ابتدای عشق
ترس است
انتهای آن
جنون...
ابتدای عشق
ترس است
انتهای آن
جنون...
بهتر است برای چیزی که هستی مورد
نفرت باشی
تا اینکه برای چیزی که نیستی
محبوب باشی
من در عشق به مقدار زیادی خودخواه و به مقدار بیشتری قدیمی ام ...
من در اینجا حال آقای سارتر را به خوبی درک می کنم ؛ من هم دلم می خواهد پا شوم بروم.بروم به جایی که در آن به راستی در جای خودم باشم ، جایی که با آن جور در بیایم ..
فکر می کنم اگر در تاریخ زمانی دیگری می زیستم دقیقا جایی بودم که با آن جور در می آمدم ! کمی عقبتر ، کمی قدیمیتر ...
من در اینجایی که گم شده ام و سرگردان و حیرانم با اعماق وجودم احساس تنهایی می کنم.
احساس می کنم جای خالی عشق راستین به شکل رنج آوری در من هویدا شده است ! مثل نهنگ سفید بزرگی که باله ندارد تا شنا کند !
هر میزان بزرگ و قوی باشم چیزی برای حرکت کردن و زندگی کردن کم دارم .
ای کاش در این زمانه کسی بود که عشق را می فهمید و برای من پرِ پرواز می شد و من برای او هوای نفس کشیدن ...
گفتم که در عشق خودخواهم ، من همه چیز عشق را برای خودم می خواهم ، دوست ندارم عشق و تمام احساس های متبلور شده از آن را با احد و ناسی شریک شوم .
عشق باید جدید باشد ، باید باعث غلیان احساسهای ناب و جدیدی شود. من نمی خواهم تکرار کننده ی مشتی احساس تجربه شده برای عشق باشم .
نمی خواهم اولین بوسه ام دقیقا جای بوسه ی شخص دیگری باشد بر لبان عشق
دوست ندارم اولین خاطره ی فیلم دیدن مشترکم فقط یک احساس تکراری برای عشق باشد
دوست ندارم چندمین نفری باشم که برای مهمانی رفتن عشق لباس انتخاب می کنم .
دوست ندارم و نمی خواهم چندمین نفر و حتی آخرین نفری باشم که به عشق می گوید چقدر زیباست و در این لباسها شبیه ماه آسمان شده است ...
من تکرار هیجان انگیزترین احساس ها نیستم .
هر چه فکر می کنم نمی توانم راهی برای جدید بودن برای عشق های این زمانه بیابم.
خسته ام از این دنیا با مضامین و مفاهیم و تعاریف جدیدی که در خود جای داده است !
من ترجیح میدهم چیزی را نداشته باشم تا جنس ضعیف آن را ..
بفرمایید
دنیایتان ارزانی خودتان
عشق هایتان مثل همه عشق های این زمانه ؛ مانا!
من
آدمِ دير رسيدن بودم
آدمِ دوست داشتن هاىِ دست دوم
آدمى بودم كه هر كجا پا ميگذاشتم،
يك نفر قبل از من،
قولِ ماندن داده بود و رفته بود...
كه دوستت دارم را
هر مدل به زبان مى آوردم،
هزاران بار با گوشش بازى كرده بود
هر كدام از گل هاى شهر را برايش ميچيدم،
هيچكدام برايش تازگى نداشت
هر عطرى برايش ميزدم،
بويش،
مشامش را قبلاً پُر كرده بود!
هر بار به بهانه اى فاصله ميگرفتم تا ارزشم را بسنجم،
اما براىِ هميشه از دستش ميدادم!
من همیشه برای رسیدن دیر کرده بودم...
کسی زودتر از من مزه عشق را به معشوقهام چشانده بود!
دروغ میگویند،
هیچوقت دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن نبوده ...
ما همیشه از نفر دوم بودن بدمان می آمده
و بارها و بارها برسرمان آوار شده
کاش حداقل اگر اولین انتخاب کسی نبودیم،
آخرین انتخاب کسی باشیم!
کاش از تمام دنیا کسی بیاید،
که چشمهایش طعم غزل بدهند و
دهانش مزهی عشق...
يك عشقِ ناب
يك عشقِ بِكر
#علي_قاضي_نظام
بچه که بودیم این موقع سال بوی عید میومد ،
بوی بهار...
بوی ماهی...
ذوق خرید داشتیم ، ذوق سفر ، ذوق آجیل...
بزرگ شدیم که چی؟!
اصلا ما بزرگ شدیم یا مردیم؟!
هر آدمی تو یه جاهای زندگیش یه آرزو هایی داره که برای همیشه آرزو میمونه
به نبودنشون که عادت کرد ، همیشه یه مه غلیظ و سرد روی قلب ، باعث میشه خیلی چیزا یخ بزنه
وقتی ازش بپرسی چه خبر از خودت!
اگه سرشو فشار بدی واژه میباره ، از چشاش شعر میچکه
وقتی در جواب گفت هیچی سلامتی ، ینی زندگی روزمره ای داره که از اون آرزو فاصله گرفته ، و یخ زده تو هدف های به اجبار تعیین شده ی ، کلیشه ای....
راستی ... از خودت چه خبر ؟!
بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود با بندای مشکی، عاشقش بودم
آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه
ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.
مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش
خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده
اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!
آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!
رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!
اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!
یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟" یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه!
یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم
ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم،
تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم... .
اِی مطرب دل زان نغمهِ خوش
این مغز مَرا پُر مشغله کن
روزی خوکی نانوا، موشی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش میآید..با خود گفت حتما این خوکمغز فقیری است که می خواهد نانی را از من گدایی کند .وقتی آن مرد خوکی رُخ رسید ، خوک نانوا گفت : هوی موش کثیف نان تمام شده، موش که بسیار خوک شده بود از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت قیافه خوکی اش را ندیده بودم ..حتما موشی فاضلابی و گشاد بوده که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت خاک تو حلقت ..آن مرد استاد و حکیم بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید با سرعت لامبورگینی به سمت حکیم دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و ازحکیم خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند. حکیم قبول نکرد ولی نانوا دو ساعت پاچه مالی اورا کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را سگخور، نان مجانی دهم...حکیم به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوای خوکی از حکیم پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟
شیخ یک دستی بر دماغش کشیدو گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند...
سپس حکیم پس از این سخن خوکی یک خشاب ترامادول صد بین شاگردان تقسیم کرد و هر شاگرد سه تف بر صورت نانوا کرده تا درس عبرتی شود برای امثال این خوکمغز.
حکایت ما جاودانه شود
Life is too short to
Keep some important words unsaid;
Like , " I love you "
زندگی؛
بسیار کوتاه تر از آن است
که بخواهیم کلمات مهم را،
ناگفته نگه داریم
مانند دوستت دارم ...
.
اِی مطرب دل زان نغمهِ خوش
این مغز مَرا پُر مشغله کن
امسالم اومد و رفت
یه سال عادی مثل بقیه سال ها
سال ها عادی ان چون ما عادی هستیم ...چون تفاوتی نکردیم...
ما هنوز دنبال بهترین سال زندگی میگردیم.غافل ازینکه سال خوب و بد وجود نداره.
واسه داشتن بهترین سال باید بهترین ورژن خودت رو به نمایش بذاری
به کدامین درد مبتلا انسان قرن 21؟
به کدامین جرم محبوس در پیله تنهایی؟
به کدامین سرنوشت محکوم ب مرگ ارام و بی صدا؟
کدامیک از ما مزه شیرین زندگی را چشیده؟
کداممان از نبودن آدم هایی ک به پوک زدن ب سیگار وجودشان معتاد شده ایم، ضجه نزده ایم؟
#کوهیم_یا_انسان_؟
#پریسا_نوشت
#ایرانم تسلیت
نگاهم به نگاه دلربایش افتاد
دل گفت کاش او بودم نه این
قدمی برداشتم فرزانه ای را دید
بازگفت آن میبودم چه میشد !
تا آمدم سیگاری له کنم محبوبی گذر کرد
مشتی بر سینه ام زد گفت حیف من که توعم
رفتم خانه تا برای خود قصه غم گویم
نامه ای به دستم رسید
گفته بود
کاش تو بودم
خنده ای کردم که ای احمق!
تو میدانی که چه میگذرد در این دل؟!
ندایی آمد
نادان تو چه میدانی از او و آن
دلبر که جان فرسود از او ...
آرام آرام
حرف زدن را فراموش کرد...
بهتر است برای چیزی که هستی مورد
نفرت باشی
تا اینکه برای چیزی که نیستی
محبوب باشی
ویرایش توسط saeed211 : 01 اردیبهشت 1398 در ساعت 22:18
وای بر آن روزی که چیزی حتی عشق عادتمان شود
عادت ، همه چیز را ویران میکند
از جمله عظمتِ دوست داشتن را ، تفکرِ خلاق را ، عاطفه جوشان را ...
عاشق کم است ، سخنِ عاشقانه فراوان ...
روزگاریست چه بَد ! که دیگر کلامِ عاشقانه ، دلیلِ عشق نیست
و آوازِ عاشقانه خواندن ، دلیلِ عاشق بودن ...
#نادر_ابراهیمی
اينجا همه شعر عاشقانه ميزارن ظاهرا
يني ما ساده ها شعر عادي بزاريم قبول نيست ايا؟
ر ا :
شعر تو امضام در نظر بگيريد حال نوشتن ندارم
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدا
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)