حس متمایل به خوب
روز خوبی بود تا اینکه یه بارونی بارید که 1 ساعتم میبارید سیل میشد!
اما در کل خوب بود
حس متمایل به خوب
روز خوبی بود تا اینکه یه بارونی بارید که 1 ساعتم میبارید سیل میشد!
اما در کل خوب بود
داشتم فکر میکردم
به خودم
به تاریخ
تاریخ واقعا چیزه عجیبیه
چه لعنتایی که به رضا شاه و ...نفرستادم که چرا الان باید تصمیم و کارای اون و از بر باشم
یه بار اتفاقا از معلم تاریخمونم پرسیدم
گفتم چرا باید این چیزای بیخودو بخونم
اونم چیزی نگفت
واقعا عجیبه
کسی که درسشو خونده و ۲۰ سالم درس داده اصلا نمیدونست چرا باید تاریخ بخونیم
و چقدر خوشحال بودم تو تجربی قرار نیست تاریخ بخونم باز
الان میدونما
الان میفهمم
الان با پوست وگوشت و استخون درک میکنم
الان تو دل این تاریخِ تاریکم
که کورسوی امید از دور داره بهم چشمک میزنه
الان میگم نکنه صد سال دیگه تاریخی نباشه
نکنه کتاب تاریخی وجود نداشته باشه
نکنه کسی علاقه نداشته باشه داستان مارو بخونه
نکنه بی اهمیت باشه
نکنه اوناهم مثل من به این چیزا بگن بیخود
نکنه رنج و غم و جوونای پر پر شده ی ما اندازه ارزنم براشون ارزش نداشته باشه
نکنه کسی نفهمه که واسه رفاهی که احتمالا صد سال دیگه دارن ،ما چقدر مردیم و زندگی کردیم بازم
ما چقدر دلامون پیر شد تو جوونی و موهامون سفید
نکنه اگه ما نباشیم یادیم ازمون نباشه: )
آهان راستی، الان میخوام شروع کنم کتابای تاریخی بخونم
کتاب خوب چی داریم؟تو امتیاز بگید لطفا
خدایا مگه تو عادل نیستی؟
پس چرا به ما اجازه نمیدی که بخوایم نباشیم؟!
I'll destroy the entire world
فک کنم امروز یکم بهترم.
دو دلم
ی سری چیزا هس ک نمیدونم باید تغییرشون بدم یا ن
عجیبه ولی حالم خوبه
چند وقت پیش یه پادکست گوش کردم
میگفت که اگه یه روز راِه رفتن به مریخ مثلا باز میشد و ما میتونستیم بریم و اونجا زندگی کنیم چه چیزایی رو با خودمون میبردیم؟
آیا واقعا تموم هدفایی که الان داریم و براشون تلاش میکنیم رو اونجا هم میخواستیم که داشته باشیم؟
خونه ،ماشین، شغل ،زیبایی و خیلی چیزای دیگه که اجازه داشتیم که با خودمون ببریم کدوما رو میبردیم؟
کدوم آدما رو با خودمون میبردیم؟
با تموم اهداف و آرزو هایی که داشتم تنها چیزی که دلم میخواست با خودم ببرم آرامش و خونوادم و آدمایی بود که دوسشون داشتم !
حتی دلم نمیخواست اون عروسکی که بچه بودم همیشه با خودم همه جا میبردمش رو با خودم ببرم!
چه برسه به اهداف دیگه ای که داشتم
حس میکنم ما آدما به دنیا اومدیم که یه قلب مهربون از خودمون به جا بگذاریم
واقعا دنیا هیچ چیز خاصی نداشت
قشنگیش همون مهربونیای چند لحظه ای بود که تو قلب آدما میکاشتیم...
همون لبخندای قشنگ پدر و مادرمون بود
دنیا با عشق زنده بود و ای کاش به جای جنگ و خودخواهی اونو با عشق پر میکردیم ...
مواظب خودتون و قلب مهربونتون باشید
شبتون بخیر
وقتی خیلی گرسنه ای داری غذا می خوری بعد یهو چند تا کلمه می شنوی که تو صدم ثانیه مثل تیر به قلبت شلیک شدن،چیزی که نه دست تو بوده نه میتونستی تغییرش بدی بغضتو با غذا قورت میدی ، نمی ذاری اشکات بیان ولی اینقدر قوی نیستی که نیان! بعدشم یه سر درد طولانی و حرفایی که تا مغز استخون سوزوندنت...
بعضی وقتا از خودم متنفر میشم، اون وقتی که تا میام حرف بزنم از خودم دفاع کنم اشکام می ریزن بغض می کنم نمی تونم یک کلمه ام بگم . بدم میاد از این همه ضعیف بودن! فقط ساکت میشینم و بی صدا گریه می کنم ...
دلم یه عالمه تنگه برای کسی که نمی دونم دیگه می تونم داشته باشمش یا نه.... دلم به اندازه ۱۲ سال تنگه....
امروز با اینکه رفتنم به خونه بابابزرگم با کلی احساس بد نسبت به
یه سری ادما وحرفاشون درموردم مصادف شد
ولی الان که برگشتم به خودم گفتم چه خوب که رفتم ....چه خوب که حتی اون احساسات بد رو
تجربه کردم
چون به جای حس تخریب ؛ یه حس شجاعانه ایی برای تغییر زندگیم گرفتم
یه تفکر و اندیشه ایی که تومغزم جرقه زده
وباعث شد ؛ بغض گلومو قورت بدم وتصمیمات جدی ابی برای کل اینده ام بگیرم
دقیقا میخوام مثل یه مهندس ؛ بیفتم رو چهارچوب زندگیمو ؛ ساختمون هر بعدو احساس وتفکر واندیشه ایی روتو زندگیم
تغییر بدم
میدون یه سری جاهارو باید کلا ویران کنم ودوباه بسازم...ولی اینبار بهتر
یه جاهایی رو باید حذف کنم وجاشو خالی بذارم
وحتی یه جاهایی هم هستن که خودشون خالین وباید رو زمین های خالی ی پتانسیل های وجودیم
ساخت وساز پیشرفته ایی رو راه بندازم
یه جاهایی هم شاید فقط به یه تغییر دکوراسیون ساده نیاز داشته باشن
ولی به هرحال میدون ساختمون زندگیم به تغییرات اساسی نیاز داره
ومن همین فردا پروژه کاریم رو استارت میزنم
یکم دپ شدم
بدم میاد از وقتایی که ایده آلام چیزای دیگن ولی کاری میکنم که دقیقا خلافشه
میدونم کار الانم ب ضررمه
میدونم بهم صدمه میزنه
میدونم کار خوبی نیست میدونم بهم ضرر میزنه
ولی کار خوب سخته
درد داره
تغییر کردن درد داره
تغییر سخت به نظر میاد حتی از دور
نمیدونم اگه نزدیکش بشم چقدر درد خواهد داشت
ازش میترسم دوس ندارم شروعش کنم
اگر بخوام شروعش کنم تقریبا باید این منو بکوبم از نو بسازم
یه من قوی تر
ولی میترسم ...
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم !
بغض از گلوی این شب پایین نمی رود
چقدر غمگینید همه
براتون دم صبح اگر عمری بود هدیه ی معنوی میفرستم
برای دل های غمگینتون
چشمانتون که بخاطر رنج هاتون سنگین حرکت میکنن
برای روح زیباتون
امروز حالم یکم خوش نبود تصمیم گرفتم بعد چندین سال برم گیمنت که حال و هوام عوض شه یکم چیل کنم که یادم رفته بود گیمنت چه جو شتی داره توقعم این بود که حداقل سطح فرهنگ مردم یه کم بالا تر رفته باشه نسبت به زمان بچگی هام که میرفتم گیمنت، دیگه خبری از فحش و دعوا و دراما نباشه. هیچی دیگه رفتیم اونجا شاهد چندتا دراما بین بچه های اونجا شدم بدتر حالم گرفته تر شد
ای بابااا
نمیدونم چه قانون نانوشتهایه نه تنها تو ایران، کلا تو دنیا فضای گیم همینه لامصب، حالا تو کشور مام که...
چن وقت پیش من خواستم برا تفریح گَه گداری تو گوشیم گیم آنلاین بزنم که بخاطر کنکور پاکش کرده بودم، باور کن مث چی پشیمونم کردن
انقد حرفای زشت و توهین شنیدم و اعصابم خراب شد تو اون دو سه روزی که این گیمو رو گوشیم داشتم که نفهمیدم چجوری زدم پاکش کردم از گوشیم
خلاصه که برا بهتر شدن حال، گیم بشخصه برا من تجربه شد که حتی آخرین گزینهامم نباشه
الکی اعصابم خورده و حالم خوب نیست ... دلم گرفته و دلم گریه میخواد
الانم بعد کاراموزی نرفتم خوابگاه
تنها پاشدم اومدم رستوران
حوصله خوابگاه ندارم
اصلا دوسندارم رشتمو
ینی دارم تمام تلاشمو میکنم دوس داشته باشم
اما یهو یه اتفاق کوچیک باعث میشه زده بشم
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش/نه خیال رفته ها میداد آزارم ...
امروز دنبال یه کاری رفته بودم بیرون
بعد از یه عالمه علاف شدن کارم انجام نشد
حدود ۴ ساعت تو سرما بیرون بودم تهش گفتن نه
اعتراض هم نمیتونستم بکنم
این حجم از بی انصافی تو روز روشن نوبره
گند زده شد به اعصابم
خداوندا اینم میسپرم به خودت
خودت درستش کن
مثل همیشه ...
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم !
امتحان عملی و قرنطینه باحال بود..پاس میشم ولی خو دلم نمره بهتر میخواس ،این استرس ک میگیرتم مغزمو پوچ میکنه
زکات های علم امروز هم خیلی باحال و خوب بود
خیلی میترسیدم از ادغام دو کلاس برا ترم بعد
ولی این روزا ک بیشتر با بچه ها درارتباط بودم حس خیلییییی مثبت تری داشتم و کلا خداروشکر اوکی بودیم
بریم ی فاز دیگه)
این ک میان میگن ما رضوانو خوب میشناسیم رو مخمه
مثلا فک میکنن این روزا خیلی شاد و شنگولم؟؟
شدیدا ب خونه رفتن نیاز دارم
ب آروم شدن و دور بودن از این فضا
ب زندگی توی دنیای امیر و کارتون نگا کردن باهاش
وگرنه میزنم میپوکونم همه چیو
چرا حرفی نمیزنم؟چراشو قبلا گفتم...دیگه نمیگم
ولی این جا مشکل منم.واقعا منم
نمیدونم چم شده
ولی خیلی حساس شدم
و البته کسی حق نداره این حساس شدنه رو جایی بگه
تا ی لحظه آروم نشستم پی کار خودم هی میگن چرا آرومی
معمولی باشمم عجیبه?
حوصله توضیح دادن ب اونایی ک دائم التوضیحن ندارم
خداروشکر ک ساغر و سعیده هست...مخصوصا ساغر ک بیشترم باهاش حرف میزنم..♡
قبوله،خود من خیلی وقتا کارایی رو میکنم ک گاهی نهی شون میکردم
اصن ب مرور زمان آدم خیلی نظرات و فکرای و کاراش ممکنه عوض بشه،تکامل ،رشد ،پس رفت،تنزل،زوال عقل یا هرچی
بالاخره همه چی ک همونجوری نمیمونه
منم همون آدم دیروز یا پریروز نمیمونم
این عدم ثبات احساساتم اذیتم میکنه و این ک گاهی از اونا ک دوسشون دارم ب این حد مثل کل دیروز و پریروز و امروز بدم میاد(بقول یکی جمله بندی نابوده ولی خو چ کنم،شیوه بلاغیه فک کنین اصن)
دلم هوای شروه کرده،خیلی وقته گوش ندادم..ولی خو دلم صدای میرشکاری و اون یکی هم میخاد،سراغشون میرم حتما
برم لباس بشورم، بعدشم پای اکسل بشینم و بعدشم فیلم و کتاب
تااااا حد امکان با کسی حرف نزنم بهتره
زندگی ی مجموعه ی منظم از بی نظمی هاست
ی مجموعه ی معقول از بی عقلی ها
له شده ، زیرِ پایِ عرفِ اجتماع
خوب ولی اشتباه
در حال حاضر 14 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (1 کاربر و 13 مهمان)