خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 2 از 22 نخستنخست 12312 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 16 به 30 از 326
    1. Top | #16
      کاربر نیمه فعال

      Mashkok
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Team Sar Dadbin نمایش پست ها
      خب من اینو بداهه نوشتم !

      در جنگل 7777 نفری عمو غضنفر

      77 گونه ی نادر و غیر نادر از حیوانات عزیز و قشنگ و نازنین و گاه درنده خو

      و در موارد بسیار اندک خاله زنک؛ یافت می شد

      روزی از روزها فرشته ای به خواب عمو گرگی آمده و برای وی شعری دو بیتی همی خواند

      گرگی خوب و نازنین

      درنده ی روی زمین

      سلام بده به خاله راسو

      بیا بیا ای محجبین

      عمو گرگی که از خواب بیدار شده بود؛ به راه افتاده تا به خاله راسو سلام و ادبی عرض کرده

      و شعر فرشته ی مهربون و خواب خویش را به مرحله ی قطعیت برساند

      در راه؛ موش ملعون را دید؛ راه وی را سد کرده و ازو در باب حال و احوال خاله راسو

      چند سوالی پرسید؛ اما موش ملعون به دروغ وی را منحرف کرده و گفت :

      عمو گرگی، خاله راسو حالش خیل بده عمو گرگی

      گرگ که از سخنان حکیمانه ی موش ملعون؛ سخت بر اشفته شده بود

      وی را خطاب کرد

      هان ای موش ملعون : بگو ببینم چه شده تو را به همین درخت بلوطی که اینجاست

      بگو چه شده

      موش ملعون که از فریب دادن عمو گرگی؛ بسیار شادمان همی گشته بود

      وی را سخنی بگفت که ای عمو گرگی، به درستی که بجز حقیقت هیچ نمی گویم

      اما تو میتوانی به او کمک کنی، باید 10 عدد خار؛ از خارهای ؛ خارپشت چلاغ، بیاوری

      تا با استفاده از آن خارها؛ خاله راسو را خوب خوب کنیم

      گرگ بلافاصله بشکل تکاوری به سمت خار پشت همی تازید و تازید تا اینکه

      پاندای بازیگوش را بدیده و با وی برخورد کرده و مادر پاندای بازیگوش ازین اتفاق بسیار ترس بر

      وی غلبه نموده و با عصبانیت به سمت عمو گرگی حمله کرده و وی را نقش بر زمین نموده

      پاندای بازیگوش را بر بغل گرفته و بوسه ها از وی بگرفته و اشک ها بریخت و و بهمین سبب

      بسان فیلم های هندی؛ اشکی از چشمان پاندای بازیگوش سر ا زیر گشته

      و با گفتن سخنای مام مام ماما مامان! خوب گشته

      و سالم و سر حال به زندگی خود ادامه داده

      اما عمو گرگی پس از چند روز بهوش همی امده و تا حدودی حافظه ی خویش از دست بداده

      رو به سوی موش ملعون نموده، بر وی چنگی زده وی را کشته

      جنازه اش را سوزاند و برایش دعا نمود...

      پس از آن خاکستر موش ملعون را بر لوب آهیانه ی مغز خویش نهانده و بسبب آنکه

      جغد یک چشم؛ قبل تر ها وی را بهمین سخن بشارت داده بود

      "ای گرگ اگر روزی حافظه از دست بدادی؛ موش ملعون را چنگ زده؛ بسوزان و خاکستر آن را

      بر مغز خویش بپاش"
      گرگ پس از چندی حافظه ی خویش بکف آورده بود و از برای موش ملعون سخت گریست

      و بی محابا به سمت خاله راسو روانه گشته و با کمال تحیر و اینها؛ خاله راسو را در لباس

      عروس دیده که زن یک موش گنده شده بود

      در آن لحظه کلاغ دانا؛ از روی جنگل همی گذر میکرده

      و این بگفت

      اگر موش ملعون این دروغ به گرگ نمی گفت؛ اکنون هم زنده بود و هم شاید به عشق

      راسو رسیده بود

      آری تنگ نظری و خباثت در زندگی معنایی ندارد

      در ادامه کلاغ رو به سوی پرندگان نمود و گفت

      دو ظرب المثل درین داستان نهفته می بود

      یکی را که گفتم همان تنگ نظری و اینها

      دومی هم از ماست که بر ماست

      کلاغ دانا این بگفت و جان به جان آفرین تسلیم کرده و بر زمین افتاده و گربه ی قرتی

      وی را بخورد و فرمود زنجیره ی غذایی اصلی ترین رکن زنده ماندن اکوسیستم جنگل است

      غافل ازینکه سگ تازی از آن سو داشت نزدیک می شد...


      خب از سبک نوشتن اینطور بر میاد که مال بچه هاست
      ام به نظرتون کمی روحیه خشنیش زیاد نیست از گرگ و حمله کردنو ....
      یکمی لطیف تر
      ولیییییییییی خب خوب بود

    2. Top | #17
      کاربر نیمه فعال

      khejalati
      نمایش مشخصات
      عجب حوصله ای دارید شماها...

    3. Top | #18
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط mahsa77 نمایش پست ها
      خب از سبک نوشتن اینطور بر میاد که مال بچه هاست
      ام به نظرتون کمی روحیه خشنیش زیاد نیست از گرگ و حمله کردنو ....
      یکمی لطیف تر
      ولیییییییییی خب خوب بود
      طنز مسخره بود برای بچه ها! برای شروع...

      خب حالا شما داستانو نقد کن و یا داستانی بنویس تا من نقد کنم !
      حکایت ما جاودانه شود



    4. Top | #19
      کاربر فعال

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Team Sar Dadbin نمایش پست ها
      خب من اینو بداهه نوشتم !

      در جنگل 7777 نفری عمو غضنفر

      77 گونه ی نادر و غیر نادر از حیوانات عزیز و قشنگ و نازنین و گاه درنده خو

      و در موارد بسیار اندک خاله زنک؛ یافت می شد

      روزی از روزها فرشته ای به خواب عمو گرگی آمده و برای وی شعری دو بیتی همی خواند

      گرگی خوب و نازنین

      درنده ی روی زمین

      سلام بده به خاله راسو

      بیا بیا ای محجبین

      عمو گرگی که از خواب بیدار شده بود؛ به راه افتاده تا به خاله راسو سلام و ادبی عرض کرده

      و شعر فرشته ی مهربون و خواب خویش را به مرحله ی قطعیت برساند

      در راه؛ موش ملعون را دید؛ راه وی را سد کرده و ازو در باب حال و احوال خاله راسو

      چند سوالی پرسید؛ اما موش ملعون به دروغ وی را منحرف کرده و گفت :

      عمو گرگی، خاله راسو حالش خیل بده عمو گرگی

      گرگ که از سخنان حکیمانه ی موش ملعون؛ سخت بر اشفته شده بود

      وی را خطاب کرد

      هان ای موش ملعون : بگو ببینم چه شده تو را به همین درخت بلوطی که اینجاست

      بگو چه شده

      موش ملعون که از فریب دادن عمو گرگی؛ بسیار شادمان همی گشته بود

      وی را سخنی بگفت که ای عمو گرگی، به درستی که بجز حقیقت هیچ نمی گویم

      اما تو میتوانی به او کمک کنی، باید 10 عدد خار؛ از خارهای ؛ خارپشت چلاغ، بیاوری

      تا با استفاده از آن خارها؛ خاله راسو را خوب خوب کنیم

      گرگ بلافاصله بشکل تکاوری به سمت خار پشت همی تازید و تازید تا اینکه

      پاندای بازیگوش را بدیده و با وی برخورد کرده و مادر پاندای بازیگوش ازین اتفاق بسیار ترس بر

      وی غلبه نموده و با عصبانیت به سمت عمو گرگی حمله کرده و وی را نقش بر زمین نموده

      پاندای بازیگوش را بر بغل گرفته و بوسه ها از وی بگرفته و اشک ها بریخت و و بهمین سبب

      بسان فیلم های هندی؛ اشکی از چشمان پاندای بازیگوش سر ا زیر گشته

      و با گفتن سخنای مام مام ماما مامان! خوب گشته

      و سالم و سر حال به زندگی خود ادامه داده

      اما عمو گرگی پس از چند روز بهوش همی امده و تا حدودی حافظه ی خویش از دست بداده

      رو به سوی موش ملعون نموده، بر وی چنگی زده وی را کشته

      جنازه اش را سوزاند و برایش دعا نمود...

      پس از آن خاکستر موش ملعون را بر لوب آهیانه ی مغز خویش نهانده و بسبب آنکه

      جغد یک چشم؛ قبل تر ها وی را بهمین سخن بشارت داده بود

      "ای گرگ اگر روزی حافظه از دست بدادی؛ موش ملعون را چنگ زده؛ بسوزان و خاکستر آن را

      بر مغز خویش بپاش"
      گرگ پس از چندی حافظه ی خویش بکف آورده بود و از برای موش ملعون سخت گریست

      و بی محابا به سمت خاله راسو روانه گشته و با کمال تحیر و اینها؛ خاله راسو را در لباس

      عروس دیده که زن یک موش گنده شده بود

      در آن لحظه کلاغ دانا؛ از روی جنگل همی گذر میکرده

      و این بگفت

      اگر موش ملعون این دروغ به گرگ نمی گفت؛ اکنون هم زنده بود و هم شاید به عشق

      راسو رسیده بود

      آری تنگ نظری و خباثت در زندگی معنایی ندارد

      در ادامه کلاغ رو به سوی پرندگان نمود و گفت

      دو ظرب المثل درین داستان نهفته می بود

      یکی را که گفتم همان تنگ نظری و اینها

      دومی هم از ماست که بر ماست

      کلاغ دانا این بگفت و جان به جان آفرین تسلیم کرده و بر زمین افتاده و گربه ی قرتی

      وی را بخورد و فرمود زنجیره ی غذایی اصلی ترین رکن زنده ماندن اکوسیستم جنگل است

      غافل ازینکه سگ تازی از آن سو داشت نزدیک می شد...


      بسی شاد گشتیم

      جالب بود!
      اولاش شبیه کتاب داستانای زمان بچگیای ما بود آخراش شبیه کلیله و دمنه

    5. Top | #20
      کاربر فعال

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Fatemeh76 نمایش پست ها
      عجب حوصله ای دارید شماها...
      باحال بود که
      حوصله + علاقه دارن

    6. Top | #21
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط mhnz نمایش پست ها
      بسی شاد گشتیم

      جالب بود!
      اولاش شبیه کتاب داستانای زمان بچگیای ما بود آخراش شبیه کلیله و دمنه
      البته این که برا شروع بود !

      به سبک وغ وغ ساهاب "صادق هدایت"

      البته بقول شاعر؛ این کجا و آن کجا...!
      حکایت ما جاودانه شود



    7. Top | #22
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط mahsa77 نمایش پست ها
      پس چرا استین بالا نمیزنید؟ و بسم الله نمی گید؟
      الان بیشتر دارم روی مقدمات کار.کار میکنم....
      ویرایش شده توسط مدیریت
      خلاف قوانین.

    8. Top | #23
      کاربر فعال

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Team Sar Dadbin نمایش پست ها
      البته این که برا شروع بود !

      به سبک وغ وغ ساهاب "صادق هدایت"

      البته بقول شاعر؛ این کجا و آن کجا...!
      جالبه!
      موفق باشید!
      متاسفانه کتابای آقای هدایت اونایی که داشتیم همش ازاینا بود که کپی شدن اصن نمیشد خوند


    9. Top | #24
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Team Sar Dadbin نمایش پست ها
      خب من اینو بداهه نوشتم !

      در جنگل 7777 نفری عمو غضنفر

      77 گونه ی نادر و غیر نادر از حیوانات عزیز و قشنگ و نازنین و گاه درنده خو

      و در موارد بسیار اندک خاله زنک؛ یافت می شد

      روزی از روزها فرشته ای به خواب عمو گرگی آمده و برای وی شعری دو بیتی همی خواند

      گرگی خوب و نازنین

      درنده ی روی زمین

      سلام بده به خاله راسو

      بیا بیا ای محجبین

      عمو گرگی که از خواب بیدار شده بود؛ به راه افتاده تا به خاله راسو سلام و ادبی عرض کرده

      و شعر فرشته ی مهربون و خواب خویش را به مرحله ی قطعیت برساند

      در راه؛ موش ملعون را دید؛ راه وی را سد کرده و ازو در باب حال و احوال خاله راسو

      چند سوالی پرسید؛ اما موش ملعون به دروغ وی را منحرف کرده و گفت :

      عمو گرگی، خاله راسو حالش خیل بده عمو گرگی

      گرگ که از سخنان حکیمانه ی موش ملعون؛ سخت بر اشفته شده بود

      وی را خطاب کرد

      هان ای موش ملعون : بگو ببینم چه شده تو را به همین درخت بلوطی که اینجاست

      بگو چه شده

      موش ملعون که از فریب دادن عمو گرگی؛ بسیار شادمان همی گشته بود

      وی را سخنی بگفت که ای عمو گرگی، به درستی که بجز حقیقت هیچ نمی گویم

      اما تو میتوانی به او کمک کنی، باید 10 عدد خار؛ از خارهای ؛ خارپشت چلاغ، بیاوری

      تا با استفاده از آن خارها؛ خاله راسو را خوب خوب کنیم

      گرگ بلافاصله بشکل تکاوری به سمت خار پشت همی تازید و تازید تا اینکه

      پاندای بازیگوش را بدیده و با وی برخورد کرده و مادر پاندای بازیگوش ازین اتفاق بسیار ترس بر

      وی غلبه نموده و با عصبانیت به سمت عمو گرگی حمله کرده و وی را نقش بر زمین نموده

      پاندای بازیگوش را بر بغل گرفته و بوسه ها از وی بگرفته و اشک ها بریخت و و بهمین سبب

      بسان فیلم های هندی؛ اشکی از چشمان پاندای بازیگوش سر ا زیر گشته

      و با گفتن سخنای مام مام ماما مامان! خوب گشته

      و سالم و سر حال به زندگی خود ادامه داده

      اما عمو گرگی پس از چند روز بهوش همی امده و تا حدودی
      حافظه ی خویش از دست بداده

      رو به سوی موش ملعون نموده، بر وی چنگی زده وی را کشته

      جنازه اش را سوزاند و برایش دعا نمود...

      پس از آن خاکستر موش ملعون را بر لوب آهیانه ی مغز خویش نهانده و بسبب آنکه

      جغد یک چشم؛
      قبل تر ها وی را بهمین سخن بشارت داده بود

      "ای گرگ اگر روزی حافظه از دست بدادی؛ موش ملعون را چنگ زده؛ بسوزان و خاکستر آن را

      بر مغز خویش بپاش"
      گرگ پس از چندی حافظه ی خویش بکف آورده بود و از برای موش ملعون سخت گریست

      و بی محابا به سمت خاله راسو روانه گشته و با کمال تحیر و اینها؛ خاله راسو را در لباس

      عروس دیده که زن یک موش گنده شده بود

      در آن لحظه کلاغ دانا؛ از روی جنگل همی گذر میکرده

      و این بگفت

      اگر موش ملعون این دروغ به گرگ نمی گفت؛ اکنون هم زنده بود و هم
      شاید به عشق

      راسو رسیده بود


      آری تنگ نظری و خباثت در زندگی معنایی ندارد

      در ادامه کلاغ رو به سوی پرندگان نمود و گفت

      دو ظرب المثل درین داستان نهفته می بود

      یکی را که گفتم همان تنگ نظری و اینها

      دومی هم از ماست که بر ماست

      کلاغ دانا این بگفت و جان به جان آفرین تسلیم کرده و بر زمین افتاده و گربه ی قرتی

      وی را بخورد و فرمود زنجیره ی غذایی اصلی ترین رکن زنده ماندن اکوسیستم جنگل است

      غافل ازینکه سگ تازی از آن سو داشت نزدیک می شد...

      این که حافظشو از دست داد چی شد ک حرف جغد یادش مونده بود؟
      این فقط خاست یه سلام به راسو کنه چی شد ک عاشقش شد؟که بعدش شکست خورد؟
      کلاغه با یه عبور چجوری فهمید که گرگ عاشق راسو بوده در صورتیکه اون فقط میخاس یه سلام کنه

    10. Top | #25
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Diamonds نمایش پست ها
      این که حافظشو از دست داد چی شد ک حرف جغد یادش مونده بود؟
      این فقط خاست یه سلام به راسو کنه چی شد ک عاشقش شد؟که بعدش شکست خورد؟
      کلاغه با یه عبور چجوری فهمید که گرگ عاشق راسو بوده در صورتیکه اون فقط میخاس یه سلام کنه
      داستان بداهه ای که سر دو دیقه نوشته میشه

      و هدفشم فقط مسخره بازیه برای اندکی خنده ی غیر فاخر !

      ازین بهتر در نمیاد !
      حکایت ما جاودانه شود



    11. Top | #26
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Team Sar Dadbin نمایش پست ها
      داستان بداهه ای که سر دو دیقه نوشته میشه

      و هدفشم فقط مسخره بازیه برای اندکی خنده ی غیر فاخر !

      ازین بهتر در نمیاد !
      صحیحه بنده از خوبی یا بدی داستان چیزی نگفتم
      خاستم کمی انتقاد کنم واسه بهتر شدن و جزیی نگری در کارای بعدی

    12. Top | #27
      کاربر نیمه فعال

      Mashkok
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Team Sar Dadbin نمایش پست ها
      درود

      نميدونم اين ايده چقدر موفق خوهد بود. اما دوست دارم كساني كه علاقمند و خواهان همراهي ما هستند اينجا اعلام كنند.



      هدف ما در برگزاري اين سلسله نشستها آشنايي دوستان با اصول نگارش داستان، نقد و بررسي داستانهاي اعضاء همراه با نگاهي ريزبين و گاها نقادانه به داستانهاي نويسندگان بزرگ جهان و ايران، تلاش و همكاري جهت بهبود و ارتقاي سطح نويسندگان و... جز اين ميباشد.

      اين جستار را براي مدتي باز ميگذاريم و اگر استقبال دوستان به حد كفايت بود كه مارا نيز شوقي دوچندان حاصل ميشود در ادامه ي راه وگرنه كه ارجح آن خواهد بود كه اين ايده در حد همان ايده بماند.

      گوي و ميدان تشنه ي حضور شماست!


      نویسندگی روح را آرامش و جسم را پر انگیزه می کند !

      نوشتن مغز را خلاق می کند !

      و...!

      شب های بهاری
      روزی که ساختمت از ساخته ی خود بسیار شاکر بودم...جایی میان ابر و زمین کاشتمت و راه خود را نقاشی کردم و رفتم.
      هر روز از پشت پنجره نگاهت میکردم و لبخندهایی میان لبهایم جدایی می انداخت...!اما هیچگاه جواب سلام هایم را ندادی.
      شبهای بهاری یادت میاد؟-... .شبهایی که وقتی بی خوابی به سرم میزد،نیمه شب با پای برهنه به سراغت می آمدم ،کنارت روی علفهایی که دست به آسمان بلند کرده بودنند،دراز میکشیدم.آسمان در نظرم انقدر ابی روشن بود که حتی چادر شب هم ناتوان در پوشاندن آن بود...!آواز هماهنگ جیرجیرکها را میشنوی ؟-... . خسته نشدی اینقدر به آسمون زل زدی؟-... .نکنه، توهم دلت از ادمای روی زمین گرفته؟-... .نفسم را با صدا بیرون میفرستم،بازم سؤال های تکرای وبی پاسخ!دندانهایم را از حرص روی یکدیگر می کشم و داد میزنم:لجباز یک پا!...شب هنوز مثل سوختن فانوس به انتها رسیدن ادامه می دهد و جوابم تا ابد سکوت است و سکوت ودیگر هیچ. حالا که بزرگتر شده ام معنای سکوت را بهتر می فهمم...اما ادم ها در زندگی،همیشه با صداهای گوش خراش فریاد،مدام و پیوسته پیش می روند.هرگاه از انسانها میترسم از انان می گریزم و در دل کودکیم مخفی میشوم!راه را میگیرم وبه اینجا می ایم،اسمان سبز!!به پای چوبیت تکیه می دهم تا برایم حرف بزنی،تا از کرده ونکرده هایت از گفته و ناگفته هایت بگویی...!سکوتت این بار خیلی طولانی شده؛دلت به رحم نیومد.چرا هر شب مرا بی پاسخ در دریای سؤالات غرق میکنی؟!باحالت قهر سرمو کج می کنم و می گم:اگه حرف نزنی میرما!!-... . علفها اب خورده و خیس اند،سردم میشود و خود را در اغوش میکشم و مچاله میشوم...چشم به اسمون با نخ نا امیدی می دوزم.شب هنوز ارام و بی تلأطم در گذر پرشتابِ ثانیه ها در حال رفتن است.نسیمی پاورچین پاورچین از کنارم رد میشود.علفها را تا زانو خم میکند...دشت می جنبد و موجی رقص کنان را تا سیاهی افق همراهی می کند. توهم مثل من شبا دلت میگیره؟-... .نگاهت میکنم؛صورت بافته ایِ سفیدت زیر نور مهتاب می درخشد!پس چشمهایت کجاست؟ اخ،فراموش کردم برایت دو پنجره بکشم که بیرون را ببینی ! زغالی را از کنار پایم بر میدارم و دو دایره سیاه میکشم!نگاهت را مظلومانه در چشمانم قفل کرده بودی.دست از جنگ و جدال با خود بر می دارم وبی خیال کشیدن لبخند برایت می شوم؛من به همین سکوتت عادت کرده ام مترسک!!
      *ادمک اخر دنیاست،بخند
      ** ادمک مرگ همین جاست،بخند
      ***دست خطی که تورا عاشق کرد
      ****شوخی کاغذی ماست،بخند
      ***** ادمک خر نشوی گریه کنی
      ******کل دنیا سراب است،بخند
      *******ان خدایی که بزرگش داشتی
      ******** به خدا مثل توتنهاست،بخند
      1:30 شب 11/12/92
      ببخشید اگه خیلی ابتدایی
      ویرایش توسط mahsa77 : 06 اسفند 1394 در ساعت 15:09

    13. Top | #28
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      اینجا چرا جون نگرفت

      باید جون دارش کرد !
      حکایت ما جاودانه شود



    14. Top | #29
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      نخستین داستانِ جفنگم ! برای انجمن کنکور

      مراسم ازدواجِ دو مولتی یوزرِ انجمن کنکور !

      حکایت ما جاودانه شود



    15. Top | #30
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      منم هستم البته بيشتر توانايى نقد دارم تا نوشتن

      جانم از آتشفشان ها گذر مي کند
      با خويشتن در جنگم
      از خود عبور مي کنم
      تو آن سوي من ايستاده اي
      و لبخند مي زني
      و لبخند تو آن قدر بها دارد
      که به خاطرش از آتش بگذرم
      من طلا خواهم شد
      مي دانم .


    صفحه 2 از 22 نخستنخست 12312 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن