وقتي ردپاي خدا را در زندگي پيدا كردم..
فهميدم ميتوانم پاهايم را از گليمم درازتر كنم!!
و خواسته هايم از قد خودم بزرگتر باشند!!
و حتي آرزوهايم محال!!
وقتي لبخند خدا را درميان دعاهايم ديدم..
"ترس" برايم معنايش را از دست داد..
و جايش را "ايمان" پر كرد...
هنوز از ياد نبرده ام...
چه گله هايي كردم براي سختي راه...
و خدا چگونه مرا به بالاي كوه هدايت كرد...
و فراموش نكرده ام كه چه نااميدانه...
درپي جرعه اي آب بودم...
و خداوند چگونه سيرابم كرد...
وعده ي خدا اين است:
دستانت را به من بده..
تا فتح كني دنيا را...
و ممكن كني،ناممكن ها را...
و بدست بياوري...
دست نيافتنيهارا...
پس خود را به خدا بسپار...
تا بيداري ات آرام شود،همچون خواب...
خوابت شيرين شود،چون رويا...
روياهايت قابل لمس شوند،چون واقعيت..
و واقيعتهاي زندگي ات زيبا شوند،چون آرامش...
و آرامشت از جنس عشق شود،چون خدا...
و خدا همراهت شود،مثل هميشه...
از هميشه...
تا هميشه...
خداوندا انتهاي اين قصه ديدنيست...

+ خــــدا بودن ، یعنی - همه مشکلات و سختی ها





قبلا همش احساس افسردگی و پژمردگی میکردم همش ناامیدبودم ودلم میخواست بمیرم! میدونستم یه چیزتو زندگیم کمه که من این احساسو دارم ولی نمیدونستم چی! همش دورِ خودم میچرخیدم و دنبال یه چیزی ویه کسی بودم که بیاد زندگیمو عوض کنه وازاین وضعیت بغرنج و آزاردهنده نجاتم بده! همش ازبدشانسی وبداقبالی خودم مینالیدم و میگفتم خدا منو دوست نداره وچرا نگاهم نمیکنه! ولی همون آیه معروف قران که میگه:
*خدا حال هیچ قومی رو تغییرنمیده,مگراینکه خودش بخواد*
حالا فهمیدم اون چیزی که توزندگیم کم داشتم خود واقعیم بود,خودی که گمش کرده بودم ودستای دیگران دنبالش میگشتم! اون چیزی که کم داشتم تغییربود و درسته که میگن همیشه قدم های اوله که سخته! آدم وقتی باتمام وجودش قدمِ اولو برمیداره بعد انگار یه مسیر نورانی وقشنگ جلوی چشماش پدیدارمیشه! مسیری که دیگه دلش نمیاد ترکش کنه,تغییر خیلی سخته! هرکی بگه تغییراسونه دروغ گفته! حتی کرم ابریشم هم وقتی میخواد تغییرکنه وپروانه بشه توپیله اش تنهای تنها میمونه!

چقدر این تنهایی شیرینه! باخودت تنهاباشی و به همه چیزایی که گذشت فکرکنی و ببینی که این حقِ تونیست! حقِ کسیکه خدا بهش گفت اشرف مخلوقات...باری که حتی آسمون هم ازبرداشتنش سرباز زد ولی آدم اونو برداشت! میگن خداوقتی زن رو آفرید به خودش گفت: فَتَبارکَ الله اَحسنُ الخالِقین!
همه اون شبایی که بیدار بودم به این جملات فکرکردم,اینکه واقعا لایق این حرف خدابودم یانه! اصلا جدای از جنسیت و موقعیت و نژاد ورنگ وغیره وغیره وتمام مرزهایی که سعی میکنن آدمها روازهم جداکنن,,,واقعا لایق تمام چیزایی که خدابهم داد بودم یانه ؟!
ارزش واعتبار وقدرتی که خدادر وجودمن قرارداد...هیچ آیه ای به زیبایی این آیه نیست:
*و نَفَختُ فیه مِن روحی* ازروح خودم در آودمیدم!
"عظمت روح انسانی ازاین جهت است که این روح درصعودش توانایی و استعداد رسیدن به بالاترین کمال رادارد ومیتواند به عظمتی دست پیداکند که هیچ مخلوقی یارایِ رسیدن به آن مرتبه رانداشته باشد"
وهمین جمله برای تغییریک انسان کافیه! انسانی که اشرف مخلوقاته واز روح خدا درکالبدش دمیده شده! این کالبدی که روزی زیرخروارها خاک پوسیده میشه وازبین میره واون روحی که این جسمو باارزش کرده! وایا من لیاقت این روح بزرگ روداشتم؟! کاری کردم که صفات خدا دروجودم تجلی پیداکنه؟! ووقتی به این جملات فکرکردم تغییرکردن برام یه امرواجب شد! آدم شدن وآدم موندن چیزی فراتر از گونه انسان بودن! بقول اون شعره که میگه: پسرنوح با بَدان بنشست وخاندانِ نبوتش گم شد*سگ اصحابِ کهف پیِ نیکان گرفت و آدم شد!
اگه بخوام قَدِّ یه کتاب حرف دارم بزنم ولی ختم کلامم اینکه حالا که لذت تغییرکردنو چشیدم دیگه رهاش نمیکنم,دیگه هر روزبرای من یه شروع جدیده و یه چالش جدید برای تغییری جدید! هر روزم به این فکرمیکنم که چیکارمیتونم بکنم که ازروز قبلم بهترباشم و شایسته روح زیبای خداوند باشم! درتمام بعد های زندگی نه فقط درس وکنکور! تغییر روح ادمو تازه نگه میداره,تغییر ادمو قوی میکنه,درسته که خیلی سخته ولی ارزشش روداره حتی اگه آدم خسته راه بشه والان به خودم افتخارمیکنم که دارم ازدریچه دیگری به زندگی نگاه میکنم و این نگاه رو برای همه آرزو میکنم! وجمله آخرکه واقعا منو منقلب کرد از استاد عزیزم دکتر شریعتی:
ساعت هارا بگذارید بخوابند! بیهوده زیستن را نیاز به شمردن نیست.
هرکس که درکش کنه دیگه ساکن وراکِد نمیمونه!
ممنونم ازتون استاد افشار,شما دریچه جدیدی رو به رویِ من بازکردید...