خود را به زندگی سپرده ام.
فقط شروع به تلاش کرده ام.
همین.
خود را به زندگی سپرده ام.
فقط شروع به تلاش کرده ام.
همین.
خود را به زندگی سپرده ام.
فقط شروع به تلاش کرده ام.
همین.
دقیقا یادمه اون موقع خیلی عشق درس داشتم ولی کرونا که اومد و کلاسا هم مجازی شد و معلمایی که مارو ول کردن کلا درس نمیدادن
و مشاوری که تو گروهش برای ما رمان میفرستاد!!همه اینا گند زد به من
و دیگه هیچوقت انگار نخواستم خودمو نجات بدم فقط بیشتر گند زدم و از درس خوندن فاصله گرفتم
و الان جاییم که میگم امسال به خونوادم چی بگم اگه رتبم بد شه؟
و خودمم واقعا هیچ امیدی ندارم به خودم وضعیتم فاجعست
خسته ام از اخبار. از دغدغه های آینده از دغدغه های زندگی چه خوب بود دوران کنکور که فقط کنکور فکر و ذکرمون بود.ذهنم به شدت مشوش و خسته س... .
𝐏𝐢𝐳𝐳𝐚 𝐢𝐬 𝐭𝐡𝐞 𝐨𝐧𝐥𝐲 𝐜𝐢𝐫𝐜𝐥𝐞 𝐨𝐟 𝐭𝐫𝐮𝐬𝐭 𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐡𝐨𝐮𝐥𝐝 𝐡𝐚𝐯𝐞
خواستار پایان محکوم به ادامه دادن
" چه دانم های بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در این دریا کفی افیون "
کمی احساس تنهایی می کنم
زمان خیلی زود می گذره، چشم رو هم میذازی یک ساعت تموم میشه و فکر می کنی که چرا اینطوری شد؟ الان که چند دقیقه باید گذشته باشه، آدم از گذر زمان دیوونه میشه.
آدم ها با هــــــم ها و بی هـــــم ها زوج و فــــرد و منـی که انگــــار با پـــلاک تـــنهــــائی هیچ راهی به محدوده ی زوج و فرد نـدارم
تو رویاهام
دارم مث بلبللل انگلیسی حرف میزنم
ترکی بلدم
عربی میفهممم
شعر فرانسوی از شکسپیررر میخونم گر چ شکسپیر مال انگلیسه ولی خب)) رویای خودمعه ب شما ها چ
و
به کره ای دعوا میکنم) اخه زبونشون خیلی اووووو عوووووو ههههوووو داره
ولی در واقعیت هیچ **** نیستم:/
ای کاش بشه یاد بگیرمشون همشونووووووووووو
و ب طرز عجیبی عاشق تاریخ شدم تاریخ ملت مردم چی شده چی اومده سرشون
و اصلا ی چیز هچل هفتیییی
کسی هر زبانی بلده بگ چ جو شروع کنمم
این وسط شعرای حافظم بلدم عین ادمم بخونم بدون تپق^_^
رویاهای عجیببببب
پ ن دیوان شرقی غربی گوته رو میخام بوخونم با اون خنده ات را بگیر خودت را ن از کی بود اونم میخام کتاباشو بخونم
بعد پاپلو نرودا هم میخام بخونم کتاباشوو اصن ی وضی:/
خودمم نمیدونم چرا اینقد چیزای بی ربط ب همو دوست دارممم
حقیقتا چرا؟
داستان های شاهنامه و هزار یک شب و لیلی مجنون و از این عاشقانه ماشقانه های قدیمی هم میخااام ی کم واسه نمککار فرهاد شیرین هم میخام
اصن دلم میخاد ی کتابخونه کتاب بخرم بخونم
خدایا هم قدرت خریدشو بده هم قدرت خوندنشووو)
هشتگ حالمو نمیفهممم
میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس
ویرایش توسط high.target : 19 خرداد 1401 در ساعت 15:55
خودزنی کردم
پشیمونم
نمیدونم چیکارکنم کجابرم به کی بگم
روپل نشستم
نمیتونم فک کنم
داد میزنم بلند
اما تو برنگرد
اینجا برای تو
هیچ چیز جز من و
گیتار و گریه نیست
امروز می خوام احساسمو بنویسم، کسی که منو نمی شناسه پس مهم نیست. امروز غروب یهو خیره شدم به مخاطبین گوشیم،چشمم به چند تا شماره قدیمی خورد ولی پاکش کردم. گاهی حتی یه شماره می تونه یاداور تلخترین خاطرات باشه. رفیقم که با هم بزرگ شدیم چند سال با هم سر یه سفره غذا خوردیم. چقدر براش معرفت گذاشتم. شبایی که راهش دور بود می اومد خونمون می موند. اخر یه جوری گذاشت تو کاسم، به خاطر یه رل مسخره، حالا نمی دونم پسره بهش گفته بود یا خودش فاز برداشته بود. چندبار بهش زنگ زدم. گفت چیکار داری دیگه زنگ نزن. من برگام ریخت گفتم این چی می گه. تا دیروز سر سفره ما و خونه ما بود. همون روز با یکی از دوستام حرف می زدم گفت اره رفیق فابت با فلان پسر رفیق شده گفتم نه بابا چرت می گی.اصلا بهش نمیاد این حرفا گفت نه فلان حرفا رو هم درباره تو گفته. گفتم برگام یعنی یه ادم تو این مدت کوتاه انقدر تغییر فاز می ده. ادمو سگ بگیره جو نگیرهدیگه اصلا کاری باهاش نداشتم. حتی حرفای مزخرفی که پشتم گفته بود و جبران نکردم. صبر کردم این حال بد رد بشه و فراموش کنم فقط. هر چند هنوزم بهش فکر می کنم تا اعماق وجودم تهوع می گیره. شد 6 ماه بعد. دیدم گوشیم زنگ می خوره. خودش بود برنداشتم. تا یه هفته همش زنگ می زد. اخر برداشتم گفتم ببین نه خودت برام مهمی. نه دغدغه های زندگیت. دیگه نمی خوام باشی، یهو بغضش به گریه تبدیل شد و قطع کرد. می دونستم کات کرده، اگه پسره بهش نمی ری د، تا صد سال هم یاد من نمی افتاد. دوست نداشتم دیگه دربارم فکر کنه. عجب خریه، هر وقت کارش دارم خوب سواری می ده. 5 سال تمام نهایت معرفتو و بخشندگیتو واسه یه ادم بذاری، اونوقت انقدر یه دفعه تر بزنه تو هر چی رفاقت. ابرو برات نذاره، می دونم الانم اوضاع خوبی نداره ولی دلم نمی خواد دیگه حتی حالشو بدونم. چند بار رفیقم واسطه شد گفت بریم ببینیمش، گفتم نمیام خودت برو. لامصب 5 سال از سفره من غذا خوردی و انقدر نمک به حروم بودی. دیگه سعی کردم یکم تو انتخاب ادما دقت کنم انقدر انرژی نذارم اخرشم خودمو سرزنش کنم. حس حماقت کنم.
++ تصور کن:
یه لبتاب داری. این ور و اون ور سفر میری. یه ون داری! به صورت موقتی یا دایمی تو اصفهان زندگی میکنی. درآمد داری. تو کار ترجمه و نویسندگی هستی.
میدونم خیلی زود اینجوری میشم.
سوفی آموندسن از مدرسه به خانه میرفت. تکهیِ اول راه را با یووانا آمده بود.
به فروشگاه بزرگ که رسیدند راهشان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی میکرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود.
بعد از باغِ آنها بنایِ دیگری نبود، خانهشان انتهای دنیا مینمود.
کتابِ دنیایِ سوفی
نوشتهی یوستین گردر
ترجمهی حسن کامشاد
دلهره... دلشوره...
18 سال تمام استرس
حس میکنم هیچوقت تو دکه آرامش فروشی هیچوقت قرار نیس نوبت من شه
ویرایش توسط Aytakso : 20 خرداد 1401 در ساعت 14:13
در حال حاضر 21 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 21 مهمان)