خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 3 از 5 نخستنخست ... 234 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 31 به 45 از 75
    1. Top | #31
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Itak نمایش پست ها
      اره منم میگم واقعیه و گرنه چرا باید از اسم خودش استفاده کنه ؟ این همه اسم .الانم ایشون 47 سالشونه. حساب کنید ببینید با دوران جنگ که توی داستان نوشته و سنشون اون زمان تطابق داره یا نه
      اخه خودشم تو مصاحبش میگفت که خیلیا بهم میگن که اخر داستان باید این دو تا بهم برسن....خب چطور میشه؟اگه حقیقیه چرا میگه خیلیا بهم میگن خوب تمومش کن...خقیقتو میشه تغییر داد؟
      ویرایش شده توسط مدیریت
      خلاف قوانین.

    2. Top | #32
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Saeed735 نمایش پست ها
      اخه خودشم تو مصاحبش میگفت که خیلیا بهم میگن که اخر داستان باید این دو تا بهم برسن....خب چطور میشه؟اگه حقیقیه چرا میگه خیلیا بهم میگن خوب تمومش کن...خقیقتو میشه تغییر داد؟
      نمیدونم اینی که میگی نشنیدم آخه . فقط حدسم رو گفتم

    3. Top | #33
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      #قسمت_بیست_ویکم

      بعضی وقت‌ها هزاران حرف درسینه داری، هزاران بغض درگلو، تمام رگ‌های تنت تیر می‌کشد که فریاد کنی، اما هیچ کلامی پیدا نمی‌کنی! آن لحظه

      که حاج اکبر حرف می‌زد، صدایش از جای دوری به گوشم می‌رسید. از سرزمینی دور، گل‌ها و سبزه‌های خونی، سه سال دویدن من میان قبر محسن

      و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که باهم وضو گرفتیم، کار، بی‌خوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور،که کم کم یادت

      می‌دهد یک قیچی برداری. گیسوانت را قیچی کنی، دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی‌ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای

      قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی. شبیه هیچ چیز نیستی! اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی‌های دیگر،

      کودکی دلم را کنار زباله‌ها گذاشته بودم. اماشور عشق، آدم را از خیلی چیزها محافظت می‌کند و من دوام آوردم.

      حاج اکبر که متوجه حال بد من شد، دسته‌ای نامه از جیبش در آورد، و گفت: حلالم کن خواهر! اون هر شب نامه می‌نوشت. نگرانت بود. تو خواب

      اسمتو می‌گفت. خیلی از نامه ها وسط راه گم شد. اما اینا رو نگه‌داشتم. بهت ندادم، چون فکر کردم زخم کهنه رو باز نکنم. نمی‌دونستم هنوز پاش

      وایسادی!

      با دست لرزان بسته را گرفتم. بوی خاک می‌داد و شکوفه. بوی خون می‌داد و عشق و علی. تمام این سه سال که من سحرها رو با گریه دعا

      می‌خوندم اونم به یاد من بود؟ حتی زیر آتیش؟

      گفتم: حاج اکبر. نمی‌دونم عاشق شدی یانه! اما چطور فکر کردی فراموشش می‌کنم؟ اونم با حرف و تهدید حاجی! پام بسته بود که بیام اونجا، دستم

      بسته بود، دلم کفتر اهلی لحظه به لحظه‌ش بود. الان بیدار می‌شه، الان وضو میگیره، الان اسلحه شو تمیز می‌کنه. حالا به ابرا نگاه می‌کنه و یاد من

      میفته که عاشق ابرم! ساعت اتاقمو رو وقت بوسنی گذاشته بودم که وقتی نماز می‌خونه بدونم. تو چه می‌دونی من چه کشیدم. حالا کیو باید

      ببخشم؟

      گفت: منو!

      گفتم: تو، حاجی، همه تون هر چی باید از من بگیرید گرفتید. حالا فقط یه چیز... جاش رو می‌خوام. کجاست؟

      سرش را زیر انداخت. آسون نیست خواهر.

      گفتم: سخت ترشو تحمل کردم و نمردم. میگی پاش وایسادی! خنده داره! پای دنیا واینمیسم، پای اون وایمیسم! بگو حاج اکبر!

      _ ...چهار ماه پیش همه برگشتن. مادرش مریضه. سرطان، دو ماه پیش خونه رو فروخت واسه خرج درمون مادرش. به مالک جدید گفتن بگو دو ساله

      شاید نمی‌خواست حتی دوستاش و حاجی پیداش کنن. مادرش خیلی بدحاله هر روز بغلش می‌کنه میبره شیمی درمانی. اما دکترا قطع امید کردن.

      میگن خیلی دیره. کاغذی تاخورده از جیبش درآورد. گفت: بی‌اجازه دارم آدرسو می‌دم. این شاید یه کم گناهامو سبک کنه برای نامه‌ها. اما برای

      دروغی که بت گفتن، مجبور بودیم! خدا همه مونو ببخشه...
      ویرایش توسط Lara27 : 17 آبان 1394 در ساعت 10:12

    4. Top | #34
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      #قسمت_بیست_ودوم



      سرکوچه‌ی اقاقیا ایستاده بودم. همینجا بود. پلاک سه. یک آپارتمان قدیمی. آن‌قدر ساکت که انگار عکس یک کتاب کودک بود. ازآن خانه کسی بیرون

      نمیامد! قلبم انگار در زد و در باز

      شد. اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد. از آن زن قدبلند موطلایی، موجودی دردمند و مچاله مانده بود. چادر سفیدی

      بر سر، به جای گیسوان بور، فرق سرش می‌درخشید. ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد می‌کشد. دلم آتش گرفت. خواستم بروم

      استخوان‌های دردمندش را ببوسم. علی روی مادرش را با پتو پوشاند، همان پیک الهی بود. فرقی نکرده بود. شایدکمی آفتاب سوخته و چهار شانه

      تر. بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد. اما رنج عظیمی که می‌کشید، کلاغ‌ها را به فریاد واداشت. پشت خانه‌ای پناه گرفتم. مطمئن نبودم که وقت

      مناسبی برای دیدار باشد. خدایا کاش مرا نمی‌دید و رد می‌شد. اما دید! یک لحظه ایستاد. می‌خواست نفسش را آزاد کند. حالش از من بهتر نبود.

      دیگر برای گریز دیر شده بود. سلام دادم. اول به مادرش و بعد به او. مادرش با دیدن من ناله کرد. حتی جان نداشت فریاد بزند. بی‌قرارشد. پتو از روی

      پایش افتاد. علی خم شد. آهسته به مادرش گفت: فقط یه دقیقه! مادرش را در پتو پوشاند و به سمت من آمد. ضد نور ایستاده بود. نگاتیو تمام

      قهرمانان جهان، مقابلم بود. چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت. هیچکدام نمیدانستیم چه بگوییم. ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم،

      گفتم: دست بدیم؟ دستش را جلو آورد. روی دستش جای سوختگی بود. دستم را گرفت. گرم وپر محبت. اما سریع رها کرد. گفت: خیلی دیر فهمیدم

      بت دروغ گفتن! با حاجی دعوام شد. گفت اگه نمی‌گفتیم دختره ول کن نبود، میومد بوسنی. واسه اینکه کنارت باشه، خودشو به کشتن می‌داد!

      حاجی از سرسختیت می‌ترسید، دروغ مصلحتی گفت که جونتو نجات بده.گفتم: اون تو رو می‌خواست. نه منو کنار تو!گفت: فکر می‌کردم بام قهری.

      وسط عملیات بودم. نمی‌تونستم برگردم. هر شب برات نامه می‌دادم. ولی...گفتم: گذشته رو ول کن علی جان. یه عمر وقت داریم راجع بش حرف

      بزنیم. الان دیگه هیچی و هیچکس تو دنیا نمی‌تونه مارو از هم جدا کنه. خودم کنیزی مادرتو می‌کنم. مثل مادر خودم دوسش دارم. اکبر که نشونیتو

      بم داد گفتم: ای علی گریز پا، بهترین جنگجو هم که باشی، این بارمن از تو بهترم! به دیوار تکیه داد، ناله های مادرش به گریه رسیده بود. گفت:

      می‌بینی. همه چی عوض شده! دارم از دستش می‌دم! تقصیر منه. جوونیشو برام گذاشت. عروسی نکرد، تنهاش گذاشتم...چشمهایش پر از اشک

      بود، به من نگاه نمی‌کرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم. لرزید.گفت: باید حرف بزنیم عزیزم. عصری دم قبر محسن.گفتم: خیر باشه. گفت: ماه

      پیشونی تنوری. چقدر دلم برات تنگه. چقدر... اگه میدونستی!...
      ویرایش توسط Lara27 : 17 آبان 1394 در ساعت 10:13

    5. Top | #35
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      به حاج علی گفتم :
      اجازه هست عکس شما را در صفحه ام استفاده کنم
      گفت:نه.برای چی؟
      گفتم:دوستان کنجکاو شده اند شما را ببینند....
      گفت:تو کنجکاوشان کردی...
      گفتم:حالا چه کنم ؟
      گفت :چند نفر در صفحه هایشان ، کامنتهای توهین آمیزی درباره ات نوشته اند...
      گفتم : عادت دارم.هر سنت شکنی بهای خودش را دارد
      گفت: پس ما هم سنت شکنی میکنیم...طوری غافلگیرشان میکنیم که بدانند چیستا نیازی به نوشتن گذشته اش در اینستاگرام نداشت....مگر یک دلیل!
      گفتم : کدام دلیل؟
      حاج علی گفت : بگذار پاورقی اینستاگرامی ات تمام شود.....خودت خوب میدانی....و خواهش میکنم تا آن موقع به هیچکس  توضیحی نده....
      به قول مولا ، انسان به میزانی که بزرگتر است ، تنهاتر می شود.....

      #دیالوگ_اخیر_من_با_علی
      #واقعیت
      #داستان
      #پستچی
      #چیستایثربی
      #مکالمه_خصوصی

    6. Top | #36
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      screenshot_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B5-%DB%B1%DB%B1-%DB%B0%DB%B9-%DB%B0%DB%B0-%DB%B2%DB%B1-%DB%B0%DB%B5-1.jpg





    7. Top | #37
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      تمام داستان چیستا و علی را تا امروز، اینجا بخوانید/ متن کامل داستان جدید چیستا یثربی/
      چیستا یثربی در حرکتی بدیع داستان واقعی زندگی خودش را که به آن سبک اعترافی یا خاطره‌گویی گفته می‌شود، قسمت به قسمت در فضای مجازی منتشر می‌کند. تا کنون22 قسمت از داستان "پستچی" منتشر شده و موج داستان خوانی را در شبکه‌های اجتماعی به راه انداخته است.
       تمام داستان چیستا و علی را تا امروز، اینجا بخوانید
      @sedayeeghtesad
      @chista_yasrebi



      دیدید گفتم واقعیه ؟؟؟؟

    8. Top | #38
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      قسمت_بیست_و_سوم

      او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.گفت:صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم میخواست دستاتو بگیرم تو دستم.حست کنم.جلوت زانو بزنم و عذر بخوام،که چرا زودتر نیامدم.گفتم؛ خب منم دلم میخواست بغلت کنم، اماروم نشد.گفت:منم همینطور.مادر اونجا بود.تو رودید،حالش بد شد.تاعصرگریه کرد.میدونم که میفهمی.گفتم:چرا ازمن انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!گفت:فکر میکنه توباعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور.اما حاجی نشونی منو داشت.حتی تماس گرفته بود. میدونستم چه پیشنهادی داره.خودم قبول کردم.اونشبم از کمیته،خودم به حاجی زنگ زدم.تقصیر تو نبود!من راهمو انتخاب کرده بودم.گفتم چه راهی؟ گفت،دانشجوی عمران بودم،ول کردم.وقتی تو اداره پست پام میلنگید،تازه انصراف داده بودم.فکر نکن میخواستم قهرمان شم.میخواستم تا آخرعمر،به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن -من چی؟ سه سال دوری.فقط نامه!نامه هات پر از عشقه.اماوقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی! طوری نگاهم کرد انگارشبهای طولانی راگریه کرده بود.میشد درچشمهایش غرق شدومرد.گفت:از کجا میدونی؟ازدانشگات تارادیو، هرجاکه میرفتی،دنبالت بودم.میون مردم گم میشدم تا پیدام نکنی!وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر.بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم.صبح قایم شدم.دیدمت.غمگین بودی ماه پیشونی.میخواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه! برای مرد ابرازعشق خیلی سخته.ولی بت میگم چیستا.اولی و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد.حالا اگه همه عمرمم تنها باشم،عشقی که توبهم دادی،برام کافیه.سرم را روی شانه اش گذاشتم.چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.گفتم:دوستت دارم علی.گفت:منم دوستت دارم چیستا.خنده هاتو.خودتو.غمتو.بچه گیتو؛صبرتو.عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه میدادی گفتم:پس چرا اونروز جلوی درخونه مون نیامدی بغلم کنی؟گفت:چون نمیشد!دستم را محکم دردستش گرفت،گاهی اون چیزی که بخوای نمیشه. مادرم داره میمیره.بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات.میخوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟گفت:حج من خطبه عقد تو وریحانه ست.اگه میخوای راحت برم،بذارعقدشما دوتارو ببینم!دستم دردستش یخ زد.دست اوهم.زمستان شد...

    9. Top | #39
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      قسمت_بیست_و_چهارم نسل من به همه چیز عادت داشت.جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر..نسل من به نه شنیدن عادت داشت.اگر میخواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارتهایم را بازی میکردم و بعد میباختم.نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود.حتی اگر قرار بود بمیری،باید اول جنگیده باشی،به علی گفتم:منو ببر پیش مامانت!چشمانش پلنگ وحشی شد.مگه ممکنه؟از صبح تا حالا که دیدت،داره گریه میکنه.نمیخوام حالش بدتر شه.گفتم:ببین علی.سه سال تو بیخبری منتظرت موندم.یک لحظه ام امیدمو از دست ندادم.همین امید منو زنده نگه داشت.اتفاقای زیادی اینجا افتاد.من از طرف زوزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا.میتونستم اونجا بمونم.اما نموندم.من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطراین خاک جنگیدن.استادم برام بورس تحصیلی گرفت.نرفتم.مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم.آدم خوبی بود.صبر کردم.به پدرم گفتم:آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن.من این دروازه رو به اسم علی کردم.کسی رو به زور توش راه نده! گفت.اگه نیاد،اگه نخواد،اگه عوض شده باشه!گه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر میکردی؟گفتم:بذار بم ثابت شه،بعد!حالا علی وقتشه که ثابت کنی.تو که شکنجه و جنگو دووم آوردی، حتما میتونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه.هیچ مادری بدبختی بچه شو نمیخواد!اینجا سه نفر قربانی میشن.من، تو،ریحانه!بهش بگو یا بذار من بگم!علی گفت:سوار شو!خودت بش بگو!دوست دارم ببینم چه جوابی میده.گفتم:تو برای من نمیجنگی؟برای همه جنگیدی؟برای من نه؟ گفت:برای توتا قیامت میجنگم.اماجنگ با مادری که داره میمیره،نه!بدون کنارت وایمیسم.بهم تکیه کن.اما حالشو بد نکن.میفهمی؟به خانه شان رسیدیم.اول ریحانه را دیدم.مودبانه سلام کرد و گفت:خانم جان حالش خوب نیست.دکتر اومده.علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید.ریحانه معذب بود.گفت:میدونم چی شده.بتون حق میدم.نمیخوام زن مردی بشم که یه عمر بافکر یه زن دیگه زندگی میکنه!مادرم زود مرد.خاله منو بزرگ کرد.من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم.جور دیگه ای بش نگاه نکردم.خاله عاشق خواهرش بود.خیلی دلش میخواد با عروس کردن دخترش،اینو بش نشون بده.اما من مریضی قلبی دارم.بچه دار نمیشم.خاله میدونه.گفتم:فقط یه سوال!عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو!تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم.تو هم میرفتی؟گفت راستش نه!علی همیشه دور بوده.هیچوقت نشناختمش.هیچوقت دلم براش تنگ نشد.ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم.هیچی!...

    10. Top | #40
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      #قسمت_بیست_و_پنجم دلم میخواست ریحانه را در آغوش بگیرم.به نظرم او هم طفلکی بود!علی آمد:دکتر میگه مامان تا صبح نمیمونه.به دیوار تکیه داد.حس کردم در حال افتادن است.خواستم دستش را بگیرم که نیفتد.ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.گفت:علی آقاخودت میدونی مادرت عاشقته.حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو!بذار دستش تو دستت باشه و بره. علی با درماندگی به من نگاه کرد.تا حالا چنین یاسی را در نگاهش ندیده بودم.فکری به ذهنم رسید.شاید احمقانه بود.اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود.گفتم:تنها آرزوی مادرت، دیدن عقد پسرشه.اینجوری راحت میره.پس معطل چی هستین؟ میگین تا صبح بیشتر نیست.پس یه عاقد خبر کنین! علی و ریحانه طوری به من نگاه میکردند که انگار دیوانه شده ام! گفتم،حسشو میدونم.مادرت عذاب میکشه اگه اینجوری بره!شما دو تا امشب، یه عقد صوری کنین! فقط دستتونو تو دست هم ببینه.یه عاقد و چند تا شاهد میخوایم.یکیش آقای دکتر.چند نفرم از همسایه هابیارین! زود باشین! صدای نفس کشیدن سخت مادرش را میشنیدیم.داشت مبارزه میکرد.خودش نخواسته بوداین لحظه های آخر بیمارستان برود.میخواست در خانه بمیرد.علی گفته بود که این خانه نقلی جدید مال مادربزرگش بود.همان جاکه مادرش عقد کرده بود.علی را حامله شده و به دنیا آورده بود.دکتر حرف مرا تاییدکرد.علی وریحانه گیج شده بودند.دنبال شناسنامه هایشان دویدند.دکتر به دوست علی که عاقد بودزنگ زد.فقط من هیچکاری نداشتم.جز شمردن نفسهای زن زیبایی که علی را به دنیا آورده بود.از خدا خواستم تا عقد تمام نشده، مادر علی رانبرد.علی داشت وضو میگرفت.در دستشویی باز بود.درآینه، مرا دید.خواست لبخند بزند.نتوانست.بغض امانش نداد.نمیخواستم در آغوشش بگیرم.آن لحظه نه!فقط گفتم:قوی باش قهرمان!خودت یه روزگفتی اگه قراره بازی کنی،خوب بازی کن!من کنارتم.تو همیشه پیک الهی منی.گفت:برات چیکار کردم؟گذاشتم تو تنوربمونی!گفتم اگه ماه پبشونی دودی عاشق باشه،میدونه پهلوونش بلاخره میاد.بذار مادرت بادل آروم بره.گفت، میدونیکه میام!گفتم چه موهای به هم ریخته ای!دستم را زیر آب بردم و گندمزارطلارا مرتب کردم.حس مادری را داشتم که پسرش را به حجله میفرستاد.آن لحظه،علی خود عشق بود.پدرم بود،برادرم،معشوقم، حتی پسرم بود.دستم را بوسیدو پیشانی اش را روی دستم گذاشت..هر دو میدانستیم که تا چندلحظه دیگربه هم محرم نخواهیم بود.در آن لحظات من دیگر محرمیت نمیخواستم.ریحانه با چادر سفیدش رسید.علی دستم را فشرد و رفت.همه دراتاق مادر علی..فقط من بیرون بودم.صدای عاقد..دوشیزه مکرمه آیاوکیلم..ریحانه بله راگفت.علی هم..صدای تبریک..حس کردم در تنورم.میسوزم.نفس!

    11. Top | #41
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      #قسمت_بیست_و_ششم مادر علی،نزدیک سحررفت.در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش.هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم.دیدن چهره آرام آن زن،به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت.علی گریه نمیکرد.فقط به زمین خیره بود.میدانستم چه جنگی در درونش است.جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام ازآرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود.عاشق مادر، اما همیشه دور از او.گریه کن علی جان !حالت بهتر میشود.حیف که دورش شلوغ بود و نمیتوانستم با او حرف بزنم.آرزو میکردم سرش را روی شانه من بگذارد و یک دل سیر گریه کند.اما همچنان ساکت و سربه زیربود.بعد از مراسم یک لحظه به اتاق مادرش رفتم.هنوز بوی عشق میداد.همان اتاق کوچکی در خانه مادر شوهر، که بعد از عقد و قبل از خرید خانه خودشان، مدتها در آن مادری کرده بود.جای سرش هنوز روی بالش بود.با یک تار موی طلایی.نمیدانم چرا گریه ام گرفت.بالش را به دهانم چسباندم کسی صدای گریه ام را نشنود.وقت خداحافظی بود.با خیلی چیزها.ناگهان دست علی را روی شانه ام احساس کردم.گفت:خواستی از دستم راحت شی؟ برای این گفتی محرمیتو باطل کنیم؟ گفتم؛ علی جان، پدرم میگه اگه کسی اهلی دلت بشه،بایه صیغه زبونی نه میمونه،نه میره.ما عقدرسمی نبودیم.فردا تا تنها میشدیم هزارتا حرف درمیاوردن!من معنی زن اول و دومو نمیفهمم.اصلاکی زنت بودم؟ من عاشقت بودم،هستم و میمونم.اگه تو هم این حسو داری، اون صیغه جاریه،برای ابد!نه فقط به زبون، که تو دلمون...حالا یه کم وقت احتیاج داری.نمیخواستم اون تعهد معذبت کنه.همین که روح مادرت آرومه،من و تو هم آروم میشیم.نتوانست جلوی خودش را بگیرد،قهرمان شکست.سرش را روی تخت مادرش گذاشت و شانه هایش از هق هق تکان میخورد.انگار تمام اشکهای دنیا را برای این لحظه جمع کرده بود.دو بار دستم به سمت موهایش رفت،جلوی خودم را گرفتم.کسی باید آرامش میکرد.دستم را روی دستش گذاشتم.گفتم:گریه کن علی.هر چقدر میخوای!من کنارتم.دستم را گرفت.انگار دیگر نمیخواست رها کند.دستم از اشکش خیس بود.گفت:عمل قلبش که تموم شه، طلاقش میدم.براش شناسنامه نو میگیرم.خودم شوهرش میدم.فقط بم اطمینان کن.تنهام نذار!بدون تو دیگه نمیتونم تصمیم بگیرم.دستش را فشردم.هستم علی!درباز شد.ریحانه بود.گفت:به آژانس زنگ زدم شما رو برسونه.خیلی زحمتتون دادیم.علی گفت:ناهار بمون گفتم:نه.پدرم یه کم ناخوشه.ریحانه هم خسته ست.مرسی ریحانه جان و رفتم.در ماشین گریه میکردم.راننده جعبه دستمال را به من داد و گفت خدا بت صبر بده خواهر.یک هفته خبری از علی نبود،تاریحانه به دیدنم آمدبا حال زار...

    12. Top | #42
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      #قسمت_بیست_و_هفتم #
      ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان میریخت. چای با اشک ریحانه! گفت: علی با شما تماسی نداشته؟ گفتم: نه. نمیخواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم. گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بداخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار میخوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا میپزم نمیخوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود میخوابه. اصلا منو نمیبینه! گفتم: حرفتون شده؟ گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان میکند؛ گفتم به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده. علی جواب داد. عصبانی بود: هیچ معلومه تو کجایی؟ سر کار. چطور؟ نخواستم یه مدت.. گفت: این عقد پیشنهاد تو بود! گفتم: به خاطر مادرت بود علی. تو هم قبول کردی! آرزوش بود. دیدی که به صیغه راضی نشد. گفت باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه. حالا مگه چی شده؟ ریحانه اومده بود اینجا. علی گفت: برای چی؟ میگه محلش نمیذاری. علی گفت: همون پارک قدیمی باید ببینمت. یه ساعت دیگه! ترسیدم. در صدایش آژیر قرمز میشنیدم. مثل قبل از بمباران. زودتر از من رسیده بود. خدایا بعد از این همه سال از دور که میدیدمش، قلبم مثل یک بچه بیتابی میکرد. علی همیشگی نبود. گفت: این دیوونه ست! میخوام قلبشو عمل کنم. میگه نمیتونم! حامله ام! فقط صدای کلاغها بود و ریزش برگها. گفتم: همه ش یه هفته ست! گفت: به خدا حتی دستشو نگرفتم! ما از بچه گی از هم خوشمون نمیومد. شاید رو محبت مادر حسادت میکردیم. اگه مادر انقدر اصرار نداشت اسما بره تو شناسنامه، یه عقد صوری میخوندیم. تموم! اما مادرم حتما یه چیزی میدونست. نمیدونم چی. یه رازیه بین خودشون. قسم به دل پاکت چیستا، من اصلا از نزدیکشم رد نشدم. حامله؟ چطور یه هفته ای فهمیده؟ دروغ میگه!- چرا نمیرید دکتر؟- نمیاد! میگه میخوای بچه منو بکشی بری با اون زنه؟ میگه من وصیت مادرت بودم. اشتباه کردیم چیستا. هر دومون! من اون شب گیج بودم! فکر کردم به قولش عمل میکنه حرف میزنم، گریه میکنه، جیغ میکشه. میگه من بچه مو نمیندازم. گفتم نکنه بره پیش پدرم؟ گفت از این دختر هیچی بعید نیست. فقط یه راه داریم. باهم فرار کنیم! همه جوره پات هستم. از مرز که رد شدیم، غیابی طلاقش میدم. خونه مادربزرگم مال اون. گفتم اما خدا رو خوش نمیاد. شاید یه چیزیش هست. گفت: مریضه! از بچگیش عصبی بود. مادرم دوسش داشت چون خودشو تو غرق شدن خواهرش تو دریا مقصر میدونست. من بش دست نزدم. باور نمیکنی؟ به چشمان عسلی و شفافش نگاه کردم. به او یقین داشتم. زانو زد. تقاص چیو پس میدیم چیستا؟... چیو؟...
      میلرزید. باد میوزید. دستم را رها نمیکرد. مثل دست یک کودک...

    13. Top | #43
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      قسمت بیست و هشتم

      چقدر خوب شد که دیدمت...ریحانه بهانه بود. یک هفته دل دل میکردم که چطور حالت را بپرسم... بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم باید مدتی تنهایت میگذاشتم. اما هر لحظه، دلم با تو بود. هر لحظه تجسمت میکردم. مثل آن سه سالی که تو در بوسنی بودی و نمیتوانستی از وسط  خون و آتش برگردی و مرا ببینی. مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت، آهسته جلویت میمرد و نمیتوانستی با من حرفی از امیدواری بزنی.پس درسکوت دنبالم میکردی...حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت میکردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم.چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم...مثل دو بچه دبستانی.بی خبر از آینده..فرار کنیم؟ کجا فرار کنیم! تو با زنی مریض که ادعا میکند باردار است... و من با با پدری ناخوش که به من نیاز دارد... باید قبل یا بعد از کمیته فرار میکردیم. حالا دیگر دیر بود. گفتی: به خانه ی ما برویم. دکتر بیاید ریحانه را ببیند. چون با تو درددل کرده، بهتر است تو پیشش باشی. چقدر ساده بودیم که رفتیم علی. خانه تان به هم ریخته بود. انگار چهل دزد بغداد حمله کرده بودند. ریحانه نبود. گفتم ببین چیزی گم نشده! گفتی سند خانه و شناسنامه ی
       ریحانه نیست! نگرانش بودی. نمیتوانستی نفس بکشی. یک زن بیمار در این شهر بی نشانی. روی صندلی نشاندمت. گفتم: نفس بکش! شقیقه هایت را با پارچه ای خیس کردم...دستم را گرفتی: پدرت الان تو رو به من میده؟ گفتم شما الان زن دارید کاپیتان. گفت بیا بخون. نامه مچاله ای را که در دستش گلوله کرده بود، مقابلم گذاشت. دست خط کودکانه ای بود.
      الان که این نامه را میخوانی، من از تهران رفتم. تو هیچوقت مرا دوست نداشتی. فقط میخواستی مادرت را راضی نگه داری. این خانه مال من است. وکالتش را از مادرت گرفته ام... من باردار نیستم. باردار نفرت توام!. آقای قهرمان! دارم بامردی ازدواج میکنم که من هم برای او چیستا هستم. همانقدر دوستم دارد. به جهنم که شما دو نفر چه میشوید! خانه مال من است و مادرت نگران آینده من بود.. همه ی این سالها میدانستی که همکلاسی ات را دوست  دارم. خودش طلاقم را از تو میگیرد. اگر جلوی مادرت مخالفت نکردم؛ به خاطر خانه بود. این سهم من بود. سهم دختر خاله بدبختی که مثل کنیز در خانه شما کار کرد. به امید واهی اینکه روزی عروس خانه ای شود که از دامادش بیزار است؟ به چیستا گفتی شغلت چیست؟ گفتی تا حالا چند نفر را کشته ای؟ گفتی جنگ تو؛ تک تیراندازی توست؟ گفتی هفده سالگی پسران محله را تا دم مرگ زدی؛ و همانجا حاجی تو را دید و از تو خوشش آمد؟ گفتی دانشگاه را ول کردی تا برای حاجی کار کنی؟ گفتی یک سرباز عادی نبودی. گفتی حتی همین الان با حاجی ارتباط داری و هر دستوری بده، چهار دست و پا اجرا میکنی؟ گفتی حتی به حاجی التماس نکردی شناسنامه ات را بدهد، فردایش این بیچاره را عقد کنی و بروی. کجایی قهرمان؟ گفتی به تنت نارنجک بستی و تا وسط دشمن رفتی، واگر حاجی به موقع نرسیده بود، الان حتی تکه های بدنت هم پیدا نمیشد که در قبر بگذارند؟ مادرت ارث پدری مرا خورد! خانه بزرگی را که فروختید، بیشترش ارث پدری من بود! این خانه کوچک دیگر مال من است. از این به بعد با همسرم، سیاوش طرف هستی. دوست دوران مدرسه ات که از همان موقع عاشقم بود. طلاقم و حقم را ازت میگیرد، و چیستا خانم، چون شما هم این نامه را میخوانی، میدانی که کاپیتان جنگ ما، جرات یک خواستگاری رسمی از خانواده شما را نداشت؟ چون میترسید جلوی پدر و فامیل تو کم بیاورد! خواهرانه پیشنهاد میکنم، روز خواستگاری بگویی کلتش را از جیبش درآورد! شاید سر مهریه عصبی شود و پدرت را بکشد! کسی که به زدن و کشتن عادت کرده، تو راهم میزند. بچه هایت راهم میزند. من فرارکردم، وگرنه مراهم میکشت! یک هفته با غذا و مهربانی گولش زدم تا برای فرار و بردن اسناد خانه آماده شوم... او حواسش به هیچ چیز جز عملیات نیست! کدام عملیات دنیا مانده که نرفته باشد، نمیدانم! مراقب خودت باش خواهر!عاشق قهرمان دیوانه ای شده ای! ریحانه..... سکوتی در اتاق برقرارشد. علی از جایش بلند شد، فردا میام خواستگاری. بعد میرم دنبال طلاقش. یک لحظه از تنهایی مان و حال بد علی ترسیدم.... هرگز او را چنین ویران ندیده بودم !..... به سمت در رفتم. مقابلم سجده کرد و گفت، امشب پیشم بمون وگرنه میمیرم...

    14. Top | #44
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      screenshot_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B5-%DB%B1%DB%B1-%DB%B1%DB%B5-%DB%B0%DB%B1-%DB%B1%DB%B5-%DB%B4%DB%B5-1.jpg

    15. Top | #45
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Itak نمایش پست ها
      قسمت بیست و هشتم

      چقدر خوب شد که دیدمت...ریحانه بهانه بود. یک هفته دل دل میکردم که چطور حالت را بپرسم... بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم باید مدتی تنهایت میگذاشتم. اما هر لحظه، دلم با تو بود. هر لحظه تجسمت میکردم. مثل آن سه سالی که تو در بوسنی بودی و نمیتوانستی از وسط خون و آتش برگردی و مرا ببینی. مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت، آهسته جلویت میمرد و نمیتوانستی با من حرفی از امیدواری بزنی.پس درسکوت دنبالم میکردی...حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت میکردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم.چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم...مثل دو بچه دبستانی.بی خبر از آینده..فرار کنیم؟ کجا فرار کنیم! تو با زنی مریض که ادعا میکند باردار است... و من با با پدری ناخوش که به من نیاز دارد... باید قبل یا بعد از کمیته فرار میکردیم. حالا دیگر دیر بود. گفتی: به خانه ی ما برویم. دکتر بیاید ریحانه را ببیند. چون با تو درددل کرده، بهتر است تو پیشش باشی. چقدر ساده بودیم که رفتیم علی. خانه تان به هم ریخته بود. انگار چهل دزد بغداد حمله کرده بودند. ریحانه نبود. گفتم ببین چیزی گم نشده! گفتی سند خانه و شناسنامه ی
      ریحانه نیست! نگرانش بودی. نمیتوانستی نفس بکشی. یک زن بیمار در این شهر بی نشانی. روی صندلی نشاندمت. گفتم: نفس بکش! شقیقه هایت را با پارچه ای خیس کردم...دستم را گرفتی: پدرت الان تو رو به من میده؟ گفتم شما الان زن دارید کاپیتان. گفت بیا بخون. نامه مچاله ای را که در دستش گلوله کرده بود، مقابلم گذاشت. دست خط کودکانه ای بود.
      الان که این نامه را میخوانی، من از تهران رفتم. تو هیچوقت مرا دوست نداشتی. فقط میخواستی مادرت را راضی نگه داری. این خانه مال من است. وکالتش را از مادرت گرفته ام... من باردار نیستم. باردار نفرت توام!. آقای قهرمان! دارم بامردی ازدواج میکنم که من هم برای او چیستا هستم. همانقدر دوستم دارد. به جهنم که شما دو نفر چه میشوید! خانه مال من است و مادرت نگران آینده من بود.. همه ی این سالها میدانستی که همکلاسی ات را دوست دارم. خودش طلاقم را از تو میگیرد. اگر جلوی مادرت مخالفت نکردم؛ به خاطر خانه بود. این سهم من بود. سهم دختر خاله بدبختی که مثل کنیز در خانه شما کار کرد. به امید واهی اینکه روزی عروس خانه ای شود که از دامادش بیزار است؟ به چیستا گفتی شغلت چیست؟ گفتی تا حالا چند نفر را کشته ای؟ گفتی جنگ تو؛ تک تیراندازی توست؟ گفتی هفده سالگی پسران محله را تا دم مرگ زدی؛ و همانجا حاجی تو را دید و از تو خوشش آمد؟ گفتی دانشگاه را ول کردی تا برای حاجی کار کنی؟ گفتی یک سرباز عادی نبودی. گفتی حتی همین الان با حاجی ارتباط داری و هر دستوری بده، چهار دست و پا اجرا میکنی؟ گفتی حتی به حاجی التماس نکردی شناسنامه ات را بدهد، فردایش این بیچاره را عقد کنی و بروی. کجایی قهرمان؟ گفتی به تنت نارنجک بستی و تا وسط دشمن رفتی، واگر حاجی به موقع نرسیده بود، الان حتی تکه های بدنت هم پیدا نمیشد که در قبر بگذارند؟ مادرت ارث پدری مرا خورد! خانه بزرگی را که فروختید، بیشترش ارث پدری من بود! این خانه کوچک دیگر مال من است. از این به بعد با همسرم، سیاوش طرف هستی. دوست دوران مدرسه ات که از همان موقع عاشقم بود. طلاقم و حقم را ازت میگیرد، و چیستا خانم، چون شما هم این نامه را میخوانی، میدانی که کاپیتان جنگ ما، جرات یک خواستگاری رسمی از خانواده شما را نداشت؟ چون میترسید جلوی پدر و فامیل تو کم بیاورد! خواهرانه پیشنهاد میکنم، روز خواستگاری بگویی کلتش را از جیبش درآورد! شاید سر مهریه عصبی شود و پدرت را بکشد! کسی که به زدن و کشتن عادت کرده، تو راهم میزند. بچه هایت راهم میزند. من فرارکردم، وگرنه مراهم میکشت! یک هفته با غذا و مهربانی گولش زدم تا برای فرار و بردن اسناد خانه آماده شوم... او حواسش به هیچ چیز جز عملیات نیست! کدام عملیات دنیا مانده که نرفته باشد، نمیدانم! مراقب خودت باش خواهر!عاشق قهرمان دیوانه ای شده ای! ریحانه..... سکوتی در اتاق برقرارشد.
      علی از جایش بلند شد،فردا میام خواستگاری. بعد میرم دنبال طلاقش. یک لحظه از تنهایی مان و حال بد علی ترسیدم.... هرگز او را چنین ویران ندیده بودم !..... به سمت در رفتم. مقابلم سجده کرد و گفت، امشب پیشم بمون وگرنه میمیرم...
      سلام
      1- چرا دو سه خط آخر مطلب شما با اوني كه داخل يه سايت ديگه هست فرق ميكنه؟ 2- نكنه قبلي ها هم همينطوريه؟

      قسمت بیست‌وهشتم/ گفتی تا حالا چند نفر را کشته‌ای؟ چقدر خوب شد که دیدمت...ریحانه بهانه بود.یک هفته دل دل میکردم که چطور حالت را بپرسم...بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم بایدمدتی تنهایت میگذاشتم.اما هر لحظه، دلم با تو بود.هر لحظه تجسمت میکردم.مثل آن سه سالی که تو در بوسنی بودی و نمیتوانستی از وسط خون و آتش برگردی و مرا ببینی.مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت ، آهسته جلویت میمرد و نمیتوانستی با من حرفی از امیدواری بزنی...پس درسکوت دنبالم میکردی...حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت میکردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم....چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم...مثل دو بچه دبستانی.....بی خبر از آینده....فرار کنیم؟ کجا فرار کنیم ! تو با زنی مریض که ادعا میکند باردار است...و من با با پدری ناخوش که به من نیاز دارد...باید قیل یا بعد از کمیته فرار میکردیم.حالا دیگر دیر بود.گفتی:به خانه ی ما برویم.دکتر بیاید ریحانه را ببیند.چون با تو درددل کرده، بهتر است تو پیشش باشی...چقدر ساده بودیم که رفتیم علی.خانه تان به هم ریخته بود.انگار چهل دزد بغداد حمله کرده بودند.ریحانه نبود.گفتم ببین چیزی گم نشده! گفتی سند خانه و شناسنامه ی
      ریحانه نیست! نگرانش بودی.نمیتوانستی نفس بکشی.یک زن بیمار در این شهر بی نشانی.روی صندلی نشاندمت...گفتم:نفس بکش! شقیقه هایت را با پارچه ای خیس کردم...دستم را گرفت:پدرت الان تو رو به من میده؟ گفتم :شما الان زن دارید کاپیتان...گفت:بیا بخون...نامه مچاله ای را که در دستش گلوله کرده بود، مقابلم گذاشت..دست خط کودکانه ای بود.
      الان که این نامه را میخوانی، من از تهران رفتم.تو هیچوقت مرا دوست نداشتی.فقط میخواستی مادرت را راضی نگه داری....این خانه مال من است.وکالتش را از مادرت گرفته ام...من باردار نیستم.باردار نفرت توام...آقای قهرمان ! دارم بامردی ازدواج میکنم که من هم برای او چیستا هستم...همانقدر دوستم دارد. به جهنم که شما دو نفر چه میشوید.خانه مال من است و مادرت نگران آینده من بود..همه ی این سالها میدانستی که همکلاسی ات را دوست دارم.خودش طلاقم را از تو میگیرد.اگر جلوی مادرت مخالفت نکردم ؛ به خاطر خانه بود.این سهم من بود...سهم دختر خاله بدبخت مادری که مثل کنیز در خانه شما کار کرده بود..به امید واهی اینکه روزی عروس خانه ای شود که از دامادش بیزار است؟ به چیستا گفتی شغلت چیست؟ گفتی تا حالا چند نفر را کشته ای؟ گفتی جنگ تو؛ تک تیراندازی توست؟ گفتی هفده سالگی پس محله را تا دم مرگ زدی؛ و همانجا حاجی تو را دید و از تو خوشش آمد.گفتی دانشگاه را ول کردی تا برای حاجی کار کنی؟ گفتی یک سرباز ساده نبودی.گفتی حتی همین الان با حاجی ارتباط داری و هر دستوری بده ، چهار دست و پا اجرا مبکنی؟ گفتی حتی به حاجی التماس نکردی شناسنامه ات را بدهد این بیچاره را عقد کنی و بعد بروی ؟ کجایی قهرمان؟ گفتی به تنت نارنجک بستی تا وسط دشمن رفتی و اگر حاجی به موقع نرسیده بودی ، الان حتی تکه هایت پیدا نمیشد که در یک قبر بگذارند؟ مادرت ارث پدری مرا خورد.خانه بزرگی که فروختید؛ بیشترش ارث پدری من بود...این خانه مال من است.از این به بعد با سیاوش؛ همسرم طرف هستی..دوست دوران مدرسه ات که از همان موقع عاشقم بود.....و چیستا خانم...چون شما هم این نامه را میخوانی، به پدرت گفتی که کاپیتان جنگ ما جرات یک خواستگاری رسمی از خانواده شما ندارد؟ چون میترسد جلوی مدر و فامیل تو کم بیاورد..خواهرانه پیشنهاد میکنم روز خواستگاری بگو کلتش را از جیبش در آورد.سر مهریه یک وقت عصبی نشود ؛ پدرت را بکشد.کسی که به زدن و کشتن عادت کرده، تو راهم میزند....بچه هایت را هم میزند....من فرار کردم...وگرنه مرا هم میکشت....مراقب خودت باش خواهر! عاشق قهرمان دیوانه ای شدی...ریحانه. سکوتی در اتاق برقرار شد...
      علی گفت:فردا میام خواستگاری.به خانواده ت بگو...بعدم میرم دنبال طلاق اون...دیگه بدون تو یه لحظه ام نمیتونم باشم! بلند شد و به سمت من آمد .ترسیدم.به طرف در رفتم.جلوی پایم سجده کرد و گفت:امشب پیشم بمون...وگرنه می میرم.....
      ویرایش توسط lvjqd : 24 آبان 1394 در ساعت 16:52

    صفحه 3 از 5 نخستنخست ... 234 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن