.3.
The only way to deal with an unfree world is to become so absolutely free that your very existence is an act of rebellion
لحظه هایی هستند که هستیم
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود همان جا که می خواهد
بی صدا ... بی هیاهو ...
ساعت هایی که شنیدیم و نفهمیدیم
خواندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد ... تاریک شد ...
چایی سرد شد ... غذا یخ کرد ...
در یخچال باز ماند و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه
و کی گریه هامان بند آمد
و کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم ؟ !
" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نيستيم"
The only way to deal with an unfree world is to become so absolutely free that your very existence is an act of rebellion
The only way to deal with an unfree world is to become so absolutely free that your very existence is an act of rebellion
ویرایش توسط Egotist : 07 دی 1394 در ساعت 03:04
حقیقتش اینه که حواسم اینجا نیست !
راستش اصلا اینجا نیست
میبینم، میشنوم، بو میکشم و چیزهای دیگه
همون حرکاتِ معمولی رو می کنم
ولی دلم یه جای دیگه ست
دلم اصلا اینجا نیست !
حتی اگر حرفی نبود
شمارهام را بگیر و فقط بخند
وقتی میخندی
زمان میایستد
و در زیر پوستم انگار پرندهایست
که برای رهایی
پرپر میزند
مریم ملکدار
The only way to deal with an unfree world is to become so absolutely free that your very existence is an act of rebellion
The only way to deal with an unfree world is to become so absolutely free that your very existence is an act of rebellion
دوست عجب امنیت خوبی ست …
میتوانی با او خودِ خودت باشی …
میتوانی دردهایت را …
هرچندناچیز …
هرچند گران …
بی خجالت با او در میان بگذاری …!
از حماقت هایت بگویی …
دوست انتخاب آزاد توست،اختیار توست …!
نامش را در شناسنامه ات نمی نویسند …!
نامت را در شناسنامه اش نمی نویسند …!
دوست عرف نیست …
عادت نیست …
معذوریت نیست …
دوست از هر نسبتی مبراست …!
دوست سایبان دلچسبی ست ،
تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری …!
ﺗـﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ
ﺁﻥ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺁﺧﺮ ڪنـار ﺷﯿﺸـﻪ
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎﺳـﺖ
ﺑﺮﺍﯼ آنڪه ﻣﭽﺎﻟـﻪ ﺷﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺕ
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧـﯽ ﺑـﻪ ﺷﯿﺸـﻪ ﻭ
ﺯﻝ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ یڪ ﺟـﺎﯼ ﺩﻭﺭ
ﻭ فڪر ڪنی ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾـﯽ ڪه ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ
ﻭ فڪر ڪنب ﺑﻪخـﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ڪه ﺁﺯﺍﺭﺕ ﻣﯿﺪﻫﺪ
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺧﯿﺲ ﺷﻮﺩ
ﺍﺯﺣﻀﻮﺭ ﭘُﺮ ﺭﻧﮓ یڪ ﺧﯿﺎﻝ
ﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻭﺩ ﻣﻘﺼﺪﺕ ڪجاسـت
ﻭ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ڪه ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯه ی ﻫﻤﯿـﻦ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ
ڪوچڪ شود ... ﻭ ﺩﻧﺞ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ
ﻭ ﺁﻩ بڪی ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﺕ
ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ " ﺁﯾﻨﺪﻩ "
ﻭ ﺩﻟﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﺼﻮﺭﺵ
ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ
ﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺩﺭﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﯾﻪ ڪنی
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)