خودم خوبم ولی اتمسفر دور و برم کدر و حال خراب کنه.
خودم خوبم ولی اتمسفر دور و برم کدر و حال خراب کنه.
آدم ها با هــــــم ها و بی هـــــم ها زوج و فــــرد و منـی که انگــــار با پـــلاک تـــنهــــائی هیچ راهی به محدوده ی زوج و فرد نـدارم
میگفت ، مرا بخوان...
در تاریکی هایت
در غم هایت
در ناامیدی هایت
در دردهایت
میگفت ، مرا بخوان...
چشمانم را کور کردن
دهانم را بستند
قلبم را ... قلبم را به دار زدند
نخواندمت...
در تاریکی هام
در غم هام
در دردهام
غیر تو را خواندم به امید کمک به امید رحم به امید مهربانی به امید دردنکشیدن به امید ذره ای نور دراین دنیایی که تاریکی و سیاهی بهش زده...
و دیدی که چه شد ؟
هربار که نشونه ای برام آوردی که ، ای بنده ی گم گشده ام باز آ ، مرا بخوان مرا بخوان
هربار غیر تو را خواندم و دیدی چه شد ؟
و دیدی چه شد ؟...
خدایا داری بهم درد میبخشی ، داری سقوط بیشتر میبخشی که سرم به سنگ بخوره... خودم میدونم همینم از سر مهربونیه
خدایا خودت بیا و تمامم رو در آغوشت بگیر
دیگه کسی جز تو رو نمیخونم..
ببین دارم صدات میکنم
ببین که اینبار فقط بخاطر دور شدن از تو دارم با چشمای خیس میسوزم
بهم گوش بده
نگو دیگه دیر شده...
در ناامیدی ام تو را میخوانم
در تنهایی هام در غم هام در دردهام تو را میخوانم...
_______________________________________
دیشب نشستم پای درد و دل یه نفری که ندیده و نشناخته بهم اعتماد زیادی داشت
و انگار من رو بعنوان یه آدم خیلی نزدیک به خودش میدید که حرفای دلش و سختی ها و رنج های زندگیش رو برام تعریف کنه...
کلی برام نوشت ... چندین بار خوندم حرفاش و گوش کردم...چقدر توی سختی بوده ، چه چیزایی رو تحمل کرده و داره تحمل میکنه..
چقدر دلم گرفت... چقدر دلم گرفت
امروز نمیدونم چرا از صبح دست هام دارن میلرزن آروم نیستم : )
یکی از مهم ترین دلیل هایی که اغلب پیغام خصوصیم رو بسته نگه میداشتم این بود که
بارها از همون اول خیلی از بچه ها میومدن و کلی از حرف هاشون رو که تاحالا به کسی نگفته بودن برام تعریف میکردن و انگار باور داشتن من میتونم خیلی کمک شون کنم
و این برام ترسناک بود چون با خوندن حال بدشون و مشکلات شون منم ناراحت مبشدم و خودم هم توی دوران خیلی بدی بودم و نمیتونستم وقتی خودم اونقدر حالم بده باعث حال خوب کسی بشم
از شدت اون بار و اون همه غم میترسیدم و پیغامم رو بسته نگه میداشتم...
نمیدونم چرا همیشه بقیه زیادی روم حساب میکنن... من آدم قوی ای نیستم ، آدم با دانش و فهیمی نیستم ... من واقعا هیچی نیستم... و همیشه فقط شرمنده ی این همه لطف و اعتماد بودم و روسیاه بابت اینکه خیلی وقتا نتونستم کمک زیادی بکنم...
و دلم میگیره..
و چقدر دلم میگیره : )
...
و اما نیمه شبی من خواهم
رفت
از دنیایی که مال من نیست
از زمینی که
مرا بیهوده بدان بسته اند...
ویرایش توسط Zero_Horizon : 18 شهریور 1401 در ساعت 11:14
گاهی اوقات خسته ميشی از قوی بودن!
دلت ميخواد يك استعفانامه بلند بنويسی از قوی بودن، بعد هم وسايلتو جمع كنی و بری یه جای دور،
قوی بودن بد نيستا،
نه!
فقط آدمه ديگه، خسته ميشه!
دلت ميخواد بری یه جای دور دور.
جايی كه اگر ازت پرسيدن قوی هستی يا ضعيف، بگی خیلی ضعيف! يكی زير بال و پرمو بگيره و جای من قوی باشه، و من زير چترش خوب استراحت كنم.
استراحتی قد یک عمر، قد تمام خستگيام، قد تمام قوی بودنام …
" دردا که بپختیم در این سوز نهان
وان را خبر از آتش ما نیست که خامست "
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم ، افشردن جان است.....
عههههه
متاسفانه یا خوشبختانه نمیدونم کدومشو به کار ببرم
ولی من هم تجربه مشابه دارم هم در همین انجمن
هم در مجازی
و هم در واقعیت و حضوری
از طرفی نمیخوام که وقتی یه کسی بهم رجوع میکنه رو پس بزنم و میخوام با جون و دل به حرفهاش گوش بدم و گفتگو کنم و سعی کنم درکش کنم . میدونی یه روزایی هست که آدم بهانهگیر میشه. انگار از همه چی خسته شده! این روزا آدم فقط یه نفر رو میخواد که باشه، بهانههاشو بفهمه، و حالشو درک کنه. میدونی؟ این روزا و بهانهها سریع میگذرن و تموم میشن، اما حس و حالی که اون یه نفر توی اون روز به آدم داده هیچوقت فراموش نمیشه. هیچوقت. درد و رنج هم همینه . میگذرن ولی کسی که درد هات رو بگیره رو دوش خودش هیچوقت از یادت نمیره
دوست دارم اون آدمه باشم .
اما
از یه طرف میبینم فکر میکنن من خیلی قوی ام و میتونم هر دردی رو تحمل کنم . در حالی که من در نازک ترین و شکننده ترین دوران خودم قرار دارم و دوست دارم یه کسی باشه که من رو درک کنه . بشنوه بفهمه ولی دید دیگران نمیازاره این حس رو بروز بدی و این خودت رو میخوره
یه زمانایی اون صدایی که تو ذهنم باهام حرف میزنه و باعث میشه تو شرایط سخت نکات مثبت رو هم ببینم، تحمل کنم، امیدوار باشم و سخت نگیرم، روز به روز داره توی همهمه و هرج و مرج باقی صداها محو و گم تر میشه. زندگی رو نمیتونم درک کنم واقعا، گم نشو لنتی، حرف بزن باهام، درکم کن، بغلم کن، نرو.
یه زمانایی خودم هم خودمو تنها میزارم
الانم نمیدونم چرا اینارو دارم بهت میگم
ولی از این چیزی که گفتی من زیاد تجربه کردم . آخرینش هم خشایار بود که....
نمیدونم دردمو به کی بگم واقعا . نمیدونم.....
" دردا که بپختیم در این سوز نهان
وان را خبر از آتش ما نیست که خامست "
ویرایش توسط _Joseph_ : 29 مرداد 1401 در ساعت 18:38
امشب فهمیدم از این دنیا دیگه هیچکسی و هیچچیزی رو نمیخوام. هیچ تجربهی جدیدی رو نمیخوام. هیچ عشق و وصال و فراغی نمیخوام. نمیخوام کتاب بنویسم. نمیخوام مهاجرت کنم. نمیخوام سفر کنم. نمیخوام مادر شم. نمیخوام تو یاد کسی بمونم. نمیخوام پولدار شم. نمی خوام برم تم پارک هریپاتر. نمیخوام خاطرههای بیشتر بسازم. رفتنهای بیشتر ببینم. نمیخوام لبهام دیگه به لب کسی بخوره. نمیخوام غذا بخورم. نمیخوام ورزش کنم. نمیخوام بازوم رو بگیره کسی.
امشب فهمیدم دیگه دلیلی برای موندن ندارم و برای رفتن آمادم. دل کندم و آمادهم، دردناکترین مرگ هم از ادامه این زندگی کمدردتره.
من هرچی عشق داشتم ریختم پای عزیزانم...
تموم شد
دیگه نمیترسم...
لی لا نام هِمارا🦋✨
ویرایش توسط Sanjana.Slri : 30 مرداد 1401 در ساعت 03:45
گرمای تابستونو فقط به عشق
میوه های خوشمزه اش تحمل میکنم
گيلاااس
زرد آلووو
خربزه
هندونه
بهبه بهبه
آدم ها با هــــــم ها و بی هـــــم ها زوج و فــــرد و منـی که انگــــار با پـــلاک تـــنهــــائی هیچ راهی به محدوده ی زوج و فرد نـدارم
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش/نه خیال رفته ها میداد آزارم ...
در حال حاضر 37 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 37 مهمان)