خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 21 از 22 نخستنخست ... 11202122 آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 301 به 315 از 326
    1. Top | #301
      کاربر نیمه فعال

      Ashegh
      نمایش مشخصات
      اولین باری که تو را دیدم را خوب بخاطر دارم
      وقتی که چشمان درشت و تن لاغر و نحیفت توی ذوقم میزد سعی داشتی تن مرا کنکاش کنی
      وقتی با صدای عجیب و غریبت مرا عجیب الخلقه نامیدی فهمیدم که ما انسان ها هنوز هیچ چیز نمی دانیم
      وقتی که دیدم میتوانی به زبان خودم با من سخن بگویی دهانم از تعجب باز مانده بود
      تو چه بودی؟
      که بودی؟
      باید از تو میترسیدم یا خوشم می آمد؟
      باید فرار میکردم یا راه برگشتن را از تو میپرسیدم؟ نمیدانستم ، گیج بودم و منگ
      تن خاکستری ات را که تکان میدادی لرزی به تنم می افتاد
      آن روز ها نمیدانستم که توی آدم فضایی تمام دنیای من میشوی
      هیچ فکر نمیکردم که همان تن نحیف و خاکستری و آن چشمان درشت و سیاه مرا شیفته ی خود می کنند
      توی آدم فضایی با من چه کردی؟
      روزی که به من گفتی باید به سیاره و خانه ی خودم برگردم قلبم تکان محکمی خورد و همانجا بود که فهمیدم عاشقت شده ام
      آن روزها من نمیدانستم تو هم عاشق میشوی یا نه خودت هم نمیدانستی اما من میدانستم که عاشق تو هستم
      دوراهی سختی بود...
      ماندن در فضایی غریب یا برگشتن به پیش هم نوعان خودم
      سخت بود که مجبور بودم یکی را انتخاب کنم
      ماندن کنار آدم فضایی دوس داشتنی چشم درشتم را و یا برگشتن و ماندن در کنار دشمنانی در لباس دوست
      مجبور بودم یا تو را انتخاب کنم یا زادگاهم را
      نمیدانم این چه سرنوشتی بود اما هرچه بود دوستش داشتم
      دوستش داشتم چون مرا با موجود عجیب اما دوست داشتنی ای چون تو آشنا کرد
      هنوز هم وقتی به تو و آن روزها فکرمیکنم وقتی به خاطراتمان و چیزهایی که یادم دادی فکر میکنم گمان میکنم که یک خواب طولانی بوده است
      نمیدانم شاید یک روز باز هم تو را دیدم
      مطمئنم که میان آنهمه موجود لاغر و خاکستری با آن چشمان مشکی تو را میشناسم
      آن چشمان براق و آن محبت در رفتارت را میشناسم
      آن صدای نازکت در روح و جانم حک شده است
      هیچ یادم نمیرود چگونه مراقبم بودی و در تک تک لحظات مانند شیئی گران بها از من نگهداری میکردی
      بدون آنکه خودت بدانی آنقدر از محبت و توجهت سیرابم کردی که قلبم را به توی غریبه باختم
      اما حالا میدانم مردمانم از تو غریبه ترند و تو هیچگاه با من همچون غریبه ها رفتار نکردی
      کاش آدم ها هم کمی مثل تو آدم فضایی بودند!

      هیچا
      حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس میکنم ؛ بی گناه و در عین حال خطاکار ، نه در یک سلول بلکه در این شهر زندانی ام...

      #کافکا

    2. Top | #302
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      یه ایده خوب برای نوشتن یه داستان زده به سرم
      هر دقیقه هم جزییات بیشتری ازش شکل میگیره تو ذهنم ...
      نمیخوام بذارمش کنار فقط امیدوارم یه جوری کنترلش کنم که تمام فکرمو نگیره این داستان

    3. Top | #303
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      من دایما در تلاشم ب همگان ثابت کنم چیزی ک از خود ساخته ام از چیزی ک گذشتگان از من ب یاد دارند ب مراتب جذاب تر و بی نقص تر است،حتی بدون نقص
      این ادعا همواره در حد تلاش باقی مانده
      من تنها مصداق این مثال نیستم بلکه ب باورم خدا هم از ازل سعی بر این داشته موجودی ک خلق مینماید بی نقص تر باشد و در این میان سعی بر این داشته ک خود را نیز خالقی قدرتمند تر جلوه دهد.
      با دوستداران نظریه فرگشت هم نظر میشوم و انسان اولیه را موجودی پشمالو دانسته ک همچون وحوش بر روی چهار دست و پای خود در جستجوی سرنوشت خویش بوده و بعد ها خدا فکر کرده ک چقدر ((ما)) یا ((آن)) نیاندرتال ها را میتوانسته زیباتر شکل دهد
      .پس نشسته و غرق در دنیای ماورایی و خداگونه خویش شده و پس از تعمق و تفکر فراوان ب این نتیجه رسیده ک موجود جدیدی ک قرار است سامان دهد بهتر است چیزی باشد شبیه من
      اگر کمی ب خود یا من رجوع کنید حتما ب صحت حرف های من خواهید رسید
      اگر هم ب هیچ نتیجه ای نرسیدید چندان اهمیت ندارد چون من راه را درست رفته ام و بر این باورم ک خداوند در پی این عملیات محیرالعقول ن تنها ابروهایش را درست نکرده بلکه چشم هایمان را نیز کور کرده است.
      برگردم ب خودم،چیزی ک قرار بود از من وجود داشته باشد موجودی بود در خدمت سایرین،همواره در پی کسب مکارم بزرگ اخلاقی،اعتلا دهنده و جلا بخش روح آسیب دیدگان اجتماعی و سوختگی و یک ابر انسان ک هیچگاه ب فکر خط روی پیشانی یا اتوی شلوار سرمه ای ک آستین پایش کمی کوتاه تر از حد معمول است نباشد
      اما بهتر است رو راست باشم،حداقل برای همین یک بار و لای این خزعولات ک هیچ آشنایی آن را نخواهد خواند ک بعد ها این ها را علیه خود من استفاده کند.
      من،بخوانید ما،نسبت ب گذشته و حتی کودکی خود موجوداتی ضعیف تر،مخلوقاتی بی اراده تر و عنصر هایی سست تر شده ایم اما همچنان باد بر غبغب انداخته ،سینه را سپر میکنیم و در مقابل هرآنچه میبینیم و هر آنچه ب ما میگویند فریاد میزنیم:من راه را درست رفته ام...
      بهتر است برای چیزی که هستی مورد
      نفرت باشی
      تا اینکه برای چیزی که نیستی
      محبوب باشی

    4. Top | #304
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      پاییز حال و هوای عجیبی دارد .. نه ؟!
      اگر نبود , این همه شاعر و نویسنده را درگیر خود نمیکرد , میکرد ؟
      هیچوقت نتوانستم حسی را که پاییز در وجودم می پروراند برای کسی توصیف کنم , شاید بخاطر عجیب بودن آن است .. نمیدانم !
      به او گفتم : هوای ابری پاییز حس دلگیر بودن به من می دهد . ناراحتی درونم که با دلگیری پاییز مخلوط میشود , هوای دلم را هم ابری میکند ! خندید و گفت :" پاییز هیچوقت حس بدی به من القا نکرده است . هوای بارانی و ابری وجودم را سرشار از شور و شعف میکند ." عجیب بود . با این جمله اش تمام ناراحتی های " پاییزی " ام به حس سرشار از زندگی و شادی تبدیل شد ...
      شاید حالا بدانم چرا هوای پاییز عجیب است ...
      آخر عجیب بودنش دست خودش نیست ! بنده ی خدا افتاده است بعد از یک موجود شرور و شیطان به نام تابستان !
      پاییز به خودیِ خودش عجیب و غریب نیست .
      تابستان ما را سه ماهِ آزگار به گرمای طاقت فرسایش عادت می دهد . روزهایش بلند است و شب هایش کوتاه . ناگهان پاییز از راه میرسد و با سوزش مارا شوکه میکند !
      حالا اینجاست که تمام قضیه ی " یار " رو میشود !
      حالا دیگر تابستانی نیست که گرمایش ما را زده کند . درعوض , هوای ابری و سرد و بارانی ای جایش را گرفته که دلمان را مثل خودش تاریک و ابری میکند .
      پس چطور باید حال خودمان را خوب کنیم .. ؟ " یار" ای که به جای تابستان بیاید و بنشیند ورِ دلمان و با گرمایش جای خالی تابستان را پر کند .
      دیدید ؟ معمای این پاییز عجیب و ناشناخته حل شد !
      اصلا همه اش تقصیر این تابستان است !
      ما را آنقدر به روزهای طولانی اش عادت داد که شب های پرستاره و طولانی پاییز به ما دلهره میدهد ... فکر میکنیم دلمان برای "یار" تنگ شده !
      خوابیدن های بعدازظهرمان چقدر دلچسب بود ... حالا در روشنایی روز میخوابیم و وقتی از خواب بیدار میشویم حتی نمیدانیم که صبح است , شب است , عصر است , اصلا آخر الزمان است یا چه !
      دیدنِ چروک شدن و افتادن برگ هایی که روزی در بلندیِ درخت خودنمایی میکردند , دلگیرمان میکند . باز هم " یار" ای میخواهیم که با ما بیاید و قدم بزند و شنیدن خش خشِ برگ ها با وجود او دلچسب شود !
      میدانی میخواهم چه بگویم .. ؟

      پاییز , ما را دلتنگ تابستان می کند ...

      اگر تابستان کسی هستید ,
      پاییزش نشوید
      چون در به در دنبال موجودی به نام " یار " میگردد
      تا نبودتان
      پر شود ... !

    5. Top | #305
      کاربر باسابقه

      Sarkhosh
      نمایش مشخصات
      دخترک قصه من روز ها ب دنبال اعتماد ب خودش بود
      ااتمادی ک سال ها بود از دستش داده بود
      میان خل بازی ها و شیطانی هاش
      غمی بود ک هیچکس نمیتوانست درکش کند
      غمی ب اندازه تمام تار مو های سپیدش
      غمی ب وسعت از دست دادن کلاس جدید کارآفرینی
      غمی ب وسعت از دست دادن لذت استوری کردن هاس همان کیک تازه پخته شده مانده درون فر
      غمی ب همین کوچکی ک او بزرگش میکرد
      ......
      شاید هر کسی حرفش را میخاند میخندید....
      سخت است با اشک بنویسی با خنده بخوانند...........
      میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس

    6. Top | #306
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نمیدانم یادت هست یا نه ، همان روزی که برای اولین بار دیدمت .
      بی صدا و نرم و آرام آمدی و نشستی درست همان جایی که نباید ؛ به دلم !
      تو آنقدر سبک آمدی که من پرواز فرشته ها را باور کردم . تو آمدی و سلام کردی و در جواب صدای قلبی را شنیدی که به طپش و نفسی را که به شماره افتاده بود .
      تو از کنارم رد شدی و نسیمت مرا با خود برد ، به آن جایی که هنوز هم نمیدانم...
      و من همان پسر پشیمانی هستم که به رسم عادت نتوانستم خیره به تو نگاه کنم .آن چنان دقیق که بند بند چهره زیبایت را بر جانم به نگاره بنشانم . آخر عادت داشتم هر زمان دختری را می دیدم سوی دیگری را بنگرم مبادا که از نگاه سنگین من دل آزرده شود . ولی اکنون پشیمانم !
      که چرا یک دل سیر نگاهت نکردم ، انقدر که زمان خسته و صدای ساعت هم بلند شود .
      نگاهت میکردم و سکوت ... براستی که سکوت زیباترین سخن دنیاست هنگامی که نگاهی در میان باشد .
      پس اکنون که تورا در کنار دارمت ، میخواهم در کنارت بمانم ، نسیم ات را ببویم .
      تو را به آغوشم بگیرم ، روح و جسمت را بپویم . خیره به چشمانت شوم ، هرچه دارم را بگویم.
      هنوز از اینکه چندین سال پیش یک دل سیر نگاهت نکردم پشیمانم ، نمی خواهم چند سال دیگر هم پشیمان از بوسه هایی باشم که بر لبانت نکاشتم !
      بگذار تو را نفس بکشم و در لحظه زندگی ات کنم ، بدون پشیمانی ، بدون فکر به هیچ ...
      ویرایش توسط SinaAhmadi : 11 آبان 1398 در ساعت 22:05

    7. Top | #307
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      _ خورشید را نگاه کن ! در زمین حل میشود انگار !

      + ذوب میشود ، از گرمای وجودت ...


      اندکی ذوق ، میزند لبخند . در آغوشم میگیرد آرام .


      _ غروب زیبا است ، نه ؟

      + براستی که زیبا است . و زمانی این زیبایی به کمال میرسد که فرشته ای زیبا تر را دارم در آغوشم ...


      میشود لبریز
      خنده ای از دل ، میزند این بار ...


      + میخواهم همدیگر را بیشتر بشناسیم .


      نگاهم میکند ، با چشمانی که مرا از خود بی خود میکند ، و نفس کشیدن را فراموشم .


      _ چگونه ؟

      + مثلن چشمانمان حال همدیگر را بپرسند ، ریه هایم میزبان هوایت شوند ،
      انگشتانمان همدیگر را بغل کنند ،
      لب هایمان آشنا شوند با هم ...


      اندکی خیره ، لحظه ای مکث ؛
      سخنی که دیگر نیامد به زبان ، جشن نخستین فصل آشنایی از سال عشق .


      می شویم مست کمی . غافل از دور زمین ، خلسه ای بی ساعت ، عشق هم یعنی همین .


      و بعد


      آمدیم به این دنیا ...


      _ کجا رفت خورشید ؟

      + من که گفتم ذوب شد ، این بار اما از خجالت ...شاید هم از حسادت !


      غنچه صورت او وا میشود انگار ، میشود زیباتر از هربار ...


      _ دیوانه !

      سرش را میسپارد به سینه ام ، کاش میشد با طپش های قلبم سخنی جدید را به گوشش نجوا کنم ...


      به راستی که غروب زیبا
      تو زیبا
      عشق زیبا
      آشنایی زیبا ...


      + عجب مهمانی نابی بود ! میشود هر روز و هر بار آشنا تر هی شویم با هم ؟!
      ویرایش توسط SinaAhmadi : 23 آبان 1398 در ساعت 10:16

    8. Top | #308
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      عجب

    9. Top | #309
      کاربر فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      چه فرقی میکنه هر کدوم از ما چه دردیو داریم تحمل میکنیم؟
      چه فرقی میکنه دردِ کی بیشتره و دردِ کی کمتر؟
      دردو از هر طرف بخونی درده.
      کم و زیادش آتیش شعله ور شده تو دلِ آدماس...
      یکی از حجم زیاد درد ، کلِ وجودش آتیش میگیره و خاکستر میشه ؛
      یکی نه و فقط قلبشه که میسوزه و تموم میشه ...
      قلبم نیم کیلو گوشته که بره ، بسوزه ، تموم شه ، خاکستر شه...
      ته همشون مرگه.

    10. Top | #310
      کاربر باسابقه

      Sarkhosh
      نمایش مشخصات
      گاهی باید چشم پوشید
      میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس
      ویرایش توسط high.target : 02 بهمن 1398 در ساعت 12:56

    11. Top | #311
      کاربر باسابقه

      Sarkhosh
      نمایش مشخصات
      ......
      میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس
      ویرایش توسط high.target : 02 بهمن 1398 در ساعت 15:34

    12. Top | #312
      کاربر باسابقه

      Sarkhosh
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط z1000 نمایش پست ها

      نمیدونم باید خوشحال باشن یا ناراحت واقعا نمیدونممممم
      و مبهمه این حس برام
      من هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت دل کسیو نشکستم
      حتی وقتی دشمنم بود
      حتی وقتی دشمنیشو ب چشم میدیدم و متوجه بودم پشت سرم برام زده
      ولی تا دیدم از موفقیت من ناراحته خودم رفتم دلداریش دادم
      وقتی شنیدم با بغض گفت:زهرا ام...
      من رفتم پیشش و گفتم نه این موفقیت الکی نصیبم شده
      و چقد این بازیو خوب انجام دادم
      اونقدددددر خوب ک باور کرد
      ک بغض گلوش رفت
      ک خوشحال شد از ناکامی ساختگی ای ک براش بازی کرده بودم
      ک بلند بلند جار زد زهرا آدم موفقی نیسسسس
      و همه باور کردن حرفشووو

      چرا چون خودم خاسته بودم
      خاسته بودم دل نشکنم
      ولی حالا تو ی شرایطی ام ک ممکنه چند ساله دیگه بگم ای کاش اونطورز باهاش حرف نمیزدی
      ای کاش نگهش میداشتی
      ای کاش دوستیتو خراب نمیکردییی
      و ای کاش های دیگه
      ولی از طرفی دلم نمیاد الآن دلش نشکنه و چشم انتظار بمونه بعد بعد چند ماه بگم تمام.....
      ای کاش میفهمیدم چی کار باید بکنم
      حسرت احتمالی چند سال آینده ام یا شکستن احتمالی دل ی نفر
      نمیدونم فقط میدونم من هر وقت بر خلاف خاسته دیگران بودم و خودخاهی کردم چوبشو خودوم نمیدونم واقعا باید چی کنم
      خدایا کمکم کن
      امروز یکی از دوستام عمل داره
      خدایا کمکش کن
      اوشون ی عدد دوست خانوم میباشد
      آقا نیس
      سوء تفاهم نشه
      میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس

    13. Top | #313
      کاربر فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      حس میکنم از دست دادن محبوبیت نمیتونه با هیچ پول و قدرتی برابری کنه. شبیهِ از دست دادنِ عشق. نداشتنِ دوست. جالبه که دنیا هرچقدر بیشتر به نظر میاد روی مادیات میچرخه اما بدون معنویات هیچه.
      یه چیزا شبیهِ حراج کردنِ دسته. چقدر پول و تا چه اندازه قدرت می ارزه به اینکه دست نداشته باشی؟

    14. Top | #314
      کاربر فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      یه سری چیزا از دوره که قشنگن...
      وقتی نزدیکشون میشی ،
      دیگه واسه دیدنشون چشماتو تنگ نمیکنی
      وقتی تصویر واضح میشه ،
      به اندازه‌ی تمومِ زشتی های دنیا حس بد میاد سراغت ...
      می بینی پوچه ، گندیدست بوی تعفن میده
      پس فاصله نگه دار
      بذار همون دور بمونن و کیفیت نگاهشون رو از دست ندن
      که وقتی خواستی دوباره دور شی ازشون یه تیکه از احساسات سوختت گیر نکنه بهشون و ازت کنده شه...

    15. Top | #315
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      ثانیه ها چقدر سریع میگذرند

      مردم عادی با دنیای کوچکشان
      با آرزو های کوچک ولی بزرگشان

      در این ثانیه ها میگذرند،میمیرند،نابود میشوند ولی خودشان را نمی بازند،"سلامتی مهمتر است"این روحیه ی ناداشته ی پنهان در زیر برگ های زرد زیر پا له شده ی شان است.بعضی وقت ها سلامتی ندارند ولی باز هم می‌گویند سلامتی مهمتر از همه چیز است ،درکشان نمیکنم و نخواهم کرد ،مگر اینقدر آشغال کم ارزش و ارزان را مثل سگ های گرسنه در این سیاهچاله ی لعنتی بریزی باز هم انتظار سلامتی داری؟ولی بعضی ها دارند.

      ثانیه ها چقدر سریع میگذرند

      مردم عادی با خانواده کوچکشان
      با طبیعت گردی های آخر هفته ی شان
      با حقوق های کمِ ثابتشان

      در این ثانیه ها محو میشوند، لابه لای هر تیک ساعت میمیرند و باز هم زنده میشوند. تنها لذت زندگیشان طبیعت گردی های مسخره ای است که روی خاک زیر تنها درخت منطقه، در دمای بالای ۴۰ درجه می نشینند و میخورند و میخورند و میخوابند و میگویند طبیعت چقدر زیبا و آرامش دهنده است. تنها لذت زندگیشان س ک س های چند ثانیه ایِ مخفیانه و صامت بعد از نصف شبشان است. تنها لذت زندگیشان عروسی هایی است که روی صندلی شکسته در یک سالن گرم و با بوی عرق می نشینند و صدای بلند موسیقی چیپ و بولشت ایرانی را با لذت گوش میدهند و میرقصند.

      ثانیه ها چقدر سریع میگذرند

      روزها پا شکسته
      سال ها مثل آب

      چشمانت را باز کن، هیچوقت نبند، چون ثانیه ها میگذرند، اگر ببندی روز های پا شکسته مثل آب میگذرند و مثل مردم عادی با دنیای کوچکشان میشوی ،شاید راحت باشد،شاید بدون درد باشد، ولی مگر برای درد کشیدن خلق نشده ایم؟
      ?Hello
      ?Is there anybody in there
      Just nod if you can hear me
      ?Is there anyone home
      ویرایش توسط Mr_ES : 27 فروردین 1399 در ساعت 01:27

    صفحه 21 از 22 نخستنخست ... 11202122 آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن