خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 20 از 22 نخستنخست ... 10192021 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 286 به 300 از 326
    1. Top | #286
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر
      مدیر برتر

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      چشم از روی آدم های درحال حرکت برمیدارم..
      پنجره ها را می بندم...
      پرده ها را می کشم...
      چراغ ها را خاموش میکنم...
      و گم می شوم در یک تاریکی ِ مطلق..
      صدای هق هق محزون دختری فضای خانه را پر میکند..
      سراسیمه از جا برمی خیزم و ب سوی درب اتاق می دوم ..
      در را با شتاب باز میکنم و نگاهم قفل ِ نگاه ِخرس ِ سفید ِ روی تخت می شود...
      جایی میان قفسه ی سینه ام تیر میکشد ...
      زانوانم خم میشود ...
      هجوم بغض ب گلویم ، چشمانم را می سوزاند..
      تصویر پر از لبخند دختر بچه ای با موهای مواج ِ بلند ، چشمانم رو پر می کند...
      دستی مردانه بر روی شانه ام قرار می گیرد...
      چشمانم مملوء از اشکم را ب چشمان پر از بغضش می دوزم...
      آه پر حسرتی از گلویش خارج می شود...
      دستانم را در دستانش می فشارد و زمزمه میکند او دیگر نیست...
      دستانم را بر روی گوش هایم می فشارم...
      نه ، نه...
      صدای آرام دختر بچه ای در ذهنم تکرار می شود :
      + برام یه قصه میخونی؟
      - چی دوست داری بشنوی؟
      + صداتو

      #سارا_رُز

    2. Top | #287
      کاربر نیمه فعال

      Ashegh
      نمایش مشخصات
      همیشه خوشرو بود
      لبخند های نابی داشت...
      لبخند که میزد احساس میکردم گلبرگ گلی را لمس کرده ام
      همانقدر دلنشین و همانقدر لذتبخش
      چندسالی بود که میشناختمش
      دیگر برایم مثل عضوی از خانواده شده بود
      بهترین چیزی که در او بود و دوستش داشتم چشمان همیشه خالی از ترحمش بود ؛ برعکس بقیه ی همکارانش و اطرافیانم
      روزی که گفتند میتوانم به خانه بازگردم و به زندگی عادیم ادامه دهم خیلی شاد بودم اما در عین حال دلگیر
      آخر دیگر او را نمیدیدم و فقط چندماهی یکبار میتوانستم به او سر بزنم
      موقع ترخیص و خداحافظی از پرسنل و بیماران بخش که نه خانه ی موقتی چندساله ام همه ی حواسم پیش پرستار دوس داشتنی ام بود
      دلم میخواست یک دل سیر در آغوشش گریه کنم
      خوشحالی را در تمام اجزای صورتش میدیدم
      خوشحال بود که بعد از سال ها رنج و درد دیگر بیمار نیستم
      همیشه به من میگفت : "بزرگ مرد کوچک"
      این را که میگفت انگار کوهی از قند در دلم آب میشد
      خداحافظی سخت بود...
      میدانستم که میداند خداحافظی از او برایم مانند جان کندن است
      تمام سعیش را میکرد که نگذارد گریه کنم
      اما موفق نشد
      دست آخر هق هق کنان به آغوش فرشته ی امیدم فرشته ی نجات زندگیم پناه بردم
      از او خواستم هرگز مرا فراموش نکند
      به او قول دادم تا زنده هستم و در توانم هست پیشش بروم
      قول دادم که وقتی بزرگ و بالغ هم شدم فراموشش نکنم
      او هم قول داد و میدانستم هرگز فراموشم نمیکند
      آخر او دروغ در کارش نبود
      هیچوقت نه من او را فراموش کردم نه او مرا
      امروز که باز هم مانند تمام این سال ها یاد عزیزش در دلم افتاد پیشش رفتم
      گل هایی که دوست داشت را برایش خریدم و یک بطری گلاب
      به ردیف و قطعه و سنگ مورد نظرم که رسیدم اشکانم سرازیر شد
      او همیشه میگفت : هروقت که دوست داشتی گریه کن وقتی بدون ترس و خجالت احساساتت را بروز میدهی مرد تری... .

      هیچا

      (انتقاد آزاد توهین ممنوع)
      حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس میکنم ؛ بی گناه و در عین حال خطاکار ، نه در یک سلول بلکه در این شهر زندانی ام...

      #کافکا
      ویرایش توسط invinciblegirl : 09 تیر 1398 در ساعت 19:14

    3. Top | #288
      کاربر انجمن

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      پل های جلو و پشت سرم فرو ریخت و ادمیان زیر پایم را کشیدند و من هی فرو رفتم و فروفتم در خودم و سکوت کردی و در جهنم تنهایی سوختم.....‌از سر ناچاری تک دلم را رو کردم..در اوج ناامیدی دارت را برایم فرستادی و بالایم کشیدی...تو بر صلیب بودی و من بر دار....لبخندی زدی بعد هردو گریستیم بر این هجران....سپس همگان را بالا کشیدیم از مغاک دنیا....و همگی خندیدیم و خندیدیم جاودانه
      #A .g

    4. Top | #289
      کاربر نیمه فعال

      Ashegh
      نمایش مشخصات
      از خواب بیدار شدم و به ساعت خواب شده نگاه کردم!
      از تخت گرم و نرمم بیرون آمدم و در آینه ی اتاق قشنگم به خود نگریستم...
      حال عجیبی داشتم...
      حسی که هیچگاه تجربه اش نکرده بودم
      حس میکردم چیز مهمی را گم کرده ام اما هرچه فکرمیکردم هیچ چیز یادم نمی آمد
      جای خالی چیزی را درونم احساس میکردم اما نمیدانستم چیست
      نمیدانستم باید دنبال چه بگردم
      حس میکردم چیزی کم است و این حس وادارم کرد که شروع به کنکاش کنم...
      همینطور که بین وسایل اتاقم میگشتم سعی میکردم به یاد بیاورم آن چیست که باید دنبالش بگردم و کجا گمش کرده ام
      همه ی اتاقم را گشتم اما هیچ چیزی پیدا نکردم که به یاد بیاورم گمش کرده ام
      ناامید و خسته وارد توالت کوچک اتاقم شدم
      دستانم را شستم
      صورتم را خیس آب کردم
      دقایقی در آینه به خود نگاه کردم
      ناگهان حسی مرا به سمت سطل زباله کشاند!
      درش را باز کردم...
      خدای من!
      چه می دیدم...!
      چطور ممکن بود!
      دستم را روی جای خالی اش گذاشتم!
      خودش بود!
      مال من بود!
      هنوز میزد!
      دستم را به سمتش بردم...
      آرام برش داشتم
      و قلب شکسته شده ام را!
      قلب دور انداخته شده ام را!
      سرجایش گذاشتم!
      خون در رگهایم جاری شد!
      به تخت خوابم برگشتم و به خواب غفلتم ادامه دادم....!

      هیچا
      حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس میکنم ؛ بی گناه و در عین حال خطاکار ، نه در یک سلول بلکه در این شهر زندانی ام...

      #کافکا

    5. Top | #290
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      میخواستیم موفق باشیم ،
      اما لذت خوابیدن تا ظهر را بر آن ترجیح دادیم
      میخواستیم شروع کنیم
      اما هیچ وقت 6 صبح شنبه نمی آمد !
      میخواستیم انداممان ایده آل باشد
      اما لش کردن را بر باشگاه رفتن ترجیح دادیم
      ما همیشه از حقوق و آزادی زنان و فمینیست بودنمان صحبت کردیم ،
      اما لذت هم خوابی و پول بادآورده را بر آن ترجیح دادیم !
      ما نوشته هایی طعته آمیز و پراز نصیحت راجع به بیشعوری را در اینستاگرام به اشتراک می گذاشتیم
      اما با شنیدن نظرات مخالف و انتقادآمیز دیگران ، فلسفه ی بیشعوری را برای دنیا تعریف کردیم !
      همیشه درحال صحبت کردن از تکنولوژی پیشرفته ژاپن و امثالهم بودیم ،
      اما هزینه هایمان محدود به خرید سرویس جهیزیه ی کامل و ست های طلا و کور کردن چشم فامیل هایمان شد ، و به بهانه ی گران شدن کتاب ، بچه های خود را از رسیدن به بلوغ فکری محروم کردیم .
      هرروز هزاران مقاله راجع به پایین بودن ساعت مطالعه کشور خواندیم و آه کشیدیم
      اما ... لذت خریدن آن ریمل حجم دهنده را بر خرید کتاب ترجیح دادیم .

      اصلا ما نمیخواستیم که !
      مجبورمان کردند !
      اگرنه جرا باید همه ی تلاش هایمان به در بسته منتهی شود ؟

      ما میخواستیم ..
      اما نتوانستیم ..

      حالا بیایید همه ی مشکلاتمان را بر گردن "تقدیر الهی " و "قسمت" بیندازیم ، بلکه از بار عذاب وجدانمان کم شد : )

      98.4.20
      ویرایش توسط Ellie.79 : 21 تیر 1398 در ساعت 01:07

    6. Top | #291
      در انتظار تایید ایمیل

      Ashegh
      نمایش مشخصات
      واقعیت این است
      که زندگی فرصتی کوتاه در اختیارت خواهد گذاشت .
      فرصتی کوتاه
      که آدم‌ها آن‌را طولانی‌تر از آن‌چه که هست می‌بینند.
      شاید به دلیل اینکه تعریف درستی از زمان در وجودمان نیست.
      انتخاب من واقعیت است.
      همان واقعیتی که گاهی تلخ است وگاهی شیرین.
      گاهی ترسناک است و تاریک؛
      و گاهی امیدوارکننده و نورانی.
      همیشه سنگینی واقعیت برایم دلپذیرتر از یک توهم توخالی بوده است. من واقعی‌بودن را به هرچیز دیگری در دنیا ترجیح می‌دهم ،
      به شهرت ، به موفق بودن ، به ثروت وبه هرچیز دیگری .
      اینکه آدم‌ها بتوانند قسمت‌های تاریک و زشت خودشان را از دنیا مخفی نکنند و در مورد قسمت‌های روشن و رنگی‌شان بزرگ‌نمایی وجود نداشته باشد. دوست دارم آدم‌ها قبل از باور کردن هرچیز مزخرف دیگری در دنیا خودشان را باور داشته باشند. آن وقت هرگز در نقش دیگری فرو نمی‌روند، خودشان را کتمان نخواهند کرد.
      وقتی خودت نیستی یعنی درحال نقش بازی کردنی، نقش چه کسی‌را ؟!جواب این سوال اصلا مهم نیست !
      قسمت مهمش همان‌جایی است که تو در هیچ لحظه‌ای از زندگی نمی‌‌خواهی که خودت باشی .
      هچ‌وقت پای خودت و اشتباهاتت نمی‌مانی ، دائما سعی‌ات بر این است که خودت رابه دنیا بی‌نقص و ایده‌آل نشان بدهی.
      دراین حالت هیچ چیزی از تو مال خودت نیست !
      تو یک مجموعه‌ای از هزاران مدل از پیش ساخته شده‌ که به وقت و به‌جای خودش از تک‌تک‌شان استفاده و به دیگران نشان‌شان میدهی .
      هیچ‌وقت خودت را راحت نمی‌گذاری و دریک اتفاق نادر و منحصر به فرد خودت را درون زندانی محبوس می‌کنی که خودت زندان بانش هستی.
      نمیدانم چقدر می‌شود اینطور زندگی کرد.
      ایده‌ای درباره سخت یا آسان بودنش هم‌ ندارم
      اما
      یک جای این داستان مرابه فکر وا می‌دارد.
      واقعیت این است که در تمام فیلم‌ها ، بازیگر خودش می‌داند که دارد یک نقش را بازی می‌کند. می‌داند که واقعیت‌ها در جایی دیگر و طور دیگری در حال پیش رفتن هستند. به محض آنکه گریمت پاک شود، لباس‌هایت عوض شوند تو به دنیای واقعی باز میگردی..
      آدمی شاید‌ بتواند یک دنیا را فریب بدهد اما در مورد خودش هرگز قادر به انجام این کار نخواهد بود.ما آدم‌ها تنها توانایی که در وجودمان نداریم همین است : گول زدن خودمان..
      آدم‌ها در تمام مراحل نقش بازی کردن‌شان درون زندگی این را می‌دانند که چه کسی هستند و چه کارهایی انجام داده اند و بالاخره روزی از راه می‌رسد که باید به همه چیز فکر کنند.
      به همه چیز !
      به واقعیت‌ها ، به تمام آنچه که یک روزی می‌شود تنها دلیل بیداری تمام شب‌های زندگیت. زندگی در واقعیت کاری نیست که همه‌ی آدم‌ها قادر به انجامش باشند ! همین ...

      #پویان_اوحدی

    7. Top | #292
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      وارد خانه می شوم
      در اتاق 18 سالگی را باز میکنم ، میبینی الناز ؟ همه چیز را همانطور که قول داده بودم نگهداشته ام ، بی کم و کاست !
      یادت می آید چقدر اصرار میکردی ؟ یادت می آید برای دیدنم روزشماری میکردی ؟
      از من قول گرفته بودی که خاطرات 18 سالگی ات را به همان زیبایی ای که بود برایت نگهدارم .
      اما ...
      اتاقت بدون "تو"ی 18 ساله لطفی ندارد ...
      الناز 18 ساله ای دیگر در آن وجود ندارد ..
      فقط من هرازگاهی به خاطراتت سر میزنم
      من هم که دیگر موهایم سفید شده .. چه اهمیتی برایت دارم ؟
      اصلا این حرف ها را بیخیال
      بوستان سعدی ات را میبینی ؟
      هنوز همانجاست ! قول داده بودم هیچ کدام از وسایل اتاقت را جا به جا نکنم ، آخر خیلی بدت می آمد .. یادت می آید ؟
      باورت میشود هنوز "هزار و یک شب" را نخوانده ام ؟ من هم مثل تو از داستان هایش خوشم نمی آید .. هردویمان فاز روشنفکری داریم و کتاب های خالی از آموزندگی را نمیپسندیم !
      یادت می آید از چرب بودن کرم "نیوه آ " خوشت نمی آمد ؟ حق هم داشتی ! طبیعت نرم دستانت را چه به کرم های مصنوعی ؟
      اما عزیزم ،
      حتی چرب ترین کرم های دنیا هم دستانم را نمیتوانند به 18 سالگی ات برگردانند .
      دفتر خاطرات چهارخانه ی پاستلی رنگت را چطور ؟یادت می آید ؟
      یادت می آید چه روزهایی از روی دلتنگی به آن پناه میبردی و صفحه های آن را با چشمان پر از اشک پر میکردی ؟
      هندزفری های خرابت هنوز داخل کمدت پرت شده اند ! صبر کن .. هندزفری سالمت هم همانجا روی تختت پخش شده .. اما .. دیگر النازی نیست که صبح تا شب مشغول گوش دادن آهنگ های فراوانش باشد ..
      پرده را کنار میزنم و وارد راهروی اتاقت میشوم . انگار هنوز همانجا ایستاده ای و داری اعماق یوتیوب را برای پیدا کردن آهنگ بی کلام میگردی تا بخوانی ، یادت می آید برای خواندن به راهروی اتاقت پناه میبردی تا کسی صدایت را نشنود و نگوید : تمامش کن ؟!
      دوباره وارد اتاقت میشوم و ..
      خشکم میزند !
      این تو هستی که به من لبخند میزنی ؟
      چقدر دلم برای ابروهایت تنگ شده ..
      دیگر حتی ابروهایت را هم ندارم ..
      با من هستی ؟ نه عزیزم ... گریه نمیکنم .. فقط دلم برایت تنگ شده است ..
      کجایی ..؟
      دلم برایت تنگ شده
      میشود قولی به من بدهی ؟
      قدر خودت را بدان .. قدر خودت را بدان ..
      روزی در جایگاه من می ایستی
      و میخواهی که خودت باشم ، 18 ساله !

      تابستان سال 1439
      ویرایش توسط Ellie.79 : 22 تیر 1398 در ساعت 12:53 دلیل: Year!

    8. Top | #293
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      امروز که داشتم زندگینامه ات را میخواندم ، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و سیل کلماتم را جاری نکنم و ننویسم !
      خانم مریم میرزاخانی !
      شاید هیچکدام از ما مردم "عادی" ، حتی اسمت را هم نشنیده بودیم ،
      چه برسد به اینکه بدانیم اولین زن جهان که مدال فیلدز ریاضیات را گرفته شخصی ایرانی بوده ...!
      خب تقصیر خودمان هم نبوده !
      ما دو نوع خبرگزاری در کشور داریم ، که یکی از آمار خودکشی ژاپن و آمریکا و امثالهم میگوید تا به حالشان افسوس بخوریم و متوجه شویم که آمار خودکشی کشور عزیزمان حتی به گرد پای این بیگانگان هم نمیرسد و خبرگزاری دیگرمان هم به نام اینستاگرام ، خبر از کپشن جدید پست خانم بازیگری میدهد که در جدیدترین سریال آبکی تلویزیون درخشیده !
      چه کسی به ما گفت که دوبار مدال طلای المپیاد جهانی ریاضیات را با نمره ی کامل آورده ای ؟ آن هم پشت سر هم ؟ و با افتخار درکنار تمام دوستان نابغه ات عکس گرفتی که همگی پسر بودند و به آنها گفتی : حالا برویم برای گرفتن فیلدز ! و آنها هم به تو گفتند : شوخی میکنی دیگر ؟
      چه کسی گفت که اتوبوس تهران- اهواز به همراه 8 نابغه ریاضی واژگون شد و تو از آن جان سالم به در بردی ؟
      استادت در مراسم بزرگداشتت با بغض و خنده میگفت : وقتی میخواستیم مریم را با سوال های عجیب و غریبش از سر باز کنیم ، مسئله های غیرقابل حل ریاضی به او میدادیم که حتی خودمان هم نمیتوانستیم حلشان کنیم ، و او همه ی آنها را حل میکرد !
      وقتی آن چهره ی خسته ی بیمارگونه ات را دیدم که با دستان لرزان مدال فیلدزی که روی آن Maryam Mirzakhani با افتخار حک شده بود میگرفت و با لبان کمرنگ لبخند میزد ، با خودم گفتم : خدایا .. چرا ؟
      چرا کسانی مثل تو که حتی اگر 5 سال بیشتر عمر کنند جامعه ی انسانی را چندین سال به جلو میبرند ، همینقدر راحت باید پر بکشند ؟ و چرا پیرمردهای لرزانی که هنوز بعد از گذشت یک قرن از زندگی بی مصرفشان ، گامت هایشان شوری تازه میگیرد و به یاد عیال وار شدن می افتند ، باید قرن های متمادی همینطور سر و مر و گنده سخنرانی کنند و یک آخ هم نگویند ؟
      نکند اصلا جامعه انسانی ما لیاقت داشتن افرادی مثل تو را ندارد ؟
      یبین چقدر بزرگ بودی که بعد از 40 سال سختگیری راجع به بود و نبود عکس زن روی اعلامیه ترحیم ، عکست را با ابعاد عظیم چاپ میکنند ... آنهم بی حجاب !
      و مردمی را میبینم که روبروی اعلامیه ترحیمت می ایستند و پشت سرهم عکس میگیرند تا بهترینش را استوری کنند و ینویسند : از شدت غم به خود می پیچم .. خداحافظ بانوی ریاضیات جهان ! همان مردمی که تا دیروز دغدغه شان استوری کردن لاته ای بود که در کافه ی فلان جا خورده بودند و .. خودمانیم ! جواب دو به توان هشت را هم بزور میدانند !
      مریم عزیز ..
      حتی پیدا کردن جمله ای که از تو تشکر کند نیز سخت است
      جان مریم چشماتو وا کن .. سری بالا کن !
      تو همیشه زنده ای
      Rest In Peace....
      ویرایش توسط Ellie.79 : 26 تیر 1398 در ساعت 00:10

    9. Top | #294
      کاربر نیمه فعال

      Ashegh
      نمایش مشخصات
      عروسک موقرمز قشنگم سلام!
      امشب میخواهم بعد سال ها برای تو بگویم
      اصلا بیا باهم برویم به سال های دور
      آن روزها که پدر داد میزد و مادر میشکست!
      آن روزها که هیچکس مرا نمیدید
      مادر رفت و پدر مرا ندید
      پدر خوشحال از نبودن مادر و مادر خوشحال از رفتن...
      آنها نبودند اما تو بودی
      تو تمام تنهایی هایم را پر کردی
      اما من بی معرفت هم چندسال قبل از پیش تو رفتم
      من هم کار مادر و پدر را تکرار کردم
      عروسک قشنگم
      مادر هیچوقت برنگشت و پدر هیچوقت ندید اما من امروز برگشتم و تو را دیدم چون امروز من میخواهم برعکس مادر و پدرم مادر و پدر خوبی باشم...!
      عروسک قشنگم امروز با دخترم آمدم تا من و تو باهم بشویم همدم دنیای صورتی اما کمی خاکستری اش
      میدانم که نه نمیگویی هرچقدر هم که دلخور باشی مرا دوست داری مطمئنم که او هم با شیرین زبانی هایش دل تو را میبرد
      حیف که پدرش رفت
      نه نه عروسک من پدرش به میل خود نرفت
      او رفت تا میهمان بهشت باشد...
      عروسک قشنگم
      بیا باهم از غصه های یواشکی دخترک یتیمم کم کنیم
      که من مادرم و تو عروسک وفادار من....

      هیچا
      (فی البداهه)
      حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس میکنم ؛ بی گناه و در عین حال خطاکار ، نه در یک سلول بلکه در این شهر زندانی ام...

      #کافکا

    10. Top | #295
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      جَرَح میزنم ب خودم
      جرح میزنم ب زمان
      جرح میزنم ب آدم
      جرح میزنم ب حوا
      و اواز میخوانم و از شناعتی میگویم ک سالهاست با این مرد جریان دارد
      ک این مرد ب حرارت حرف هایت نیاز خواهد داشت
      ک اوج بگیرد صدایم
      و برف هایی ک آب میشوند از دوش شانه هایم
      تبلور چ بودی؟
      تبلور چ بودم؟

      جَرَح میزنم ب خودم
      و آواز میخوانم و از چتری میگویم ک ب رویم باز نکردی, تا تر شوم
      ک من هر شب تر میشوم
      هر شب تر و تر و تر تر از یاد و خاطره ای ک با هیچ بادی از شمال شرق ب سمت من نیامد...

      جَرَح میزنم ب زمان
      و اواز میخوانم و از قطاری میگویم ک پنجره هایش را زد زیر بغلش و برای همیشه از شهر رفت
      ک من تویی بودم ک آن سال رفتی
      و من بعد از تو فقط رفتم...

      جَرَح میزنم ب آدم
      و اواز میخوانم و از اخرین مردی میگویم ک حس میکرد تو را پیروز شده است
      ک تو سالهاست میبازانی
      با چشم هایت
      تبلور چ بودی؟
      تبلور چ بودم؟

      جَرَح میزنم ب حوا
      و اواز میخوانم و از سرنوشت دخترانی میگویم ک دوس داشتند شهر را ببینند
      اما سرنوشت جامه کهنه ای بود بر تن زندگی
      و تقدیر تغییر ناپذیر بود

      تبلور چ بودی؟جَرَح
      تبلور چ بودم؟زَدَن

      تقدیمیه:ب مردی ک ب بن بست خورده است
      بهتر است برای چیزی که هستی مورد
      نفرت باشی
      تا اینکه برای چیزی که نیستی
      محبوب باشی
      ویرایش توسط saeed211 : 14 مرداد 1398 در ساعت 16:18

    11. Top | #296
      کاربر فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      شریف‌ترین کاری که از دستمون برمیاد احترام گذاشتن به چیزیه که زندگی ازمون ساخته،
      پذیرفتن چیزی که بهش تبدیل شدیم، اونم بدون هیچ انکار و توجیهی؛
      ناقص بودنی اصیل بهتر از کامل بودنی جعلیه...

    12. Top | #297
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      نیمع های شب، گفت پاشو بریم کنار آب..میخاسم بگم هوا خیلی سردع ک انگار ذهنمو خوندو گفت تو این سرما حال میدع آتیش روشن کنیمو کنارش بشینیم ؛ بی اختیار از جا پاشدم و دستاشو گرفتم و رفتیم لب ساحل..
      زیر اندازو ک پهن کردیم نور گوشیشو انداختو شروع کردم ب آتیش روشن کردن..داشتم کتریو میزاشتم رو آتیش ک
      تو همین حین دستاشو از پشت قفله کمرم کردو شروع کرد بوسیدنع گردنم؛
      صدای نفس هاش با صدای امواج ک قاطی میشد...آخ ب اون حس ب اون لحظع..
      از اون شب های تکرار نشدنی ب معنای واقعی کلمه بود؛
      بعدع خوردنع چای نفهمیدم ک چجوری تو آغوشش خوابم برد...ولی یادمع با صدای سوختنع اخرین تکه های چوب چشام باز شد و دیدم زل زدع تو چشمامو بهم خیرع شدع..
      میگه چقد جذاب تری تو خواب؛
      تو فکرع اینم ک خوب شد دیشب گول سرمارو نخوردم...
      [Meh]

    13. Top | #298
      کاربر فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      من اينقدى كه با روياهام زندگي كردم
      با خودم زندگي نكردم!!!

      حالا من هيچي
      كاش حداقل روياهام به من برسن!!!

    14. Top | #299
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      میدانی چه چیزی "جذاب" است ؟
      جذابیت "قد بلند" تو نیست
      جذابیت " چهره ی زیبای" تو نیست
      یا حتی "بینی خوش تراش" تو
      "لب های قلوه ای" ؟
      انتظارم بیشتر بود ! نه خیر ..
      "چشم و ابروی قشنگ " ؟
      نه .. این هم نیست !
      جذابیت "خنده های عشوه ای" تو نیست
      و نه حتی کشیدن صامت "ش" هنگام حرف زدنت ...!
      جذابیت "اسنپ چت" تو نیست عزیز من ..
      نه .. کسی عاشق غنچه ای کردن لب هایت هنگام سلفی گرفتن نمیشود ، اگر هم بشود ، فردا عاشق لب های غنچه ای "قشنگ تر ار لب های تو" میشود ، که حرفه ای تر عکسش را پست کرده است ..
      دختر زیبای من ..
      برای پذیرفته شدن نیازی به آن "خط چشم تیزت" نداری .. یا آن " اکستنشن مو" یا "لیفت مژه هایت" ..
      قشنگ من ،
      لازم نیست برای جلب رضایت آن پسری که در دومتری تو ایستاده صدایت را نازک کنی و با عشوه حرف بزنی و به قول خودت دلبری کنی .. نه .. !

      تو که از خروس خوان تا بوق سگ را با جملات فاز سنگین و کنایه های نیش دارت در اینستاگرام سپری میکنی و با کپی کردن جمله ای از "آرتور شوپنهاور" در کپشن عکس "شاخ" ات ، احساس قدرت میکنی ، آیا تا به حال یکبار ، فقط یکبار ، مسیرت را از میکاپ استور به کتابخانه کج کرده ای .. ؟ بیا روراست باشیم ..

      در سرزمین من ،
      "صداها" خفه میشوند
      "موسیقی" ها سانسور میشوند
      "شاملو"ها منزوی میشوند
      "مغز"ها فراری داده میشوند
      "روشنفکران" با پتک سرکوب میشوند
      اینجا ،
      "فردین" ها به گوشه ی خانه پناه میبرند و "سحرهای قریشی" کارگردان میشوند ، که حتی "فورد کاپولا" را هم نمیشناسند .. دغدغه شان لبخند لمینتی شان است و زیباتر بودن میکاپشان و اجق وجق تر بودن استایلشان در "جشن حافظ"..!
      دلم میخواهد به جشن حافظ بروم و از تک تک بازیگر های اصیل کشورمان دو بیت از حافظ را بخواهم که برایم بخوانند ...

      " هرکجا که هنر به قهقرا برود ، معلول های ذهنی خوش سیما ، جای *هنرمندان* را خواهند گرفت .. ! "
      ویرایش توسط Ellie.79 : 29 مرداد 1398 در ساعت 01:52

    15. Top | #300
      کاربر انجمن

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      چه بسیارند ان ها بر فراز کوه زندگی...چه کسی چنین وامیداردشان که نومیدانه بار مرگ را بالا و پایین ببرند....اوازشان چرا چنین غم انگیز است...ایا وقت ان نرسیده که بند ها بگسلیم و کمی اندیشه کنیم..ان گاه بر لبه پرتگاه رفته بار ها را فروافکنیم بلکه از قالب حیوانی خویش برون اییم و خویشتن فروخفته خویش را بازیابییم....انوقت میتونیم لذت پرواز را قبل از تباهی بچشیم...تجربه ای اصیل که در کلمات نمیگنجد

    صفحه 20 از 22 نخستنخست ... 10192021 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن