اناتومی افتادم=/
آناتومییییییی افتاااااادم-_-
به غای اعظم رفتم-_-
من لیدنمو برای شیمی و آیین گذاشته بودم=((لنتی اینجوری خو مشروط میشم که=((
اناتومی افتادم=/
آناتومییییییی افتاااااادم-_-
به غای اعظم رفتم-_-
من لیدنمو برای شیمی و آیین گذاشته بودم=((لنتی اینجوری خو مشروط میشم که=((
حوصلم سر رفته ، مامان میخواد بره بازار ولی من دلم بازار نمیخواد -_- دوباره مثل گذشته حسِ خود زشت پنداری پیدا کردم البته ملایم تر از گذشته اما باز هم
دلم نمیخواد کسی بیرون از خونه من رو ببینه ، خجالت میکشم : | ؛ سخته حس هام رو تفکیک کنم ...
امروز کتابخونه رو با مامان مرتب کردیم و حالم بهتر شد ، چون همش حس میکردم یه بغضی تویِ گلومه و حالم خوب نیست ، الان خیلی بهترم . اینستام رو پاک کردم ، خیلی ازش بازخوردِ منفی میگرفتم و مدام اخبار رو دنبال میکردم و بیشتر بغض میکردم ، دیشب که رسما یه دور عزاداری کردم و اشک ریختم برایِ جانباختگان ، دیگه حرفی نیست ... میرم شام بخورم
stars can't shine without darkness
دلم گرفته
باز زمستون و برف همانا و احساسات تلخ و سرد منم همانا :/
حس میکنم دلخوشی تو زندگی ندارم به همین شیکی و مجلسی
خیلی وقته واسه کنکور جدی نمیخونم و از طرف دیگ امتحانتمم بشدت سخته :/ میترسم بد شه ._.
هم خدا رو میخوام هم خرما رو
و هیچکدومم فک نکنم به سرانجام برسه -.-
بسی خستم
و از نداشتن حوصله و اخلاق رنج میبرم!
اها امروز یه خبر بسیارررر شاددد به وجود اومد :/
خبر چی بود ://////
بابام فهمید من زیادسرم الکی تو گوشیمه
اومد در اتاق رو باز کرد و گفت تو وقتی درس میخونی ساعتی یبار میایی ی چرخ میزنی تو کل خونه و میری تو اتاقت :/
چطوری ۵ ساعته نیومدی بیرون :/
ی نگا ب اینور میز
یه نگاه به اونور میز :*)
لباسای باشگاشو پوشیده بود وداشت با گروهشون میرفت پیست دو میدانی :/
گفت بیا عقب یه لحظه :*))
اومدم عقب
گفت اون چیه گفتم کدوم
گفت این هنذفری ک توگوشته ابتداش کجاست ؟!
گفتم اها این منم کلا اصن بلد نیستم دروغ جفت و جور کنم :/
گفتم که گاهی اهنگ گوش میکنم :/ گفت چطوری الجزه الجزه ( فک کنم منظورش اهنگ بود ) تو گوشته و بعد فیزیک میخونی ://// هرچند میتونم اما من واقعا اون لحظه سرم تو گوشی بود://///
گفت گوشیتو بده بهم شبا ی ساعت میدم بهت :/ بردش و گذاشتش توی کشوی شخصیش و درشم قفل کرد و رفت
و منننننن چقددددد خوشحال شدمممممم که اومدددد و بردشششششش ://////
اخیششششش ، دم رفتن بابام گفت "بدبخت نکن خودتو" راست میگفت من نمیتونستم یهویی از گوشیم بکنم اما اگ میخاستم کم کم بکنم که بازم وقت نداشتم :/
تا الان هرچی نصفه خوندمو مهم نیست :/// دیگهههه برمیگردم به روال خودم اصن سه روز پیش وقتی با حس خلا از خواب پا شدم فهمیدم یه خبراییه فهمیدم قرار بدجور برم توفاز درس خودن
نتیجه اش هم مشاهده شد
کلا بابای من هر وقت میاد تو اتاقم یه اتفاقی باید بیوفته
اره دگه
..... ++++++
اینطوریا )) امروز هم فاقد حس بودم منبه شدت به گوشیم وابسته ام امااگه بگیرنش هم انگار هیچ وقت گوشی نداشتم :///// تمرین قانون طبیعت و سازگاری هم خوب است
++++مامانم همیشه میگه باید قیافتو وقتی میری بیمارستان ببینی یه حسرت بزرگی تو چهرته ://// راس میگه دیگه خسته شدم از نگاه کردن وقتشه خودم برم و اینا
++++
راستییی بچه ها داشتم پیاماتونو میخوندم چرا وقتی برف میاد همه شاعر میشید و حس هنری و نویسندگیتون میزنه بالا :/ خیلی خوب تلاش کنید به نتیجه میرسید
خلاصه عاشقانه مواطب خودتون باشید
25 : 32 : 13 : 00
ویرایش توسط Hadis_farhadi_ : 23 دی 1398 در ساعت 23:33
جونم به این هوای سرد لعنتی جذاب
من میگم اصن تو همین فصل و همین ماه بمونیم چیه اون تابستون مزخرف گرم؟
دلم میخاد اینقدر سرد باشه بلرزم
یه استاد محترمی هم داریم ,
از هرجمله ش بزور دو تا کلمه ی فارسی درمیاد
مثلا میفرماید :
کانسپت رکگنایز مونوکلونال آنتی بادی به این صورته که توی یه آزمایش , ریداکشن انجام میدن و باندهای دی سولفیدی دچار بریکینگ میشن.
من خیلی اپریشییت میکنم اگه لکچر ارائه بدین .
دقیقا ب همین صورت
نمیدونم مشکل از اوناست یا مشکل از سواد کم ماست که استادای خیلی باسوادو نمیپسندیم
درهرصورت
احساس له شدن و فشار رو زیر بار این امتحانا دارم که در طول ترم هیچی نخوندممممم . ای خداااا
(متوجه شدم اخیرا همه پستای احساساتم مربوط به جزناله درسا بوده )
دلم میخواد امتحانا ک تموم شدن تغییرات اساسی (شایدم غیراساسی) تو زندگیم بدم . میدونم ک یکی از عللش همین درس جو درس خوندنه ولی بهرحال تلاشمو میکنم
Big things are happening in ma life
and i canttt even waittttt to see the new me .. : )
عصبانیم
مامانم همش غررر میزنه چرا انقد سرت تو گوشیه
چیکار کنم؟ عایا تفریح دیگه ای وجود داره؟
انگار مثلا برام بلیط آنتالیا خریدن من نرفتم
عح
خُــــــ ~ بآ طُ بودَنْ زِ هَمــه دَست کِشیـدَن دآرَدْ ~ دا
حس میکنم فشار دلتنگی بعضی وقتا اونقدر زیاده که خودمو هم وسط خاطره ها گم میکنم ویهو نگاه ساعت میکنم ومتوجه میشم اون 10دقیقه ای که فکرمیکردم الان 50دقیقه ازش گذشته..
به شدت احساس تنهایی میکنم..خیلی روزای سخت و وحشتناکی ان.
خسته شدم از خونه و این همه درو دیوارو دیدن..فکرنکنم کسی مثل من باشه که یک ماه ازخونه بیرون نرفته باشه جز واسه آزمون...
خدایا میدونم خودت شاهد تمام این سختی ها و دل مردگی های من بودی ..این روزارو خوب تموم کن.
The moon is always alone...
اوومممم اومدممم سالاااامممم
اغا من امروز خیلی حس بالندگی کردم :/// چون صبح پا شدم درس خوندم و خوندم و خوندم
همون فیزیکی ک ۳ ساله ازش فرار میکنم اولین بار بود فصل فشار رو خوندم کاملا فهمیدم کاش انقد تنبلی نمیکردم :///
فهمیدم من تو فهم مشکل ندارم من ترسمو زیاد بزرگ کرده بودم
ارررهههه بعدشششم دگه اینطوری
امروز بعد چند سال با بابام ۱ کیومتر پیاده روی کردیم البته بزور بردمش بیرون :*)
رفتم خونه خواهرم یه سر زدم و اینا تا خونه خواهرم باهم حرف زدیم خیلیییی خوب بود
بعدشم کلی خواهر زاده هامو بغل کردن باهاشون حرف زدم :*)
شاید کمکم دارم حسشون میکنم
اررره بعدشم امشب ب بابام گفتم گوشیمو بده گفت که ://// ناااااا امروز استراحت رفتی خونه ابجیتو و دیگه گوشی نهههههه :///// منم با گوشی خواهرم اومدم بگم که امروزززز خوببببب بوددددد
خوب ینی من ناراحت نبودم :*)
وقتی ناراحت نیستم ینی خوبم
عاشقانه مواظب خودتون باشید
25 : 32 : 13 : 00
از دیشب اینجا نیومدم الانم که اومدم احساس بدی بهم دست داد میام و مواجه میشم با الان دیر نیس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میشه قبول شد؟؟؟؟؟؟؟ و............
واقعا چرا همه ناامید میشیم وقتی میدونیم خدایی هم اون بالاست و حواسش هس به بندش .
کاش فروم مثله قبلا بشه
در حال حاضر 21 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (1 کاربر و 20 مهمان)