم را بر سر محکم میکردم و قدم بر میداشتم...گستاخ وار و ازادانه
      گویی ک خدا جمله فتبارک الله احسن الخالقین فقط برای این افریده اش بر لب اورده...ک اگر خداوند لب داشته باشد
      تمام ذهن مشغولیم گرفتن حال هم کلاسی و و نتیجه بازی تیم های ارسنال و لیورپول بود و تمام هنرم حفظ بودن حروف الفبای انگلیسی...
      روزهای خوبی بودند اما کمی ک بزرگ میشوی
      کمی ک زندگی را میفهمی...
      ارارم ارام با خودت تکرار میکنی
      قورباغه هم نبودی...


      تقدیمیه:ب مسیول تزریق هورمون به مرغ در مرغداری ها
      اضافه کاری:به قورباغه ها بر نخوره (:
      ویرایش توسط saeed211 : 13 بهمن 1395 در ساعت 16:16

    10. Top | #40
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      گند بزند به این حال و احوال سینوسی که اغلب، نقطه ی می نیمم مطلق دارد و گاهی هم که ماکسیمم می شود، نسبی ست.





      نیازمندی ها: به یک مجانب نیازمندیم.

    11. Top | #41
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات



      نشسته بود لبه ی نرده. کنارش ایستاده بودم. دستش را گذاشته بود روی شانه ام که تعادلش حفظ شود. نگاه می کرد به شهر. ساکت بود. من هم.

      هیچ کدام دلمان نمی آمد این سکوت را بشکنیم. ساعت از نیمه شب گذشته بود و هیچ کس اطراف مان نبود. سوز سرما هم رفته بود توی جان مان. چسبیده تر به هم بودیم. سیگاری آتش زدم. دستم را دور کمرش حلقه کردم. دستش را از روی شانه ام برداشت. این بار من سرم را روی شانه اش گذاشتم. مثل طفل راه گم کرده. چشمانم را بستم.


      گفت: "به نظرت الان چند نفر توی این خونه ها عاشق همدیگه ن. چند نفر دارن خیانت می کنن. چند نفر دارن دعوا می کنن. چند نفر دارن می رقصن. چند نفر خوابیده ن، چند نفر دارن عشقبازی می کنن؟"


      سرم را از روی شانه اش که برداشتم نگاهم کرد. ایستادم پشت سرش. این بار دستم را از زیر دستانش جلو بردم و دور شکمش حلقه کردم و چانه ام را گذاشتم روی شانه اش. عطر گردنش پایم را شل کرد. دوست داشتم ببوسمش. اما نمی شد. اجازه نداشتم. گفته بود که بوسه خط قرمزش است. گفته بود بوسه طعم دارد. هویت دارد. مشخصه دارد. منحصر به فرد است. تو می توانی همه را یک جور در آغوش بگیری. دستش را بگیری. با او قدم بزنی. اما نمی توانی همه را یک جور ببوسی. هر کسی هم که تو را می بوسد جای بوسه اش تا ابد می ماند. با هیچ بوسه ی دیگری پاک نمی شود. هست. مادامی که تو هستی. گفته بود بوسه خط قرمزش است. گفته بود اگر نمانی، اگر نمانم، این بوسه ها تن و روح مان را می خورد. جایش می ماند روی اندوه مان. روی لبخند مان. روی راه رفتن و نشستن مان.

      گفتم: " نمی دونم، ولی این رو می دونم که الان هیچ کدومشون نمی دونن دقیقا تو چه وضعیتی هستن، که حال واقعی شون چیه، الان کجان و دارن چی کار می کنن."

      گفت: "خودت چی؟ می دونی الان ما تو چه وضعیتی هستیم؟ "

      یکه خوردم. با این که خودم به این سوال فکر کرده بودم. نمی دانستم اسم رابطه مان را چه بگذارم. بود و نبود. می شد و نمی شد. مال هم بودیم و نبودیم. دو آدم جدا بودیم که در همدیگر زندگی می کردیم. بدون آینده ای و گذشته ای. هر چه بود "حال" بود. پیدا نبود دیدار بعدی هم هست یا نه. نه به خودمان مطمئن بودیم و نه به روزگار. ادامه می دادیم تا جایی که پیشامدی رخ ندهد. بودیم و بودن مان کافی بود.

      دهانم را تقریبا چسباندم به گوشش که از زیر شال زرشکی اش بیرون آمده بود. گفتم: "گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده..."

      دستانم را از دورش برداشتم. نگاهش نکردم. برگشتم به طرف ماشین. استارت زدم. روشن نشد.



      تو اتوبوس برگشت از ازمون
      همین امروز (:

      ویرایش توسط saeed211 : 17 بهمن 1395 در ساعت 23:40

    12. Top | #42
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      دوستان منتقد بدجور سکوت کردن

    13. Top | #43
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      بلند بلند حرف می زد و می خندید. نگاه ها برگشته بود به سمتش.

      گفت: آره امشب تنهام. بیا خونه مون تا صبح کیف کنیم. خوبه، خاطره میشه

      نگاه ها تیز تر شد.

      گفت: منتظرم ها! دیر نکنی. می خوام امشب کلی بهت حال بدم. زود بیا.

      همه به هم نگاه معنی دار می کردند و نیشخند می زدند.

      گفت: الهی قربونت برم. من رسیدم فردوسی. الان باید پیاده بشم. پس منتظرتم مامان جان. فعلا خداحافظ

    14. Top | #44
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      این بار صدایم نکن

      مثل یک دمنوش شبانگاهی
      هل و لیمو
      ارام و بی صدا
      گاهی میشود ک جاذبه را حس نمیکنی
      حقا ک عشق نیوتن را هم به سخره میگیرد...
      انقدر ارام...
      قبل از مرگ...
      گنگ نوشتن را دوس ندارم
      اما این حال عجیب نامفهوم است...
      درست مثل اینکه یک نسیمی باشد ک موهای بلندت را تکان بدهد
      یک قناری بخواند
      فقط انطور ک تو میخواهی...
      مثل نماز صبح در یک چمنزار وسیع
      با بانگی اسمانی
      کم از رویا نداشت...بیش بود

      همه این ها را در چشمانش دیدم
      ارام پرده گوشم را تکان داد
      سعید...
      ویرایش توسط saeed211 : 18 بهمن 1395 در ساعت 00:29

    15. Top | #45
      کاربر انجمن

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      سلام و وقت بخیر
      نوشتن از بهترین راه ها برای به آرامش رسیدنه...از وقتی خودمو شناختم قلم و کاغذ رو دوس داشتم...از 13،14 سالگی شعر میگم و چون پدر و داداشام هم دستی تو شعر دارن بیشتر تشویق شدم...مدت زیادیه خاطره نویسی میکنم...یه رمان هم نوشتم البته چاپ نشد اما تو خوارزمی جایزه گرفت...تابستون همین سال شروع به نوشتن یه رمان کردم اما چون نتیجه ی مطلوبی از کنکور عایدم نشد به حالت تعلیق در اومده تا تابستون پیش رو...خلاصه اینکه خوشحال میشم شرکت داشته باشم در این محفل...کسی چه میدونه؟شاید جرقه ای باشه برای ادامه ی علایقمون...لازم به ذکره که اگر اجازه بفرمایید و بنده فعالیت داشته باشم تاریخ شروع میوفته بعد کنکور...ممنون برای استارت تاپیک...روز خوش و ایام به کام

    صفحه 3 از 22 نخستنخست ... 23413 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن