سوم فروردین ۸۴ هنوز رسماً ۳۵ ساله بودم (۳۵ سال و ۷-۶ ماه) ولی گویا دچار بحرانی شده بودم که به آن «بحران چهل سالگی» یا «بحران میانسالی» میگویند. این که بحران میانسالی چیست، اگر به تعریف
ویکیپدیای فارسی (که رفرنسی هم ندارد) اعتماد کنیم:
بحران میانسالی وضعیتی احساسی از شک و اضطراب است که در آن شخص بهدلیل درک اینکه نیمی از دورهی زندگی وی گذشته است، ناآرام میگردد. این حالت معمولاً بازتابهایی از شیوهای که شخص زندگیاش را تا کنون بدان شیوه گذرانده است را شامل میشود و معمولاً با احساسی مبتنی بر اینکه به اندازهی کافی زندگی وی بهسامان نرسیده و نتایج قابل توجهی از آن حاصل نگردیده، همراه است. فرد در این حالت ممکن است نسبت به زندگی، پیشه یا شریک زندگی خود احساس ملالت نماید و برای ایجاد تغییر در این موارد، میل قویای را حس کند. همچنین این وضعیت «آغاز فردیت»- فرآیند تحقق نفس یا «خودشکوفایی»- که تا هنگام مرگ ادامه مییابد نیز هست. این وضعیت در بازهی سنی ۳۵ تا ۴۵ سال معمولتر است و در مردان در مقایسه با زنان، بیشتر روی میدهد.
اما این که چرا از ۳۵ سالگی وارد این بحران شدم، شاید بههمان دلیل که دیگر مراحل زندگی (نوجوانی و جوانی و تاهل- البته نه بهمعنای اهلی شدن) را هم زودتر از همسالانم آغاز کردم. اما هر چه هست، حاصل آن «عمر اندیشی» و «نگاه به کرونومتر زندگی» شعری است با نام ۴۰ که در سوم فروردین ۸۴ سروده و از معدود شعرهای من است که به یکی از دوستانم (مسعود پورهادی) تقدیم شده است. (اینکه چرا به مسعود تقدیم کردم، شاید به دلیل آن باشد که مسعود چند سالی پیشتر از چهل سالگی گذشته بود یا شاید از آن روی که خیلی دوستش دارم! و در همین پرانتز باید اضافه کنم که یکی از آرزوهایم این است که در همین وبلاگ «تکنگاری»هایی دربارهی دوستانم بنویسم: از همین مسعود پورهادی تا مسعود شهیدی تا رضا فرحمند تا مهران قسمتیزاده تا محمدرضا روحانی تا جواد طواف تا شهرام رفیعزاده تا… دوستانی که عمری را از چند ساعت تا چندین سال با آنها گذرانده و دوست دارم دربارهشان حرف بزنم. چه پرانتز طویلی شد!) و اما شعر دو بخشیِ «۴۰»:
۱
ـ دستها بالا!
(خودم را نشانه رفتهام)
ـ دستها روی سر و دیوار!
تهِ جیبهایت چه دا…
—————————- ـ …رم؟ هیچ!
—————————- - (خاکسترِ خاطرههایی
—————————-بهجا مانده از سالهایی…)
ـ هر چه میدا…
—————————- ـ …نم بگویم؟ هیچ!
(کجا میروم؟
قرار
———— با که دارم؟
فرار
———— از چه میکنم؟
————————— در چهل سالگی…)۲
در چهل سالگی
مثل پرِ کاهی سبک میشوی
———— مثل سنگ گوری سنگین
برای رفتن زود است
———— برای آمدن دیر
در گرگومیشِ چهل سالگی
چشمان خدا هم به اشتباه میافتد
و نیمهی بالای ساعت شنی را
———— ابری غلیظ پوشاندهست…
شعر که البته توضیحدادنی نیست، اما احتمالاً در نیمهی اول آن سرگشتگی مردی که در نیمهی عمر نه چیزی تهِ جیبش دارد و نه میداند کجا میرود و حتی از چه فرار میکند، و در نیمهی دوم این پرسش بی پاسخ که تا پایان بازی چقدر مانده، درآمده است.
اما چرا امروز یاد آن شعر افتادم؟ بله، امروز ۱۴ شهریور است و رسماً ۴۱ ساله شدهام.
راستش را بخواهید، سال گذشته چهل سالگی اصلاً حالیام نشد! اوضاع مملکت چنان بود که حتی احساس جوانی هم میکردم، یا درستتر بگویم، اصلاً شاید به خودم فکر نمیکردم، چه رسد به سن و سال و اینکه چه احساسی دارم و ساعت شنی تا کجا شنهایش را ریخته است و در این سن که سن نبوت پیامبران است و دستکم سن «عقل» است، اصلاً عقلی به سر دارم یا نه. شاید از بخت من بود که چهل سالگی اینطور بیسروصدا و بی فلسفه و «بحران» گذشت… بههرحال نسل ویژهای هستیم ما، در ۹ سالگی کودکیمان تمام شد، در ۱۵-۱۴ سالگی همسالانمان در جبهه بودند و شهید میشدند و… بگذریم. زمان هم اینجا سرگیجه گرفته است.
این هم منِ ۴۱ ساله!
خب، با این ورود بیسروصدا به میانسالی، اعتراف میکنم اوضاع آنطور که پیشتر تصور میکردم نیست. احساس نمیکنم از دروازهی خاصی گذشتهام. درگیری فلسفیام با «مرگ» و گذشت زمان بیشتر از پیش نیست. احساس پختگی و بلوغ خاصی نمیکنم. از آن طرف هم ملالم از زندگی و ملامتم بر خود بیشتر از گذشته نیست. (البته آن «افسردگی طبیعی» و غیرپاتولوژیک که
یک بار دربارهاش نوشتم، جای خود دارد!) طبیعی است که از زندگی و جایگاه امروزم چندان راضی نیستم، ولی این نارضایی هم «فردی» و «شخصی» نیست (و البته «خانوادگی»، با ادای احترام ویژه به همسر گرامی!)، مثل بیشتر شما که این چند خط را میخوانید و ربطی به سن و سال هم ندارد. در یک کلام احساس میکنم اگرچه به آنجا که میباید نرسیدهام و این نوعی کفران نعمت (استعدادهای خدادادی) بوده، ولی با توجه به شرایط پیرامونی، خیلی از خودم، «خود»ی که شاید بیشترین شکلگیریاش دور و بر ۱۰ سالگیام بوده، دور نیافتادهام. از این احساس راضیام که به خودم خیانت نکردهام و بیشتر از اینکه خوشبختانه در شرایطی نبودهام که مجبور به خیانت شوم.
شاید یکی از مهمترین دلایل این احساس خوب (یا نهچندان بد) تصمیمی است که سه ماه پیش گرفتم: شروع ورزش، کم کردن سیگار تا حداقل «ممکن» و کمی هم رژیم غذایی که در مجموع باعث شده از آن چیزی که چند ماه پیش بودم چند سالی جوانتر بهنظر برسم یا دستکم حس جوانتری داشته باشم. (این سه رفتار نیک را به شما هم توصیه میکنم!) مخصوصاً خوبی ورزش این است که آنجا «پیرمرد»های ۷۰ سالهای را میبینم که «بزنم به تخته» خیلی بهتر از من میدوند و بهجایش خوب هم تنه میزنند و چنان شیطنت میکنند که باور میکنی میتوان تا همان «آستانه» که شاملوی بزرگ گفته با همین سرزندگی و شوخ و شنگی گاهبهگاه (که خدا در فواصل «افسردگی طبیعی»مان از ما نگیرد) رفت و از آن «شادمانه» گذر کرد.
و کلام را با محسنات میانسالی به پایان برم که گمانم یکی از مهمترین آنها شکل گرفتن شناخت و سلیقهای است که جز با گذشت زمان بهدست نمیآید: اینکه از موسیقیای لذت ببری که پیش از آن نمیبردهای و کتابی بهدست بگیری که در جوانی شاید از آن فراری بودهای. و دیگر اغتنام لحظه است با وقوف نسبی به کوتاهی عمر: هوای خوش را با لذتی بیشتر به سینه کشیدن و چشم را با فراخی بیشتر بر مناظر نیکو گشودن و قدر دوست دانستن. همین…