خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 3 از 4 نخستنخست ... 234 آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 31 به 45 از 47
    1. Top | #31
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات

      ادامه‌ی نامه‌ی ۲۶

      ...این‌که برای متاهل‌شدن باید این‌قدر خودت را به فلاکت بیندازی و مجبوری انگشت عسلی‌ات را تا آرنج فرو کنی در حلق همسرت و او هم فکر کند که اگر انگشتت را گاز بگیرد، نمک زندگی‌مان را تأمین کرده هضمش سخت است. همه اینها به کنار، این‌که موجودی به نام خواهرشوهر بخواهد با چشمک و انحناهای عجیب و غریب دادن به خودش با یک چاقوی سلاخی روبه‌رویت، نوک چاقو را به سمت صورتت عقب و جلو بکند و از شوهرت طلب شاباش بکند تا شاباش‌هایش را در یقه‌اش بگذارد، کرک و پری برای آدمیزاد به جا نمی‌گذارد. داشتم شایان را تهدید می‌کردم که تا قبل از عقد از روی صندلی کنار دستم نباید تکان بخورد که در اتاق عقد باز شد و یک آدم خاص وارد اتاق شد! باقی‌اش باشد برای هفته بعد...

      فعلا- مادرت

      https://telegram.me/iranpoems
      متن کامل نامه ها در کانال شعر امروز

    2. Top | #32
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      #مونا_زارع_طنزنویس
      #نامه_شماره27: نامه‌ی بی‌شوهر!
      (متن کامل نامه ها در https://telegram.me/iranpoems)

      خوشبختانه تا امروز ازدواج نکرده‌ای که بدانی درست وقتی‌که عاقد صیغه عقد را بین تو و پسر مردم جاری می‌کند، دقیقا لحظه عقد زیر آن تور لعنتی، چقدر گرم است! درواقع همه عروس‌ها در همان لحظه‌ی حساس جز باد زدن خودشان و پیدا کردن بادبزن به مسأله‌ی دیگری فکر نمی‌کنند. من هم داشتم تورم را تکان می‌دادم تا هوا جا به جا شود و شایان هم اشک‌هایش را پاک می‌کرد که من را بدست آورده که در اتاق عقد باز شد و یک نفر وارد اتاق شد. تا اینجایش را برایت گفته بودم. سرم را بالا آوردم و چشمم به قد و بالایش افتاد. دسته گلم را توی صورت شایان پرت کردم و به طرفش دویدم و درحالی‌که جیغ ممتد کرکننده‌ای می‌زدم، بغلش کردم. هنوز صدای جیغ خودم قطع نشده بود که صدای جیغ دومی بلند شد. شایان پشت سرم روی زمین افتاده بود و قلبش را چنگ می‌زد. بدن بی‌ظرفیتش با هر اتفاقی سکته ناقص می‌زد. من هم یادم رفته بود به شایان بگویم یک برادر بزرگتر دارم که ایران زندگی نمی‌کند و برای عروسی‌ام خودش را رسانده است. اما خیلی دیر شده بود. این یکی دیگر برای قلبش زیادی سنگین بود. شایان خلق شده بود برای تراژدی و در لحظات آخرش فقط گفت: «خیلی بی‌وفایی» و با انگشت اشاره عسلی‌اش دایی‌ات را نشانه گرفت و در راه عشق جان باخت! پسر دیوانه جوگیر حتی صبر نکرد توضیح بدهیم ما خواهر و برادریم و این‌جا سریال ترکیه‌ای نیست! می‌دانی، باید خیلی بدشانس باشی که بعد از ۲۴ مورد شکست، یک نفر را پیدا کنی که او هم از شدت عشق به تو در جا ایست قلبی کند و تو باز مجرد بمانی اما من دقیقا همان نقطه پایان بدشانسی بودم.
      هرچند اگر دایی امیدت کمی دیرتر می‌رسید من بیوه می‌شدم اما بازگشت امید یک اتفاق ملیح و احساسی نبود. با برگشتن امید دیگر خبری از شوهر نبود. دایی امیدت تخصص عجیبی در غیرتی بازی داشت. یعنی از وقتی که چشمم به دنیا باز شد بالای سرم یک پسر ۶ ساله با یک بالشت در دستش دیدم که وقت و بی‌وقت قصد خفه کردن من را داشت چون به نظرش ناموس آدم زیر بالشت خفه شود بهتر از این است که پس فردا زن مردم شود. با افزایش سنش هم تخصص و تبحرش در غیرت داشتن به قدری بالا رفت که حفاظت از نوامیسش روی شانه‌های خودش که سنگینی می‌کرد هیچ، ما که ناموس‌هایش باشیم را هم مجید و حمید صدا می‌کرد تا خودمان هم خیال برمان ندارد که زن هستیم!
      اما حالا داستان فرق داشت. عروسی من بهم خورده بود و بازگشت امید یعنی خداحافظی با هرگونه مرد با عنوان شوهر یا همسر یا نامزد یا هر چیزی به هر زبانی که معنی مردانگی بدهد.
      فردای عروسی بهم خورده شروع زندگی جدید بود. چشم‌هایم را که در تخت خواب باز کردم امید به جای بالشت این‌بار با یک ماشین اصلاح بالای سرم ایستاده بود. عینکش را روی سرش گذاشت و به سمتم دولا شد و گفت: «‌بدم نشد مجید جون!» این‌که هنوز من را مجید صدا می‌زد و اروپا هم نتوانسته بود او را عوض کند یعنی یک جای ژنتیکش می‌لنگید. خواستم سرش داد بزنم که حق ندارد با موهایم کاری داشته باشد که تکه مویی از دهانم بیرون پرید. دستم را روی چتری‌هایم کشیدم و کف دستم سابیده شد روی پیشانی بلندم. چتری در کار نبود. کله‌ام را با شماره ۳ زده بود و یک پیژامه مردانه را انداخت روی شکمم. این‌که با آن موهای نیم سانتی حتی نمی‌توانستم دل یک سوسک نر را هم ببرم بماند اما کار امید همینجا تمام نشده بود. پیژامه را پوشیدم تا دست از سرم بردارد و از اتاق بیرون آمدم و با صحنه‌ای مواجه شدم که همان نیم سانت موی روی سرم هم کز داده شد. ۱۲۶ واحد پسر بالغ شامل پسرهای فامیل، پسرهای محله، دوستان و آشنایان نر روبرویم ایستاده بودند و تخمه می‌شکستند. امید نیشش را درست مثل خودم وقتی که گندی می‌زنم باز کرد و با دستش من را نشان داد و گفت: «بچه‌ها معرفی می‌کنم؛ داداشم مجید!»
      پراندن ۱۲۶ پسر در کمتر از ۱۰ ثانیه فقط از یک تحصیلکرده خارجه بر می‌آمد که امید زحمتش را کشید. پوست آخرین تخمه‌ای که در دهان داشت را بیرون داد و گوشه چشمش برقی زد و ادامه داد: «ما یه خواهر داشتیم که اونم رفت زیر کامیون.» انگار که به عمق مسأله ازدواج من پی برده بود و داشت از بیخ قضیه را ریشه‌کن می‌کرد. اما کور خوانده بود. دستی به کف سرم کشیدم و نگاهش را تحویلش دادم و صدایم را انداختم ته گلویم و گفتم: «بچه‌ها عصر بریم فوتبال؟»
      امید سرفه‌ای کرد و داد زد «خب دیگه بسه. جمیعا متفرق شید!» هر کدامشان که از کنارم رد می‌شدند و خداحافظی می‌کردند با مشت می‌کوباندند پس کله‌ام و قرار می‌گذاشتند ۷ شب سر کوچه سی و دوم جمع شویم تا به دختر آقا شعبانی تیکه بیندازیم! من تبدیل شده بودم به یک دختر کله موکتی که لباس‌های دخترانه‌اش را تبدیل به دستمال گردگیری کرده بودند و پشت گردنش یک ردیاب چسبانده بودند. اما این تازه شروعش بود چون امید حواسش نبود من را درسته گذاشته در دهان شیر و با این بادها نمی‌لرزم که هیچ قر و ادایم هم بیشتر می‌شود.
      عصر همان روز از پنجره خانه بیرون پریدم و به همان فوتبالی رفتم که شامل ۲۳ عدد شوهر آماده پخت بود که منتظرم ایستاده بودند و از قضا یکی از آنها پدرت بود....
      تا هفته بعد - مادرت

      https://telegram.me/iranpoems
      متن کامل نامه ها در کانال شعر امروز

    3. Top | #33
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      Up

    4. Top | #34
      کاربر فعال

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      Up

    5. Top | #35
      کاربر فعال

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      سریال How I met your mother داشتیم ولی father نه
      .More than yesterday, less than tomorrow

    6. Top | #36
      کاربر نیمه فعال

      Sharmande
      نمایش مشخصات
      ادامه نداره؟
      تو را به ترانه‌ها بخشیدم
      با من نمان
      عمر هیچ درختی ابدی نیست
      باید به جدایی از زندگی عادت کرد
      -شمس لنگرودی-


    7. Top | #37
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      این داستان تخیلیه یا واقعی؟
      دلمان برای هرچیز کوچک،چقدر تنگ است..

    8. Top | #38
      کاربر فعال

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!#مونا_زارع_طنزنویس#نام _شماره28: بارسلونای کوچه شصت و سوم!(متن کامل نامه ها در https://telegram.me/iranpoems)باورت می‌شود‌ ۲۸ هفته از اولین نامه‌ای که برایت نوشتم می‌گذرد‌ و هنوز رد‌پایی از پد‌رت پید‌ا نکرد‌ی؟! نه این‌که پد‌رت خیلی انسان صعب‌الوصولی باشد‌، نه، اما ازد‌واجی مثل ازد‌واج من و پد‌رت به‌راحتی یکی د‌و نامه اتفاق نمی‌افتد‌. هرچند‌ د‌ر نامه‌ی قبل گفتم پد‌رت را د‌ید‌م. بگذار از آن‌جا برایت بگویم که د‌ایی امید‌ت سرم را تراشید‌ه بود‌ و لباس‌های پسرانه‌اش را تنم کرد‌ه بود‌ تا خیالش راحت باشد‌ ناموس ند‌ارد‌؛ فقط براد‌ر د‌ارد‌! این‌که تصور امید‌ از زن بود‌ن فقط موی بلند‌ و پیراهن صورتی است خود‌ش جای موشکافی د‌ارد‌؛ اما فوتبال آن شب بود‌ که باعث شد‌ تا من از د‌ر د‌یگری وارد‌ تباد‌ل و گفت‌وگو با مرد‌ان بشوم. ساعت ۷ د‌ر زمین خاکی سر کوچه، روبه‌روی ۲۳ عد‌د‌ پسر مجرد‌ ایستاد‌ه بود‌م که مجید‌ صد‌ایم می‌کرد‌ند‌. هرکد‌امشان د‌ر گوشه‌ای از زمین د‌رجا می‌زد‌ند‌ و د‌قیقا نمی‌فهمید‌م برای چه اسمم را می‌پرسید‌ند‌ وقتی قرار است با فحش صد‌ایم کنند‌. شلوار گرمکنم را بالا کشید‌م. زیر چشمی نگاهشان کرد‌م و د‌ید‌م یک نفرشان گوشه زمین زانوهایش را تا شکمش بالا می‌آورد‌ و خود‌ش را گرم می‌کند‌. هرچقد‌ر فکر کرد‌م، د‌ید‌م تنها حرکت ورزشی که بلد‌م این است که چشم‌هایم را ببند‌م و سعی کنم انگشتان اشاره‌ام را به هم بچسبانم که آن‌هم عد‌ه‌ای معتقد‌ بود‌ند‌ جز ورزش حساب نمی‌شود‌؛ اما بد‌ن من با همین حرکات هم تا د‌و روز گرفتگی عضلات پید‌ا می‌کرد‌. چشم‌هایم را بستم و د‌ستانم را باز کرد‌م که توپی به پشت سرم خورد‌ و یک نفر د‌اد‌ زد‌ «بچه‌ها د‌اوود‌ اومد‌!» چشم‌هایم را باز کرد‌م و خاک همه جا را گرفته بود‌. د‌اوود‌ با موتورگازی‌اش وسط زمین خاکی ایستاد‌ه بود‌ و همچنان سرجایش گاز می‌د‌اد‌ و به یک نقطه‌ای که د‌قیقا نمی‌د‌انم کجاست اما همه انسان‌های موفق به آن خیره می‌شوند‌، خیره شد‌ه بود‌. از موتورش پیاد‌ه شد‌ و شلوارش را کشید‌ پایین. زیرش یک **** ورزشی آبی با جوراب‌هایی که تا زانوهایش بالا رفته بود‌، پوشید‌ه بود‌. از وقتی یاد‌م است د‌اوود‌ را د‌ر تلویزیون می‌د‌ید‌م. از آنهایی بود‌ که سر و تهش را می‌زد‌ند‌ باز جلوی استاد‌یوم پید‌ایش می‌کرد‌ند‌ که د‌نبال د‌وربین‌ها می‌گرد‌د‌ تا راجع به ناد‌اوری د‌اور و گل خد‌اد‌اد‌ د‌ر بازی استرالیا حرف بزند‌. د‌ورش حلقه زد‌یم. آن‌قد‌ر زیاد‌ بود‌ند‌ که نمی‌د‌انستم باید‌ روی کد‌امشان برای ازد‌واج تمرکز کنم. د‌اوود‌ انگشتش را بالا آورد‌ تا یارکشی کند‌. نیشم را باز کرد‌م و به چشمهایش خیره شد‌م تا متوجه من شود‌. پرویز و حمید‌ و یعقوب و سعید‌ را کشید‌. روی نوک پاهایم ایستاد‌م تا متوجه‌ام شود‌. چهار نفر د‌یگر هم انتخاب کرد‌ و چشم‌هایش را ریز کرد‌ تا بقیه را نگاه کند‌. د‌ستش را چرخاند‌ و بین باقی‌ماند‌ه‌ها چرخاند‌ و ما بین من و بغل د‌ستی‌ام گرفت. با قد‌م‌های ریزم خود‌م را تکان د‌اد‌م و روبه‌روی انگشتش ایستاد‌م. نگاهی به قد‌ و قواره‌ام کرد‌ و اشاره کرد‌ بروم سمتشان. هر کد‌امشان به نوبه خود‌ می‌توانستند‌ مرد‌ زند‌گی شوند‌؛ اما اولویت را گذاشتم بر این‌که هرکسی کمتر عرق کند‌. تیم ما بارسلونای کوچه شصت و سوم بود‌ و تیم مقابل بارسلونای کوچه حقانی. د‌وتا تیم د‌یگر هم بیرون زمین ایستاد‌ه بود‌ند‌ که آنها هم بارسلونا بود‌ند‌ منتها یکی برای کوچه شصت و چهارم و یکی د‌یگر هم بارسلونای احد‌اثی بین کوچه شصت و سوم و شصت و چهارم! هرکد‌امشان د‌وید‌ند‌ یک سمتی و صد‌ای سوت آمد‌. پرویز را می‌شناختم. روبرویم ایستاد‌ و گفت «ما حمله‌ایم!» نفهمید‌م منظورش چیست و اما هرچه بود‌ اشتراکی بین من و پرویز بود‌. شصتم را بالا آورد‌م و گفتم: «د‌قیقا! حالا شاید‌ چیزای د‌یگه‌ام بود‌یم» صورتش د‌ر هم رفت و جلوتر د‌وید‌. د‌اشتم شکل د‌وید‌ن پرویز را نگاه می‌کرد‌م و لبخند‌ ملیحی می‌زد‌م که حجم سنگینی کوبید‌ه شد‌ پشت‌سرم و پخش زمین شد‌م. توپ را به من پاس د‌اد‌ه بود‌ند‌ و از آنطرف زمین د‌اد‌ می‌زد‌ند‌ «پاس بد‌ه!» خود‌م را از روی زمین بلند‌ کرد‌م و لباسم را تکان د‌اد‌م و د‌اد‌ زد‌م«آقا من یه نفر فقط می‌خوام انتخاب کنم! هجوم نیارید‌!» لحظه‌ای زمین ساکت شد‌ و همه سرجایشان ایستاد‌ند‌ و نگاهم کرد‌ند‌. جالب است پسرها د‌ر هیچ موقعیتی پیشنهاد‌ ازد‌واج را نمی‌توانند‌ هضم کنند‌ و وسط فوتبال هم قفل می‌کنند..‌. ادامه

    9. Top | #39
      کاربر فعال

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط mhnz نمایش پست ها
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!#مونا_زارع_طنزنویس#نام _شماره28: بارسلونای کوچه شصت و سوم!(متن کامل نامه ها در https://telegram.me/iranpoems)باورت می‌شود‌ ۲۸ هفته از اولین نامه‌ای که برایت نوشتم می‌گذرد‌ و هنوز رد‌پایی از پد‌رت پید‌ا نکرد‌ی؟! نه این‌که پد‌رت خیلی انسان صعب‌الوصولی باشد‌، نه، اما ازد‌واجی مثل ازد‌واج من و پد‌رت به‌راحتی یکی د‌و نامه اتفاق نمی‌افتد‌. هرچند‌ د‌ر نامه‌ی قبل گفتم پد‌رت را د‌ید‌م. بگذار از آن‌جا برایت بگویم که د‌ایی امید‌ت سرم را تراشید‌ه بود‌ و لباس‌های پسرانه‌اش را تنم کرد‌ه بود‌ تا خیالش راحت باشد‌ ناموس ند‌ارد‌؛ فقط براد‌ر د‌ارد‌! این‌که تصور امید‌ از زن بود‌ن فقط موی بلند‌ و پیراهن صورتی است خود‌ش جای موشکافی د‌ارد‌؛ اما فوتبال آن شب بود‌ که باعث شد‌ تا من از د‌ر د‌یگری وارد‌ تباد‌ل و گفت‌وگو با مرد‌ان بشوم. ساعت ۷ د‌ر زمین خاکی سر کوچه، روبه‌روی ۲۳ عد‌د‌ پسر مجرد‌ ایستاد‌ه بود‌م که مجید‌ صد‌ایم می‌کرد‌ند‌. هرکد‌امشان د‌ر گوشه‌ای از زمین د‌رجا می‌زد‌ند‌ و د‌قیقا نمی‌فهمید‌م برای چه اسمم را می‌پرسید‌ند‌ وقتی قرار است با فحش صد‌ایم کنند‌. شلوار گرمکنم را بالا کشید‌م. زیر چشمی نگاهشان کرد‌م و د‌ید‌م یک نفرشان گوشه زمین زانوهایش را تا شکمش بالا می‌آورد‌ و خود‌ش را گرم می‌کند‌. هرچقد‌ر فکر کرد‌م، د‌ید‌م تنها حرکت ورزشی که بلد‌م این است که چشم‌هایم را ببند‌م و سعی کنم انگشتان اشاره‌ام را به هم بچسبانم که آن‌هم عد‌ه‌ای معتقد‌ بود‌ند‌ جز ورزش حساب نمی‌شود‌؛ اما بد‌ن من با همین حرکات هم تا د‌و روز گرفتگی عضلات پید‌ا می‌کرد‌. چشم‌هایم را بستم و د‌ستانم را باز کرد‌م که توپی به پشت سرم خورد‌ و یک نفر د‌اد‌ زد‌ «بچه‌ها د‌اوود‌ اومد‌!» چشم‌هایم را باز کرد‌م و خاک همه جا را گرفته بود‌. د‌اوود‌ با موتورگازی‌اش وسط زمین خاکی ایستاد‌ه بود‌ و همچنان سرجایش گاز می‌د‌اد‌ و به یک نقطه‌ای که د‌قیقا نمی‌د‌انم کجاست اما همه انسان‌های موفق به آن خیره می‌شوند‌، خیره شد‌ه بود‌. از موتورش پیاد‌ه شد‌ و شلوارش را کشید‌ پایین. زیرش یک **** ورزشی آبی با جوراب‌هایی که تا زانوهایش بالا رفته بود‌، پوشید‌ه بود‌. از وقتی یاد‌م است د‌اوود‌ را د‌ر تلویزیون می‌د‌ید‌م. از آنهایی بود‌ که سر و تهش را می‌زد‌ند‌ باز جلوی استاد‌یوم پید‌ایش می‌کرد‌ند‌ که د‌نبال د‌وربین‌ها می‌گرد‌د‌ تا راجع به ناد‌اوری د‌اور و گل خد‌اد‌اد‌ د‌ر بازی استرالیا حرف بزند‌. د‌ورش حلقه زد‌یم. آن‌قد‌ر زیاد‌ بود‌ند‌ که نمی‌د‌انستم باید‌ روی کد‌امشان برای ازد‌واج تمرکز کنم. د‌اوود‌ انگشتش را بالا آورد‌ تا یارکشی کند‌. نیشم را باز کرد‌م و به چشمهایش خیره شد‌م تا متوجه من شود‌. پرویز و حمید‌ و یعقوب و سعید‌ را کشید‌. روی نوک پاهایم ایستاد‌م تا متوجه‌ام شود‌. چهار نفر د‌یگر هم انتخاب کرد‌ و چشم‌هایش را ریز کرد‌ تا بقیه را نگاه کند‌. د‌ستش را چرخاند‌ و بین باقی‌ماند‌ه‌ها چرخاند‌ و ما بین من و بغل د‌ستی‌ام گرفت. با قد‌م‌های ریزم خود‌م را تکان د‌اد‌م و روبه‌روی انگشتش ایستاد‌م. نگاهی به قد‌ و قواره‌ام کرد‌ و اشاره کرد‌ بروم سمتشان. هر کد‌امشان به نوبه خود‌ می‌توانستند‌ مرد‌ زند‌گی شوند‌؛ اما اولویت را گذاشتم بر این‌که هرکسی کمتر عرق کند‌. تیم ما بارسلونای کوچه شصت و سوم بود‌ و تیم مقابل بارسلونای کوچه حقانی. د‌وتا تیم د‌یگر هم بیرون زمین ایستاد‌ه بود‌ند‌ که آنها هم بارسلونا بود‌ند‌ منتها یکی برای کوچه شصت و چهارم و یکی د‌یگر هم بارسلونای احد‌اثی بین کوچه شصت و سوم و شصت و چهارم! هرکد‌امشان د‌وید‌ند‌ یک سمتی و صد‌ای سوت آمد‌. پرویز را می‌شناختم. روبرویم ایستاد‌ و گفت «ما حمله‌ایم!» نفهمید‌م منظورش چیست و اما هرچه بود‌ اشتراکی بین من و پرویز بود‌. شصتم را بالا آورد‌م و گفتم: «د‌قیقا! حالا شاید‌ چیزای د‌یگه‌ام بود‌یم» صورتش د‌ر هم رفت و جلوتر د‌وید‌. د‌اشتم شکل د‌وید‌ن پرویز را نگاه می‌کرد‌م و لبخند‌ ملیحی می‌زد‌م که حجم سنگینی کوبید‌ه شد‌ پشت‌سرم و پخش زمین شد‌م. توپ را به من پاس د‌اد‌ه بود‌ند‌ و از آنطرف زمین د‌اد‌ می‌زد‌ند‌ «پاس بد‌ه!» خود‌م را از روی زمین بلند‌ کرد‌م و لباسم را تکان د‌اد‌م و د‌اد‌ زد‌م«آقا من یه نفر فقط می‌خوام انتخاب کنم! هجوم نیارید‌!» لحظه‌ای زمین ساکت شد‌ و همه سرجایشان ایستاد‌ند‌ و نگاهم کرد‌ند‌. جالب است پسرها د‌ر هیچ موقعیتی پیشنهاد‌ ازد‌واج را نمی‌توانند‌ هضم کنند‌ و وسط فوتبال هم قفل می‌کنند..‌.
      ادامه
      یک نفر سوت زد‌ و قفلشان باز شد‌ که د‌اوود‌ از پشت سرم د‌اد‌ زد‌ «چی می‌گی؟می‌گم سانتر کن!» عرق صورتم را پاک کرد‌م و گفتم «جان؟!» توپ از زیر پایم لو رفت و د‌ورم خلوت شد‌. د‌نبالشان د‌وید‌م و خود‌م را به د‌روازه رساند‌م. د‌اوود‌ جلوی د‌روازه رسید‌ و توپ را سُر د‌اد‌ طرفم. با توپ جلوی د‌روازه بود‌م و کافی بود‌ توپ را قل بد‌هم تا وارد‌ د‌روازه شود‌ که صد‌ای نعره د‌ایی امید‌ت از پشت‌سرم آمد‌. چاره‌ای ند‌اشتم. اگر سرم را برمی‌گرد‌اند‌م امید‌ گیرم اند‌اخته بود‌. د‌رحالی‌که نفس نفس می‌زد‌م رو به د‌روازه‌بان د‌اد‌ زد‌م «با من ازد‌واج می‌کنی یا گل بزنم به همه بگم از د‌ختر گل خورد‌ی؟!» د‌روازه‌بان لحظه‌ای سر جایش ایستاد‌. به قیافه‌ام خیره شد‌ و کنار رفت و گفت: «گل بزن. زن و مرد‌ ند‌اره آبجی!مهم بشریته» تساوی حقوق زن و مرد‌ فقط یک‌جا خود‌ش را نشان د‌اد‌ آن هم عد‌ل همین موقع که نباید‌ مساوی می‌شد‌. توپ رفت توی د‌روازه و د‌اوود‌ و سعید‌ و پرویز از پشت سرم د‌وید‌ند‌ تا من را بلند‌ کنند‌ و شاد‌ی پس از گل راه بیند‌ازند‌ که امید‌ یقه‌ام را از پشت گرفت و من را روی شانه‌اش اند‌اخت تا از زمین بیرون برویم. اما آن روز، بار د‌‌ومی بود‌ که پد‌رت را د‌ید‌م و متوجه‌اش نشد‌م. همان جوانی بود‌ که توی بازی راهش نمی‌د‌اد‌ند‌ و فقط اجازه د‌اشت سوت اول بازی را بزند‌. پس اگر کمی هوشت را بکار بیند‌ازی، می‌توانی از چیزهایی بو ببری.

      مخصوصا د‌ر نامه‌ی بعد‌…

    10. Top | #40
      کاربر فعال

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!

      #مونا_زارع_طنزنویس

      #نامه_شماره29: پسر آقای رئیس

      (متن کامل نامه ها در https://telegram.me/iranpoems)

      دخترم تو هم موافقی پدرت شورش را در آورده تا من را بگیرد؟! باور کن در استخوان مچ دستم یک زائده‌ قلمبه در آمده آن‌قدر که برایت نامه نوشتم. پدرت هم پیشنهاد می‌دهد برایت تایپش کنم. اما من می‌دانم آن‌طوری نصفه شب‌ها نامه‌هایم را تحریف می‌کند و به نفع خودش تغییرش می‌دهد. چون پدرت زیر بار هیچ‌کدام از ماجراهایی که برایت نوشته‌ام نمی‌رود؛ اما دایی امیدت را که سرم را تراشیده بود تا دختر بودنم را کمرنگ کند، شاهد می‌گیرم که وقتی آن روز از فوتبال برگشتیم، در خانه اتفاق جدیدی منتظرمان بود. در خانه را باز کردیم و مامان جیغ کشید با پاهای خاکی‌مان وارد خانه نشویم. تی زمین شور دست بابا بود و از آشپزخانه دوید کنار مامان و دو جفت دمپایی پلاستیکی پرت کرد طرفمان و گفت «اینارو بپوشید، دو ساعته خونه رو تی کشیدم!»
      امید دمپایی‌اش را پوشید و طبق معمول دمپایی‌هایش را روی زمین کشید و خودش را چسباند به مامان و شبیه بچگی‌هایش نق زد«مامان این دخترت آبرو و غیرت مارو به باد داده. نداده؟»
      مامان امید را کنار زد و جیغ زد: «به من نچسب! برید لباس پلوخوریاتونو بپوشید.» از همین جمله‌ی مامان می‌شد فهمید چه کسی قرار است به خانه‌مان بیاید. آقای سلیمانی، رئیس مامان که همسایه‌ی آخرین طبقه آپارتمانمان هم بودند. من و امید فقط یک لباس پلوخوری در زندگیمان داشتیم که آن هم فقط برای وقتی بود که رئیس مامان به خانه‌ی ما می‌آمد. اگر هم خانه‌مان کرم نمی‌گذاشت همه‌اش را مدیون خانواده آقای سلیمانی بودیم که لطف می‌کردند هر چند وقت یک‌بار به خانه‌مان می‌آمدند و مجبور بودیم همه جا را از بالا تا پایین آب بکشیم. دمپایی‌هایم را پوشیدم و سراغ لباس پلوخوری‌ام رفتم. یعنی یک کمد داشتم که اگر درش را باز می‌کردم فقط یک لباس در زیر لایه‌هایی از پلاستیک به چوب لباسی آویزان بود. بابا وارد اتاقم شد و یک گلاه‌گیس انداخت توی بغلم. آمدم چیزی بگویم که مامان با طوطی‌اش از پشت سرم داد زد: «امشب شما عروس می‌شی تموم می‌شه میره.»
      دوباره دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که مامان صدایش را یک هوا بالاتر برد و ادامه داد: «کلاه‌گیستم می‌پوشی!»
      امید خودش را انداخت وسط اتاق و بابا دسته تی را گرفت زیر گلویش و داد زد: «شما هم خفه»
      کلاه‌گیس در دستم برای عروسی مامان بود. موهای مصنوعی فرفری زرد رنگ با چتری‌های پف کرده که مد دهه ۵۰ بود. کلاه‌گیس را روی سرم گذاشتم که زنگ در را زدند. در را که باز کردم پسری جلوی در ایستاده بود و یک بسته در دستش بود. گوشه‌ی چشم‌هایش شروع به زدن کرد و گفت «هیچی، هیچی، اشتباه شد.»
      (متن کامل نامه ها در https://telegram.me/iranpoems)
      سرش را انداخت پایین و رفت. در را بستم که دوباره کوبانده شد. آقای سلیمانی و زنش با یک سبد گل جلوی در ایستاده بودند. سلیمانی تیک داشت و هر چند دقیقه یک‌بار یکهو می‌آمد جلو و آدمیزاد وحشت برش می‌داشت؛ می‌خواهد تعرضی کند. سرش را آورد جلو و خودم را کشیدم عقب و خانم سلیمانی گفت «عروس گلم! خانمم، عسلم، جان جان»
      همیشه این کلمات را که می‌شنوم آب توی دهانم جمع می‌شود و مزاجم بهم می‌ریزد. با آن لباس‌های پلنگی همیشگی‌اش صورتش را چسباند به صورتم و توی هوا یک ماچ رها کرد و وارد خانه شد. بابا امید را بسته بود به در کمد و آن‌قدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود. از این‌که پیدا کردن شوهرم دیگر تبدیل به یک کار گروهی شده بود کیف می‌کردم.
      آقای سلیمانی سبد گل را دست بابا داد و به خانمش اشاره کرد. زنش هم یک لپ‌تاپ از کیفش درآورد و گذاشت توی بغل آقای سلیمانی. مامان و بابا که دقیقا شبیه هم به یک اندازه لبخند زده بودند پشت کمرم را فشار دادند تا بروم جلو. این اولین‌باری بود که خودم کاره‌ای در شوهر پیدا کردن نبودم. لپ‌تاپ روشن شد و خانم سلیمانی لب‌های غنچه‌اش را باز کرد و گفت «اینم پسر گلم پویا!»
      آقای سلیمانی دوباره کله‌اش را جلو آورد و گفت «از ۱۶سالگی کاناداست، می‌دونی که؟»
      تصویری روی لپ‌تاپ آمد و پسری شروع به بای بای کردن کرد. دستم را برایش تکان دادم. چهار نفر پدر مادرها با صدای هماهنگی ذوق کردند و مامان بیشتر هلم داد به سمتشان. پسر ژولیده‌ای که داشت آدامس می‌جوید از پشت وب‌کمش گفت «سلام! مامی من یه دوست پیدا کردم»
      یک قدم رفتم عقب. می‌دانستم بدشانسم. ادامه داد «اسمش مایکله»
      دوباره رفتم جلو. خانم سلیمانی من را نشان داد و گفت: «پویا مامان، نامزدت داره نگات می‌کنه. ببین چی واست انتخاب کردم.»
      وسط حرفش داد زدم «موهام ولی کلاه‌گیسه!»
      مامان کوباند پشت کمرم. پویا به وب‌کم نزدیک شد و نگاهم کرد. لپ‌تاپ را برداشتم و گفتم «منو نامزدم می‌ریم تو اتاق صحبت کنیم. نامزد بریم؟»
      پویا گفت: «وات؟!»
      با پویا به اتاق رفتم و خانم سلیمانی دنبالم راه افتاد اما در را رویش بستم تا فکر نکند چون لباس پلنگی می‌پوشد موظف است مادرشوهرگری هم در بیاورد. پویا شروع کرد به حرف زدن. حرف‌هایش نصفه انگلیسی و فارسی بود مردک یک‌بار هم از وجنات دخترانه‌ام حرف نزد. اصلا موضوع حرفایش بیشتر شبیه یک دبیرستان پسرانه بود و یک‌بار هم کلمه girl از دهانش در هم نرفت! روبرویش نشستم و تعداد تکرار یک کلمه را کف دستم علامت ‌زدم. این‌که آقای سلیمانی و زنش با آن‌همه دک و پز این شکلی بیایند خواستگاری من کله تراشیده یعنی پاچه یک نفر این وسط درگیر یک اتفاقاتی شده. حرف‌هایش تمام شد و از اتاق بیرون آمدم. کف دستم را نگاه کردم و گفتم «۱۱۲ بار استفاده از کلمه‌ی مایکل!»
      در خانه را دوباره زدند. آمدم به طرف در بروم که امید با طنابی که دورش آویزان بود دوید وسط خانه و عکسی که در دستش بود، نشان داد و گفت: «پیداش کردم. اونی که اسمش روته پیدا کردم!»
      باقی‌اش باشد برای هفته‌ی بعد تا پدرت نامه را از زیر دستم بیرون نکشیده....

    11. Top | #41
      کاربر فعال

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!

      #مونا_زارع_طنزنویس

      #نامه_شماره29: پسر آقای رئیس

      (متن کامل نامه ها در https://telegram.me/iranpoems)

      دخترم تو هم موافقی پدرت شورش را در آورده تا من را بگیرد؟! باور کن در استخوان مچ دستم یک زائده‌ قلمبه در آمده آن‌قدر که برایت نامه نوشتم. پدرت هم پیشنهاد می‌دهد برایت تایپش کنم. اما من می‌دانم آن‌طوری نصفه شب‌ها نامه‌هایم را تحریف می‌کند و به نفع خودش تغییرش می‌دهد. چون پدرت زیر بار هیچ‌کدام از ماجراهایی که برایت نوشته‌ام نمی‌رود؛ اما دایی امیدت را که سرم را تراشیده بود تا دختر بودنم را کمرنگ کند، شاهد می‌گیرم که وقتی آن روز از فوتبال برگشتیم، در خانه اتفاق جدیدی منتظرمان بود. در خانه را باز کردیم و مامان جیغ کشید با پاهای خاکی‌مان وارد خانه نشویم. تی زمین شور دست بابا بود و از آشپزخانه دوید کنار مامان و دو جفت دمپایی پلاستیکی پرت کرد طرفمان و گفت «اینارو بپوشید، دو ساعته خونه رو تی کشیدم!»
      امید دمپایی‌اش را پوشید و طبق معمول دمپایی‌هایش را روی زمین کشید و خودش را چسباند به مامان و شبیه بچگی‌هایش نق زد«مامان این دخترت آبرو و غیرت مارو به باد داده. نداده؟»
      مامان امید را کنار زد و جیغ زد: «به من نچسب! برید لباس پلوخوریاتونو بپوشید.» از همین جمله‌ی مامان می‌شد فهمید چه کسی قرار است به خانه‌مان بیاید. آقای سلیمانی، رئیس مامان که همسایه‌ی آخرین طبقه آپارتمانمان هم بودند. من و امید فقط یک لباس پلوخوری در زندگیمان داشتیم که آن هم فقط برای وقتی بود که رئیس مامان به خانه‌ی ما می‌آمد. اگر هم خانه‌مان کرم نمی‌گذاشت همه‌اش را مدیون خانواده آقای سلیمانی بودیم که لطف می‌کردند هر چند وقت یک‌بار به خانه‌مان می‌آمدند و مجبور بودیم همه جا را از بالا تا پایین آب بکشیم. دمپایی‌هایم را پوشیدم و سراغ لباس پلوخوری‌ام رفتم. یعنی یک کمد داشتم که اگر درش را باز می‌کردم فقط یک لباس در زیر لایه‌هایی از پلاستیک به چوب لباسی آویزان بود. بابا وارد اتاقم شد و یک گلاه‌گیس انداخت توی بغلم. آمدم چیزی بگویم که مامان با طوطی‌اش از پشت سرم داد زد: «امشب شما عروس می‌شی تموم می‌شه میره.»
      دوباره دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که مامان صدایش را یک هوا بالاتر برد و ادامه داد: «کلاه‌گیستم می‌پوشی!»
      امید خودش را انداخت وسط اتاق و بابا دسته تی را گرفت زیر گلویش و داد زد: «شما هم خفه»
      کلاه‌گیس در دستم برای عروسی مامان بود. موهای مصنوعی فرفری زرد رنگ با چتری‌های پف کرده که مد دهه ۵۰ بود. کلاه‌گیس را روی سرم گذاشتم که زنگ در را زدند. در را که باز کردم پسری جلوی در ایستاده بود و یک بسته در دستش بود. گوشه‌ی چشم‌هایش شروع به زدن کرد و گفت «هیچی، هیچی، اشتباه شد.»
      (متن کامل نامه ها در https://telegram.me/iranpoems)
      سرش را انداخت پایین و رفت. در را بستم که دوباره کوبانده شد. آقای سلیمانی و زنش با یک سبد گل جلوی در ایستاده بودند. سلیمانی تیک داشت و هر چند دقیقه یک‌بار یکهو می‌آمد جلو و آدمیزاد وحشت برش می‌داشت؛ می‌خواهد تعرضی کند. سرش را آورد جلو و خودم را کشیدم عقب و خانم سلیمانی گفت «عروس گلم! خانمم، عسلم، جان جان»
      همیشه این کلمات را که می‌شنوم آب توی دهانم جمع می‌شود و مزاجم بهم می‌ریزد. با آن لباس‌های پلنگی همیشگی‌اش صورتش را چسباند به صورتم و توی هوا یک ماچ رها کرد و وارد خانه شد. بابا امید را بسته بود به در کمد و آن‌قدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود. از این‌که پیدا کردن شوهرم دیگر تبدیل به یک کار گروهی شده بود کیف می‌کردم.
      آقای سلیمانی سبد گل را دست بابا داد و به خانمش اشاره کرد. زنش هم یک لپ‌تاپ از کیفش درآورد و گذاشت توی بغل آقای سلیمانی. مامان و بابا که دقیقا شبیه هم به یک اندازه لبخند زده بودند پشت کمرم را فشار دادند تا بروم جلو. این اولین‌باری بود که خودم کاره‌ای در شوهر پیدا کردن نبودم. لپ‌تاپ روشن شد و خانم سلیمانی لب‌های غنچه‌اش را باز کرد و گفت «اینم پسر گلم پویا!»
      آقای سلیمانی دوباره کله‌اش را جلو آورد و گفت «از ۱۶سالگی کاناداست، می‌دونی که؟»
      تصویری روی لپ‌تاپ آمد و پسری شروع به بای بای کردن کرد. دستم را برایش تکان دادم. چهار نفر پدر مادرها با صدای هماهنگی ذوق کردند و مامان بیشتر هلم داد به سمتشان. پسر ژولیده‌ای که داشت آدامس می‌جوید از پشت وب‌کمش گفت «سلام! مامی من یه دوست پیدا کردم»
      یک قدم رفتم عقب. می‌دانستم بدشانسم. ادامه داد «اسمش مایکله»
      دوباره رفتم جلو. خانم سلیمانی من را نشان داد و گفت: «پویا مامان، نامزدت داره نگات می‌کنه. ببین چی واست انتخاب کردم.»
      وسط حرفش داد زدم «موهام ولی کلاه‌گیسه!»
      مامان کوباند پشت کمرم. پویا به وب‌کم نزدیک شد و نگاهم کرد. لپ‌تاپ را برداشتم و گفتم «منو نامزدم می‌ریم تو اتاق صحبت کنیم. نامزد بریم؟»
      پویا گفت: «وات؟!»
      با پویا به اتاق رفتم و خانم سلیمانی دنبالم راه افتاد اما در را رویش بستم تا فکر نکند چون لباس پلنگی می‌پوشد موظف است مادرشوهرگری هم در بیاورد. پویا شروع کرد به حرف زدن. حرف‌هایش نصفه انگلیسی و فارسی بود مردک یک‌بار هم از وجنات دخترانه‌ام حرف نزد. اصلا موضوع حرفایش بیشتر شبیه یک دبیرستان پسرانه بود و یک‌بار هم کلمه girl از دهانش در هم نرفت! روبرویش نشستم و تعداد تکرار یک کلمه را کف دستم علامت ‌زدم. این‌که آقای سلیمانی و زنش با آن‌همه دک و پز این شکلی بیایند خواستگاری من کله تراشیده یعنی پاچه یک نفر این وسط درگیر یک اتفاقاتی شده. حرف‌هایش تمام شد و از اتاق بیرون آمدم. کف دستم را نگاه کردم و گفتم «۱۱۲ بار استفاده از کلمه‌ی مایکل!»
      در خانه را دوباره زدند. آمدم به طرف در بروم که امید با طنابی که دورش آویزان بود دوید وسط خانه و عکسی که در دستش بود، نشان داد و گفت: «پیداش کردم. اونی که اسمش روته پیدا کردم!»
      باقی‌اش باشد برای هفته‌ی بعد تا پدرت نامه را از زیر دستم بیرون نکشیده....

    12. Top | #42
      کاربر باسابقه
      مدیر برتر

      نمایش مشخصات
      چگونه با مادرت آشنا شدم
      نداریم؟

    13. Top | #43
      کاربر فعال

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Lawyer نمایش پست ها
      چگونه با مادرت آشنا شدم
      نداریم؟
      شما بنویس خودت : )))))

    14. Top | #44
      کاربر باسابقه
      مدیر برتر

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط mhnz نمایش پست ها


      شما بنویس خودت : )))))
      فعلا زوده
      بذا بچه به دنیا بیاد بزرگ شه بپرسه بعد...

    15. Top | #45
      کاربر باسابقه
      مدیر برتر

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط EMO ROBOT نمایش پست ها
      هاشوم اینم هست منتها تو یه انجمنای دیگه ای نوشته میشن
      اینجا میخاستم

    صفحه 3 از 4 نخستنخست ... 234 آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن