معمولی نه اونقدر ها هم معمولی ولی خب چون کلمه دیگه ای برای وصف ندارم به معمولی اکتفا میکنم .این که دوباره بعد مدت ها اومدم اینجا هم باحاله حس عتیقه بهم دست میده
معمولی نه اونقدر ها هم معمولی ولی خب چون کلمه دیگه ای برای وصف ندارم به معمولی اکتفا میکنم .این که دوباره بعد مدت ها اومدم اینجا هم باحاله حس عتیقه بهم دست میده
حالا ما یه مصاحبه رد شدیم زمین و زمان برا ما شدن کارشناس "چرا رد شدی"...
اینو چرا گفتی، اونو چرا نگفتی...
نتیجه مشخصه که این حرف های مفت گفته میشه... اگه من قبول شده بودم همه این "کاستی ها" تبدیل میشد به "امتیاز" و آفرین که اینو گفتی و خوب شد اونو نگفتی...
قضاوت بر اساس نتیجه که مضخرف ترین راه قضاوته...
لعنت به مصاحبه و لعنت به مصاحبه گر
خودش کم زخم زد به دل ما... حاشیه هاش ول کن نیست...
لعنت به قضاوت... لعنت به عدم درک... لعنت به هر چی پارتی بازی و سفارشی و آدم مثلا داناست...
«امشبم گذشت و کسی ما رو نکشت»...
حس خوبی دارم در کل
الان یه هفته ای میشه خوشحالم
هر چی دنبا بیشتر در برزخ و آتش افروزی بره من خوش حالتر هم میشم!
اخرین پارادوکسی که تو احساساتم بهش برخوردم مربوط به امروز صبحه
یه حس بدی به فصل اسیدوباز شیمی دارم جوری که مور مورم میشه تستاشو حل کنم و دوس دارم زودتر تموم بشه
اما همزمان یه حس خوبیم بهش دارم دوس دارم مدام خودمو به چالش بکشم باش و بدونم چن چندم
همیشه همینطوره هرچی پیچیده تر بیشتر دوس : ))
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش/نه خیال رفته ها میداد آزارم ...
حس یه شروعی که تاخیر خورده
این شروع ... این آغاز ... حسش نمیکنم ... باید همین جاها باشه ولی گمش کردم ...
شاید نباید مثل همیشه باشم ... راز پیدا کردن این شروع جدید توی مردن و تولد دوباره هست ... باید یکبار برای همیشه خودم رو بکشم .. این همون چیزیه که برای یک دنیای جدید و برای یک من قویتر بهش نیاز دارم
این همه دل آشوب بودن ، طبیعی نیست!
حتی خودمم نمیدونم چه حسی دارم
انگار میخوام فرار کنم
ولی نمیخوام
چرا اینجوری شدم :/
چرا انقد همه چی بده
چرا حس خوبی ب اتفاقات اخیر ندارم
چرا حس میکنم یه چیزی اشتباهه
چرا و کوفت اه
یکی از دوستای خونوادگی یکیشون دختر و اون یکی پسری دارن حدودا همسن خودمن
بخاطر دلیل خیلی احمقانه ای که مامان یکیشون واسه اون پسره همیشه تعریف میکرده که من تو بچگی چن بار باهاش دعوا کردم ! همیشه از من بدش میومد حتی چن بار تو جمع گفتم که منم از مامانم پرسیدم گفته من اصلا طرف دعوا نبودم هردو طرف بودن همیشه نه فقط من ! اصلا گیریم که تقصیر منم باشه بچه بودم انقد درکش سخته ؟ ینی بین بچه ها همیشه صلح و آشتیه؟ :/ واقعن که مسخره س... فک میکردم الآن زیاد به روی خودشون نیارن ولی بلافاصله حرف خودشونو زدن... مردم چقد بیکارن!
همیشه از من بدشون میومد دختره هم به طبع حرف پسره... و حتی تا ی مدت قبل هم که مجبوری با خونواده میرفتیم خونشون هی کرم میریختن یا میخواستن ی جوری ضایه کنن تو جمع با ماماناشون... و من هی باهاشون خیلی خوب تا میکردم میگفتم خب اشکال نداره مقصر مامانشونه که انقد روشون تاثیرگذاشته شاید هنوز اینا به این درک نرسیدن... حتی میخواستم بهشون نزدیک تر شم و یه جورایی ثابت کنم من اونی که تو ذهنتون فرو کردن نیستم...
ولی این تصمیم حماقته محضه... این طرز فکر من بود نه واسه این موضوع بلکه واسه خیلی چیزا ، این فقط یه مثال بدیهی بود ، اگه برمیگشتم به خودم میگفتم مهم نیس کسی ازت متنفره یا اهمیتی بهت نمیده یا هی میخواد خوردت کنه ... اصلا نخواه که طرز فکرشو راجب خودت عوض کنی...مهم نیس که به درک ش نرسیدن اونیو که واقعن تورو شناخته نگهدار تو زندگیت و بقیه رو نبین، اصن درسته همونیه که اونا راجبت فکر میکنن، ب ه د ر ک
فوق العاده س طرز تفکر های اساسی زندگیتو پیدا کنی میتونه خیلی از موضوعاتو شفاف کنه ...!
ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
ویرایش توسط be_quick : 17 دی 1399 در ساعت 13:53
امتحانمونو تقریبا دو هفته عقب انداختن و از خوشی سرشارم
میتونم بیشتر بخونم
+
یسری چیزا برام غیرقابل هضمه
ولی خب دیگه سخت نمیگیرم
هر چه پیش آید خوش آید
+
بی صبرانه منتظر کتاب جدیدمم
برونر گوارش و ملت عشق
دو کتااااب جذاب و بی ربط به هم
فرم انصراف از تحصیل رو که دیدم
از تابستون ۹۸ تا امروز برام توی کسری از ثانیه دوره شد
خیلی برام سنگینه انجام این کار ها...
به شماره هایی که تو کانتکت هام نیس جواب نمیدم..اصلا دست خودم نیس میبینم شماره اشنا نیس برام قطعش میکنم میدونم خُلم
همین الان ینفر برای بار چهارم زنگ زد جواب ندادم ...باید اس بده بگم کیه و چیکارم داره تا جواب بدم
ویرایش توسط paradise. : 17 دی 1399 در ساعت 17:24
پارسال این موقع اوجه بودنم تو انجمن بود : )
چقدر زود گذشت...
هفته ها میشه که دیگه اینجا یادم میره بیام... پارسال میخواستم دور خودمو شلوغ کنم تا یکم از این سردرگمی خلاص بشم ولی الان میخوام انقد دورم خلوت باشه تا سردرگم تر بشم : )
درود بر دیروز و امروزی که چون باد میگذرد... همین گذشتنه که به آدم ثابت میکنه واسه هرچیز ریزو درشتی ناراحت نشه و زندگی رو جدی نگیره...
حداقلش اینه که اگر چیزی که میخواستم نشد وهمچنان تو منجلاب کنکور دست وپامیزنم ولی تونستم هرچند کم ازکنار بقیه بودن و کتابایی که یه روز برام غول بودن لذت ببرم.
نمیدونم تهه این دلهره های یواشکی وآشفتگی های مقطعی چیه..
امیدوارم سال بعد وقتی برمیگردم و به این روزام نگاه میکنم لبخند رو لبم باشه : )
نه مثل الان که وقتی به پارسالم نگاه میکنم چیزی جز بچگی و خامی درعین پیروی از عقل سرکش نمیبینم...
خدایا ما جز تو کسی رو نداریم رهامون نکن : )
The moon is always alone...
بی حوصله+بی اعصاب+مقداری گلو درد+حالت تهوع+دل درد:////
+
حس بد اتلاف وقت
+
دارم سعی میکنم به این اتلاف وقت دید بهتری داشته باشم و هعی میگم ببین چاره وحسی جز این نداری ، پس بیخیال باش برا تایم محدودیم که شده به خودت ارامش و بیخیالیو هدیه بده و ازین اتلاف وقت اجباری لذت ببر
+
باز اومدم انجمن،چقد خوب که حداقل نت لاکپشتیمون اینجارو میاره:/
تازگیا حس میکنم تو سرم یه جنگ داخلی برپاشده یا شاید هم یه پارادوکس دردناک!
جنگ بین ذهنی که انقد تو تاریکی درداش فرو رفته که کور شده و روشنایی رو نمیبینه و فقط میخواد توی تنهایی خودش باقی بمونه و اون قسمت ذهنم که امید به زندگی بهتر رو نوید میده و ازم میخواد که دوباره سرپا بشم...
نمیدونم این پارادوکس درونم داره منو ذره ذره میکشه یا میخواد قوی ترم کنه...
[فقط اینو میدونم که میخوام زودتر این جنگ تموم شه و به صلح درون برسم]
اگر خدا بخواهد...
ویرایش توسط Fatemeh.brd : 17 دی 1399 در ساعت 22:17
در حال حاضر 19 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 19 مهمان)