خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 2 از 5 نخستنخست 123 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 16 به 30 از 75
    1. Top | #16
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      قسمت شانزدهم

      وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد.چشمانش قرمز بود.یعنی گریه کرده بود؟من نمیخواستم خطبه ی عقد من،زیر نم نم باران اشک پدر خوانده

      شود.چه چیزی عذابش میداد که به من نمیگفت؟مگر دیشب نگفت،دلم میخواهد توخوشبخت باشی!علی خوشبختی من بود .هرحس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه

      میشد، پس چرا اشک، پدرجان؟ چیزی نگفتم.دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود.پدرم گفت میرود از خیابان چند نفر را پیدا کند.با پول کمی می آمدند.مرد به

      شناسنامه من خیره شد.نمیتوانست اسمم را بخواند! دوشیزه..چیتا!گفتم:چیستایثرب ی.علی لبخند زد و دستم را گرفت.بعدپاکت مدارک علی را باز کرد.کارت پایان خدمت، گواهی

      رانندگی.اما شناسنامه نبود! چند بار پاکت را زیر و رو کرد:شناسنامه ت کجاست حاج علی؟ علی گفت:تو پاکت بود!دلم مثل شیر جوشیده از لب ظرف روی شعله اجاق میریخت.حال

      علی هم از من بهتر نبود.علی پاکت را گرفت.شناسنامه ای داخل آن نبود.زیر لب گفت:حاجی..لعنت!و دندانهایش را به هم فشار داد.گفت :من اینجا یه ساعت دیر رسیدم چون مدارک

      من،پیش حاجی امانت بود.حاضر نمیشد بده.میگفت ماموریتتو نصفه ول کردی.بش قول دادم برگردم تا پاکتو بم داد.انقدر عجله داشتم دیگه توشو نگاه نکردم.شناسنامه رو برداشته.

      دفتر دار سرش را خاراند و گفت:پس عقد؟علی گفت:نمیشه اسم منو وارد شناسنامه ایشون کنید تامن شناسنامه مو بیارم؟

      -نه علی جان نمیشه.قانونه.خودت که میدونی.گفت:یه زنگ بزنم.صدای قلبش را کنارم میشنیدم.مثل قلب گنجشکی که ترسیده باشد.قهرمان من، که از ترسناکترین خاکریزها و

      تونلهای دنیا راحت میگذشت، به خاطر من، ترسیده بود.کاش میشد آرامش کنم.اما حال خودم هم بهترازاو نبود.زنگ زد:الوحاجی.واسه چی شناسنامه را برداشتی؟داشتیم؟من که

      گفتم برمیگردم؟دختر مردم اینجا وایساده.حالا وقت گرو ،گرو کشیه؟پس وایساببین چیکارمیکنم حاجی!دارم میام اونجا.شناسنامه رو ندی قسم به روح محسن..نشستم.پدرم با چند

      مرد وارد شد.همه شان در سرمای بیرون یخ زده بودند.یکراست به سمت بخاری رفتند.گفتم:پدر جان،بگو برن.حاجی شناسنامه علی رو نداده!پدر یک لحظه چشمانش را

      بست.نمیدانم دعایش مستجاب شده بود،یا نگران من شد.علی گوشی تلفن را کوبید.جلوی پدرم زانو زد:آقاحلالم کن.ببخش به بزرگی جدت.من نمیدونستم.پاکتو که گرفتم،تندی

      اومدم.نذاشته بی معرفت!گرو برداشته.ازش میگیرم.سرباز فراری که نیستم!داوطلبانه رفتم،خودمم برمیگردم،کارو تموم میکنم.شما حلالم کن آقا سید.ازمن به دل نگیر تو رو

      جدت..پدرم از روی زمین بلندش کرد.لیوان آبی دستش داد،گفت:نفس عمیق بکش!+
      ویرایش توسط Lara27 : 13 آبان 1394 در ساعت 19:00

    2. Top | #17
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      قسمت 17


      هیچ جاده ای در زندگی بن بست نیست.اگر باور نمیکنی، چند قدم جلوتر برو.جاده دیگری باز میشود.تا وقتی نشسته باشیم، همه جا بن بست است!من عادت به نشستن

      نداشتم.از

      روز دفترخانه سه روز گذشته بود و خبری از علی نبود.مادرش هم به سردی جوابم را داد.بایدحاجی را میدیدم.گرچه ممکن بود بهایش سنگین باشد! اینبار،مرا در دفترش پذیرا

      شد.حسم میگفت، این خوب نیست.گفت:سیده خانم.منم آدمم.حس شما رو میفهمم.ولی قسم میخورم که نمیدونستم اون روز،عقدتونه!بعد از نجات اون دو اسیر ما از علی

      خواستیم یه سری از جوونای بوسنی رو تعلیم نظامی بده.بوی جنگ میاد!برای اینکه کسی بش شک نکنه،باید یه زن بوسنیایی میگرفت.اما اون ماموریتو ول کرد،اومد از من

      مدارکشو خواست.ترسیدم بخواین باهم فرار کنین!باور نمیکردم دکتر یثربی، به همین راحتی اجازه عقد دخترشو بده.باور کن نمیدونستم دفترخونه قرار دارید!علی خیلی پاکه.اما یه

      دفعه میزنه به سیم آخر.گفتم شاید راضیت کرده به فرار!اینجوری هم ما جلوی پدرت شرمنده میشدیم،هم علی رو از دست میدادیم.اون یکی از بهترینای ماست.ازهمون سربازیش

      فهمیدم.از شما معذرت میخوام.اما بدون، مثل پسر خودم دوسش دارم.گفتم :حالا کجاست؟ فرستادیمش بوسنی.یکی از چریکاشون، یه دختر جوون، افتاده دست صربا.به علی

      احتیاج داشتیم.راه و چاه نفوذو بلده.اجازه تماس نداشت.اما یه نامه برات گذاشته.پس پستچی من برایم نامه فرستاده بود! درراه نامه را به قلبم چسبانده بودم.دست خط عاشق

      خودش بود.چیستای جان.آشنایی من باتو، قسمت بود.اما ادامه اش سرنوشت ماست.چند ماه دیگر صبوری کن!من اگر بهشت هم دعوت شوم، بی تو نمیروم.پشت در بهشت

      میمانم تا تو بیایی!من تو را همسر خود میدانم.گرچه اسممان درشناسنامه هم نیست،اما مهر خدا روی دلهایمان خورده است.همین کافیست.بقیه نامه را چند بارخواندم و فهمیدم

      که حالا علی هم پا به پای من عاشق است.همراه که داشته باشی، تمام جاده های بن بست جهان را عبور میکنی.صبر میکنم علی!چند ماه که چیزی نیست! در عوض عمری

      شریک همیم.نمایش سرخ سوزان را با الهام از عشق خودم، شروع کردم.امین زندگانی، بازیگر نقش اصلی ام اولین کارش در فجربود.از من پرسید:این شخصیتها رو از کجا آوردی؟

      نگاهش کردم. واقعیت!هر روز به یاد علی تمرین راشروع میکردم. دلم میگفت اگر این نمایش موفق شود،خبری از علی میرسد.در جشنواره دانشجویی، اصغر فرهادی هم رقیبم

      بود.برایم آرزوی موفقیت کرد وکار درخشید.کاربرترشدوبه فجر میرفت!همانروز زنگ زدند:علی دست صربها افتاده!دختره رو نجات داد،اما خودشو گرفتن!جنگ شروع شده بود.بوسنی

      و قلب من درآتش و خون !تیتراخبار!
      ویرایش توسط Lara27 : 13 آبان 1394 در ساعت 18:15

    3. Top | #18
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      قسمت هجدهم

      حافظه گاهی زخم میزند.خاموشش کرده ام.چه سالی است؟هفتادویک.علی بعداز جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه.یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟ در جنگ روزهارا عادی

      نمیشمارند.گاهی یک دقیقه، یک قرن طول میکشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است. علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیارااسیرکرده بودند،باید یکی ازآنها

      میشد.عملیات سختی بود.باید زبان را مثل زبان مادری یاد میگرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب میکرد.بانیروی چریکی،نمیتوانست صوفیا را نجات دهد.نقشه

      پبچیده ای داشت و موفق شد!اینها را بعدها دوستانش به من گفتند.علی آنچنان تاثر عظیمی بر صربها گذاشت که به او ، علاقه پیدا کردند.اما علی بایدسیاهچال زیرزمینی را

      پیدامیکرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات میداد.آنها شکنجه میدیدند، گرسنگی میکشیدند ودرآن، سیاهچال، یکی یکی میمردندو علی موفق شد!شبی که آنها را فراری داد، اورا

      گرفتند!هنوز نمیدانستند از کدام کشور است.فقط میدانستندنه از بوسنی است و نه صرب.مردی مسلمان با هویت طوفان که یک تنه ارتشی را به بازی گرفته بود!حکم مرگ برای اوکم

      بود.این را دوستان علی به من گفتند.بعدها!من هیچ نمیدانستم.تاتر را تعطیل کردم.انگارقسمت سرخ سوزان این بود که چندین سال بعد به فجر برود.مدام اخبار سارایوورا دنبال

      میکردم.چندپرنده ناچیز، شاهینی را به دام انداخته بودند.حیف بود که او را به راحتی بکشند!اینطوری به خودم دلداری میدادم.همانطور که تمام این دو سال به خودم گفته بودم فقط

      چند روز است!پدرم کم کم آب میشد.مادر به خانه برگشته بود.ولی کمتر از اتاقش بیرون می آمد.درون خودش زندگی میکرد و درونش آتش بود.پدر گفت:حاجی زنگ زده کارت

      داره.خورشید مرا دزدیده بودند.دیگر چه میخواستند ببرند.پدر گفت:بات بیام؟گفتم.نه! پدر چرا عذاب بکشد؟ من عاشق علی شدم،من آنشب کمیته را صدا کردم ونفهمیدم این

      چندسال چگونه خودرااز خانواده دور کردم.پوتینهای زمختم را پوشیدم و پیش به سوی سرنوشت.همه سرنوشتها به تنت زیباست معشوق من! حاجی گفت:میدونی که اوضاع اصلا

      خوب نیست.علی تاحالا زیرشکنجه تاب آورده.اما حرفی از ما نزده.سرم گیج رفت.مگرپوست و گوشت و خون یک قهرمان موطلایی،با آن قدبلند و شانه های محکمش، چقدردر

      برابرلاشخورها مقاومت دارد؟حاضرن معامله کنن.خواهر فرمانده صرباعاشق علی شده.اگه علی بگیرتش،نمیکشنش!گفتم،حاجی باز دروغ؟ضبط راروشن کرد.صدای دردکشیده علی

      بود:خاتون من سلام.فقط منتظر جواب توام.مجبور نیستی بگی آره!چه مرده چه زنده.دلم مخلصته.هر چی تو بگی فرمانده من! عاشقتم و عاشقت میمیرم.امرکن خانمم! فقط حرف

      دلت باشه...
      ویرایش توسط Lara27 : 13 آبان 1394 در ساعت 19:01

    4. Top | #19

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Itak نمایش پست ها
      نویسنده چیستا یثربی




      قسمت اول

      چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین

      ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به

      زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می

      رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم
      و برود.

      تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم

      پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار

      گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان !

      عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی

      اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک

      آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش

      هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از

      ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به

      خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم !

      سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!

      قشنگ بود ولی یه قسمت بیشتر حال نداشتم بخونم
      زیبا فکر کن همه چیز را زیبا خواهی یافت

      از این جا رد میشم


    5. Top | #20
      کاربر فعال

      Sheytani
      نمایش مشخصات
      آیتک بقیه اش چی شد

      با دلام*_*




    6. Top | #21
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      قسمت_نوزدهم

      زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون!ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا باهم وضو گرفته بودیم. شیرآب، همان بود. چقدر طول میکشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریادکند؟ تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان میرسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه میکردند. بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آید و میرود!
       
      صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود. کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند. همه از عمق فاجعه خبر داشتیم. پس علی رفت! پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟
      صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده میشد: پس اگه صداتو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها! نه تماس. نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا. هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم  نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم! فراموشش کن دختر. برای ابد!

      حاجی تو تاحالا عاشق شده ای؟ تاحالا نگاه یکنفر دنیارا برایت زیباتر کرده است؟ نه حاجی! تو نمیدانی وقتی نفست از سینه بیرون نمی آید یعنی چه؟
      همان جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یکروز همه چیز را بنویسم.
      خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی. که کمی دربغلت آرامش کنی؟ دادم را که سر تپه ها کشیدم.
       به خانه برگشتم. پدر می دانست. در سکوت، مرا مثل کودکی ام درآغوش گرفت. در بغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل، کتابها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم. به پدرگفتم بسوزانشان. پدردرحیاط، همه را آتش زد. شعله ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم.
       دو هفته ای مریض بودم. بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم. انگار میخواستم انتقام دل شکسته ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم. هر شب یک قصه!دویدن و دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره بود! دیگر رنگ آفتاب هم چرکین بود. طلایی نبود. می خواستم فراموش کنم. ولی مگر می شود؟
      هر شب تا صبح صدای علی درخوابم بود. هر چی تو بگی خانمم! اما حرف دلت باشه.
      مگه میشه آدمی که داره بایه کماندوی صرب ازدواج میکنه، هنوز اینجور عاشقانه بهم بگه خانمم؟ چرا درکاست، حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود.
      باید مادرش را میدیدم. با خشونت در را بازکرد. چهره اش بیمار به نظر می رسید.
      گفت: کارتو کردی نه! اگه اونشب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی اومد. من فقط میخواستم بره سربازی. حالاهمه عمر سربازه!

      حرفشو نفهمیدم. گفت: دیگه نه مال منه. نه مال تو. چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟ یه تک تیراندازعالی! برو. نبینمت!
       و رفتم. سه سال گذشت. تا یکروز...

    7. Top | #22
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      قسمت_بیستم

      سه سال گذشت. سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن! تا اینکه یک‌روز، آن‌سوی خیابان چهره‌ی آشنایی دیدم. مردی با خانمش و یک بچه کوچک... نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آن‌سوی خیابان دویدم. بله، خودش بود! همان دوست علی که نامه‌ی او را برای روز عقد پنهانی، به من داد. همان عقد ناکام بی‌شناسنامه! گمانم اسمش اکبر بود.
      ـ حاج اکبر!
      هر سه رویشان را برگردانند. باد می‌وزید. حاج اکبر، سلام داد.
      گفتم: خیلی وقته.
      ـ خیلی وقته چی؟
      نمی‌دانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟
      خودش به دادم رسید: خیلی وقت میگذره.
      خانمش چادرش رابه خاطر بادمحکم گرفته بود. گفت: از چی میگذره؟
      اکبر گفت: دوران پادگان. خانمش گفت: مگه این خانم اونجا بودن؟
      گفتم: نه. آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم. می‌ترسیدم سوال کنم. او هم معذب بود. نمی‌خواست چیزی بگوید.
      بالاخره دل به دریا زدم: حاج علی خوبه؟
      زنش گفت: کدوم حاج علی رو میگه. شوهر ناهید؟
      اکبر گفت: تو نمیشناسی. نگاهش را از من دزدید و گفت: بعد از اینکه رفت، دیگه ندیدمش. ولی می‌دونم خوبه.
      نفسم بالا نمی‌آمد: بچه هم داره؟
      با تعجب گفت: بچه؟ مگه ازدواج کرده؟
      گفتم: اون خانم صرب؟ زنش
      خانم اکبر گفت: کدوم خانم صرب؟ از این دوستت برام نگفته بودی!
      اکبر گفت: خانم صربی نبود!
      گفتم: علی. شکنجه. صربا؟
      گفت: بله. تا اینجاشو می‌دونم. حاجی باشون معامله کرد. ده تا اسیرکله گنده‌شون در ازای علی! علی رو آزاد کرد. زن نداشت علی!
      صدای خودم را نمی‌شناختم: کجاست؟
      گفت: نمیدونم خواهر. جنگ که تموم شد گفتن نیروهای ایرانی باید اونجا رو تخلیه کنن. دیگه از اونایی که من میشناسم کسی تو بوسنی نمونده!
      گفتم: ایرانه؟
      گفت من خبری ازش ندارم.
      گفتم: حاجی چی؟ تو همون پادگانه؟
      گفت: نه. لبنانه!
      زنش گفت: بچه سردش شدبریم! و رفتند.
      من همانجا ایستادم. باد سیلی زدن را شروع کرده بود. به باد گفتم: زورت همینه؟ منو ببر جایی پرت کن که اون هست. فقط می‌خوام یه بار ببینمش! به خانه‌ی مادرش رفتم. خیلی سخت بود. پیرمردی در را باز کرد و گفت؛ دو ساله خانه را فروخته اند و ساکنان قبلی را نمی‌شناسد. آن شب خواب دیدم که با علی و پدرم در دفترخانه هستیم. اما حاجی شناسنامه‌ی علی را برنداشته و ما را عقد هم می‌کنند، اما تا صیغه‌ی عقد تمام می‌شود، می‌بینم علی در اتاق نیست. هیچ جا نیست! با وحشت پریدم. پدرم به در می‌زد: چیستا یه آقایی دم در کارت داره. میگه حاج اکبره. سریع لباس پوشیدم و دویدم. می‌دانستم دوست علی نمی‌تواند بدجنس باشد!
      ـ سلام. نمی‌دونم کاری که می‌کنم درسته یا نه. ولی من دوست علی‌ام و می‌دونم چقدر شما را دوست داشت. اون کاست، اصلا برای اجازه‌ی ازدواج نبود! کدوم ازدواج؟ علی میخواست یه کم بیشتر بوسنی بمونه. اجازه‌ی شما رو می‌خواست که نگفتین...
      ادامه دارد...

    8. Top | #23
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      1106917438307620991_1742185181.jpg

      عکس چیستا خانومِ تو 18-19 سالگی

      همینکه سیبیل نداشته ، تو اون دوران خیلی حرفه

      +

      داستان هم واقعیه:ی

    9. Top | #24
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Weed Master نمایش پست ها
      برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام: 1106917438307620991_1742185181.jpg
مشاهده: 38
حجم: 14.0 کیلو بایت

      عکس چیستا خانومِ تو 18-19 سالگی

      همینکه سیبیل نداشته ، تو اون دوران خیلی حرفه

      +

      داستان هم واقعیه:ی
      اتفاقا دخترای دهه ی پنجاه تا شصت جزو زیباترین و خوشگل ترین نسل زنان ایرانی بودن...نمونش مادرامون...
      ویرایش شده توسط مدیریت
      خلاف قوانین.

    10. Top | #25
      در انتظار تایید ایمیل

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Weed Master نمایش پست ها
      برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام: 1106917438307620991_1742185181.jpg
مشاهده: 38
حجم: 14.0 کیلو بایت

      عکس چیستا خانومِ تو 18-19 سالگی

      همینکه سیبیل نداشته ، تو اون دوران خیلی حرفه

      +

      داستان هم واقعیه:ی
      تا الان فکر میکردم غیرواقعیه اینقدر ناراحت بودم به خاطرش، الان که گفتین واقعیه دیگه دارم میترکم.

      راستی، عکس این علی آقا رو ندارین بذارین؟

    11. Top | #26
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط masood2013 نمایش پست ها
      تا الان فکر میکردم غیرواقعیه اینقدر ناراحت بودم به خاطرش، الان که گفتین واقعیه دیگه دارم میترکم.

      راستی، عکس این علی آقا رو ندارین بذارین؟
      اسم نویسندشم که چیستاس ولی معلوم نیست که این داستان صحت داشته باشه یانه...
      ویرایش شده توسط مدیریت
      خلاف قوانین.

    12. Top | #27
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      ویرایش شده توسط مدیریت
      خلاف قوانین.

    13. Top | #28
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      من که از قیافه جوونیش و الانش حتی خوشم اومد . حداقل عملی نبوده . به نظرم توو دل بروعه

    14. Top | #29
      در انتظار تایید ایمیل

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Itak نمایش پست ها
      من که از قیافه جوونیش و الانش حتی خوشم اومد . حداقل عملی نبوده . به نظرم توو دل بروعه
      یعنی شما میگین کسی که باهاش مصاحبه کردن همون چیستای داستانه و داستانش هم واقعیه؟!

    15. Top | #30
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط masood2013 نمایش پست ها
      یعنی شما میگین کسی که باهاش مصاحبه کردن همون چیستای داستانه و داستانش هم واقعیه؟!
      اره منم میگم واقعیه و گرنه چرا باید از اسم خودش استفاده کنه ؟ این همه اسم .الانم ایشون 47 سالشونه. حساب کنید ببینید با دوران جنگ که توی داستان نوشته و سنشون اون زمان تطابق داره یا نه

    صفحه 2 از 5 نخستنخست 123 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن