امتحان عملی و قرنطینه باحال بود..پاس میشم ولی خو دلم نمره بهتر میخواس ،این استرس ک میگیرتم مغزمو پوچ میکنه
زکات های علم امروز هم خیلی باحال و خوب بود
خیلی میترسیدم از ادغام دو کلاس برا ترم بعد
ولی این روزا ک بیشتر با بچه ها درارتباط بودم حس خیلییییی مثبت تری داشتم و کلا خداروشکر اوکی بودیم
بریم ی فاز دیگه)
این ک میان میگن ما رضوانو خوب میشناسیم رو مخمه
مثلا فک میکنن این روزا خیلی شاد و شنگولم؟؟
شدیدا ب خونه رفتن نیاز دارم
ب آروم شدن و دور بودن از این فضا
ب زندگی توی دنیای امیر و کارتون نگا کردن باهاش
وگرنه میزنم میپوکونم همه چیو
چرا حرفی نمیزنم؟چراشو قبلا گفتم...دیگه نمیگم
ولی این جا مشکل منم.واقعا منم
نمیدونم چم شده
ولی خیلی حساس شدم
و البته کسی حق نداره این حساس شدنه رو جایی بگه
تا ی لحظه آروم نشستم پی کار خودم هی میگن چرا آرومی
معمولی باشمم عجیبه?
حوصله توضیح دادن ب اونایی ک دائم التوضیحن ندارم
خداروشکر ک ساغر و سعیده هست...مخصوصا ساغر ک بیشترم باهاش حرف میزنم..♡
قبوله،خود من خیلی وقتا کارایی رو میکنم ک گاهی نهی شون میکردم
اصن ب مرور زمان آدم خیلی نظرات و فکرای و کاراش ممکنه عوض بشه،تکامل ،رشد ،پس رفت،تنزل،زوال عقل یا هرچی
بالاخره همه چی ک همونجوری نمیمونه
منم همون آدم دیروز یا پریروز نمیمونم
این عدم ثبات احساساتم اذیتم میکنه و این ک گاهی از اونا ک دوسشون دارم ب این حد مثل کل دیروز و پریروز و امروز بدم میاد(بقول یکی جمله بندی نابوده ولی خو چ کنم،شیوه بلاغیه فک کنین اصن)
دلم هوای شروه کرده،خیلی وقته گوش ندادم..ولی خو دلم صدای میرشکاری و اون یکی هم میخاد،سراغشون میرم حتما
برم لباس بشورم، بعدشم پای اکسل بشینم و بعدشم فیلم و کتاب
تااااا حد امکان با کسی حرف نزنم بهتره