الان تو خوابگاهم پشت لب تاب افسرده تر از همیشه بر خلاف تصورات همهاین پزشکی لعنتی هم داره احساسمو میکشه...دارم مث قصابا میشم
بزور اهنگ Marc Antony & Tina Arena -_I Want To Spend My Lifetime Loving You احساسم زنده س...از وقتی جسد دیدیم دل و روده دیدیم دیگه بدتر از قبلم شدم.. زندگی هیچی نداره...هیچی...سر همین مسئله ب ظاهر ساده تابستون میخواستم برم پیش روانپزشک ک ی مشکلی اومد نشد برم
سر اینکه ب هیچی وابستگی ندارم ن به پزشکی ن به پول ن به لذتای مادی ن ب لذتای معنوی
رک بگم ن به جنس مخالف ن به هیچی
فقط دارم زنده مانی میکنم تو این دنیای بی احساس...قبلنا این چرت پرتامو ب یکی میگفتم ک برام خ عزیز بود...عزیز تر از خواهرم...ولی ملت بدبین اونم برام زیاد دیدن و تنها گوش برا حرفامو گرفتن ازم...احتمالن این تاپیک بسته شه...خدا کنه نشه...ینی نمیشه سهم من از انجمن همین ی تاپیک باشه؟؟؟هعیی...چقد چرت پرت میگم چقد الکی ابروی خودمو میبرم
...............................