بعد چندسال به چیزی که میخواستم رسیدم
و چقد شیرینه این حس
صرفا چون توییت زیبایی بود (:
بنظرم بزرگترین هدیه ای که خدا میتونه به یه آدم بده اینه که فردی رو وارد زندگیش کنه که حتی موقع گریه هات ، عصبانیتات ، بی حسیهات و تموم لحظاتی ک خودت حتی از خودت بدت میاد بازم هواتو داشته باشه و کنارت بمونه (:
نه اینکه صرفا تا زمانی که حالت خوبه و براش سودی داری میرسونی یا حتی بهش حس مثبت انتقال میدی (:
اون ادمی قشنگه که وقتی حالتم بده حتی اگه کاری ازش بر نیاد بگه : میدونم توان حل این موضوع رو ندارم اما بیا غصههات نصف نصف !
بقول علی یاسینی بگه : هرجا که پشتت خالی شد از همه ، رو شونم غمتو بذار (:
و خدایی که در این نزدیکی
میزند لبخندی
به تمام گره هایی که تصور دارم
همگی کور شدند...!
ویرایش توسط Frozen : 15 مرداد 1401 در ساعت 01:42
هعی یه زمانی چقدر میومدم اینجا.
چقدر مینوشتم.
حس الانم؟
اممم بی حسی محض.
ناامیدی.
بی حسی به گذشته.
بی حسی به آینده.
بی حسی به آدما.
وچقدر بده این بی حسی.
دلم آرزوهامو میخواد.
دلم میخواد دیگه بس کنم.
این دو تا چشم خرمایی رنگ.
جای شماها یه چیزی ببینه از خودم.
اینجا شده مثل دفتر یاداشت شخصیم
میدونم موود منفیا رو بیشتر مینویسم
ولی اینکه بدونم یکی اینا رو میخونه
و منو میفهمه دلم اروم تر میشه
.
.
میدونی بعد مدت ها تونستم گریه کنم
اونم از ته دل
بدی حسم اینجاست که کسی نمیدونه چمه
و این حس و حالم تو کلمات نمیگنجه
خانوادم حس میکنن به خاطر شرایط درسی و کاریه ناراحتیم
و دوستام حس میکنم به خاطر یکیه
ولی هیچ کدوم از اینا نیس
فقط دلم برای خودم میسوزه
با خودم چند سالی هست تو صلحم
ولی الان حس میکنم خیلی بهش ظلم کردم
.
.
چاووشی گوش میدم
آهنگا شدن همراه همیشگیم
.
.
چه میشه کرد
جز صبر
خب اینطوری که به ته ته نا امیدی رسیدم
و باید بگم که نجات یافتم در نهایت
سال گذشته خیلی سخت دست پا میزدم در دریایی از افسردگی، سیاهی پوچی و در حقیقت انگار هر چی بیشتر دست و پا میزدم بیشتر غرق میشدم
اما در نهایت
پذیرفتم
و من قبول کردم
و بهترین کاری که انجام دادم اینه که
در دوره ی افسردگی
از هیچ ناراحت بودنی
از هیچ گریه ای
از هیچ سرزنشی نسبت به خودم
دریغ نکردم
و این خوب بود چون در نهایت انگار باید اون دوره ی غم رو میگذروندم
و در نهایت من دوباره متولد شدم
و الان قدر زندگی کردن رو بیشتر میدونم
جبهه نمیگیرم
دعوا نمیکنم
و در واقع تنها در کنار کسانی که دوستشون دارم کمی زندگی میکنم
و خوشحالم که دیگه وقت رو تلف نمیکنم
و در نهایت من آزاد شدم ....
Call me Meta
امسال همه رو گذاشته بودم کنار ن پیامی ن چیزی
ولی اونا دمشون گرم ب یادمن..
ولی منو نمیشناسن.. ورژن قدیمیو میشناسن ،خیلی عوض شدم.. خیلی تغییر کردم
دلم تنگ شده واسه اتفاقایی ک دیگه نمیفتن واسه روزایی ک دیگه تکرار نمیشن واسه ادمی ک دیگه هیچوقت نمیبینمش ولی هنوزم میرم بیرون دنبالش میگردم و با خودم میگم ینی الان کجاست
Deep lonely
دیپ دلتنگی
بچه ها اسپمه ولی برای شما سایتا بالا میان برای من بجز فروم میزنه برای همشون اتصال خصوصی نیست:/
𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒘𝒂𝒔 𝒏𝒐𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈 𝒍𝒆𝒇𝒕 𝒕𝒐 𝒅𝒐
𝑾𝒉𝒆𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒃𝒖𝒕𝒕𝒆𝒓𝒇𝒍𝒊𝒆𝒔 𝒕𝒖𝒓𝒏𝒆𝒅 𝒕𝒐 𝒅𝒖𝒔𝒕
𝒕𝒉𝒂𝒕 𝒄𝒐𝒗𝒆𝒓𝒆𝒅 𝒎𝒚 𝒘𝒉𝒐𝒍𝒆 𝒓𝒐𝒐𝒎
ویرایش توسط کُبری : 15 مرداد 1401 در ساعت 22:55
یه حس عجیب
اومدم یه تاریخ بنویسم
به جای ۱۴۰۱ زدم ۱۴۰۰
این اولین بارم نیس
انگار نمیخوام باور کنم ۱۴۰۰ اومده و رفته و الان سالی از زندگیم حساب میشه از بس سال مزخرفی بود![]()
امروز مال توئه. قشنگش کن، دقیقا عین خودت^^
گرچه گویا حالم خوبست اما دلم ابری است ولی حال گریه هم ندارم که اشکم باران حال ابریم شود.
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود
در حال حاضر 13 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (1 کاربر و 12 مهمان)