کار کی بود؟


زن: چرا به این حیوون های زبون بسته بقدر کافی دون و آب نمی دی؟
شاگرد مغازه : نمی صرفه خانوم.
زن : یعنی اینقدر پول ارزشش بیشتر از این طفلکیهاس؟
شاگرد مغازه : خب ما هم از این راه نون می خوریم دیگه خانوم.
زن در دلش می گوید : تو سرت بخوره با اون نون خوردنت.
بلندگوی بازارچه بصدا در میآید.
آقای ...... به مدیریت بازارچه ، آقای .... به مدیریت بازارچه.
وقتی شاگرد بر می گردد می بیند تمامی پرنده ها و حیوانات کوچک
آزاد شده اند.
در نهایت نا باوری می پرسد:
خانوم شما آزادشون کردی؟
زن: نه با با ، کار من نبود.
شاگرد : پس کار کی بود؟
زن : فروغ فرخزاد.