خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 12 از 12
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      کنگور مرگ...........

      کنکور مرگ (عاطفه)

      دل توی دل عاطفه نبود ، امروز قرار بود نتیجه زحمات یکسال درس خوندن و تست زدنش اعلام بشه . عاطفه نمیخواست این سال هم مثل سالهای گذشته پشت کنکور بمونه ، نمیخواست از باقی دخترها و پسرهای فامیل عقب بمونه ، نمیخواست باز هم باعث شرمندگیه خانوادش بشه ، برای عاطفه همه چیز در قبولی در دانشگاه خلاصه شده بود ، پدر و مادرش فقط قبولی در دانشگاه تهران و در رشته پزشکی رو ازش خواسته بودند ، پدرش خرج زیادی کرده بود و معلمهای مختلفی برایش گرفته بود تا به این خواسته اش برسه ، اما اونا خبر نداشتند ، یعنی نمیخواستند بدونند که عاطفه هیچ علاقه ای به این رشته نداره ، عاطفه عاشق رشته ادبیات بود و مطمئن بود اگر همون سال اول در کنکور ادبیات شرکت کرده بود در بهترین دانشگاه تهران قبول شده بود .

      عاطفه برای آخرین بار خودشو در آینه قدیه جلوی در ور انداز و کرد وبعد از خونه بیرون آمد . عاطفه نمیتونست هیچ گونه حدسی در مورد قبولی یا عدم قبولیش بزند .

      بالاخره دکه روزنامه فروشی از دور پیدا شد . عاطفه قدمهاشو کشیده تر کرد تا زودتر به دکه برسد . بالاخره به دکه رسید . جلوی صف دختران و پسران منتظری به چشم میخوردند که همه حال و هوای عاطفه رو داشتند ، یعنی پریشون و مضطرب .

      عاطفه آخر صف ایستاد . در صف کسی با کسی حرف نمیزد ، هر کس در عالم خودش سیر میکرد و خودش رو پشت نیمکتهای دانشگاه میدید و به درستی این زیباترین رویا برای همه پشت کنکوریهاست .

      از جلوی صف صدای گریه دختری به گوش میرسید . صدای گریه ای که از ناامیدی بلند شده بود ، صدای گریه ای که عاطفه بارها همین موقع از سال و در همین مکان شنیده بود . صدای گریه یک جوان ، جوانی که همه امیدها و آیندشو در قبولی در دانشگاه میدیده و حالا قبول نشده بود . صدای گریه دختر جوانی که نتونسته بود از پس غول وحشتناک کنکور برآید .

      نفرات جلوی عاطفه یکی پس از دیگری روزنامه رو میگرفتند و میرفتند تا اینکه بالاخره نوبت به عاطفه رسید . عاطفه پول روزنامه رو حساب کرد و مرد دکه دار روزنامه ای در دست عاطفه گذاشت .

      اضطراب عاطفه دو برابر شده بود ، روزنامه ای که در دستش بود ، میتونست به کابوسهای یکساله عاطفه پایان یده و همچنین میتونست برای او کابوسی دیگر رقم بزند . عاطفه هیچ وقت رفتار پدر و مادرش در اولین سالی که در کنکور شرکت کرد بود و قبول نشده بود رو فراموش نمیکرد . عاطفه نمیتونست اون همه زخم زبون و اون همه تحقیر و سرزنش رو فراموش کنه . عاطفه دیگه طاقت تحقیر رو نداشت ، طاقت فیس و افاده های دخترهای فامیل رو نداشت که در دانشگاه قبول شده بودند و پزشو به عاطفه میدادند .

      عاطفه خداخدا میکزد که این بار اسمش جزو قبول شدگان باشه . عاطفه جرات نگاه کردن به روزنامه رو نداشت .برای همین اونو توی کیفش گذاشت و به طرف خونه حرکت کرد . اما هنوز به نزدیکیهای خونه نرسیده بود که صبرش به سر اومد و در کیفشو باز کرد و روزنامه رو دراورد و اونو در دست گرفت .

      عاطفه صفحه مربوط به اسامیه ( ر ) رو آورد و شروع کرد به گشتن .

      (( آها پیدا شد ... اما نه این که اسمش یکی دیگه ست . این پایینی هم همین طور ... خدایا پس اسمه من کجاست .. چرا اسم منو اینجا ننوشتن . ))

      ترس بر عاطفه چیره شد و بدنش یخ کرد . نه یک بار بلکه چندبار دیگه دنبال اسم خودش گشت ، اما بی فایده بود . عاطفه گریش گرفته بود ، اصلا نمیتونست باور کنه زحمات یکسالش به همین راحتی هدر رفته باشه ، نمیتونست باور کنه اون همه شب بیداریها ، تست زدنها ، دعاها ، نذرها نیازها ، بی ثمر بوده باشه .

      عاطفه روزنامه رو مچاله کرد و به گوشه ای انداخت . اصلا دیگه رمقی توی تنش نمونده بود ، به یکباره تمام امیدهاش به ناامیدی و یاس تبدیل شده بودند . عاطفه از خونه رفتن میترسید از برخورد پدر و مادرش بیم داشت ، نمیدوسنت چه جوری باید به پدر و مادرش بگوید که قوبل نشده است .

      --- : کاش میتونستم خونه نرم ... اما کجا رو دارم برم ، من یک احمقم ، آره بابا راست میگه من احمقم ، وگرنه توی همون سال اول قبول میشدم .

      عاطفه این حرفها رو با خودش میزد و به سمت خونه حرکت میکرد . او به پشت در رسید و کلیدو داخل قفل انداخت و وارد شد . از پله ها بالا رفت و به پشت در واحدشون رسید ، عاطفه در رو باز کرد و بدون اینکه با پدر و مادرش سلام کند به اتاقش رفت . پدر و مادرش که از دیدن این صحنه متعجب شده بودند ، سریع خودشونو به اتاق عاطفه رسوندند و وارد شدند .

      عاطفه روی تختش دراز کشیده بود و آروم گریه میکرد که در اتاق باز شد و پدر و مادرش وارد شدند ، عاطفه خیلی سریع و بدون اینکه اونا متوجه بشن اشکهاشو پاک کرد و سلام کرد .

      مادر : سلام ، وا این چه وضع خونه اومدنه ، چرا اومدی تو اتاقت ، اصلا بگو ببینم نتایج رو اعلام کرده بودن ، روزنامه گرفتی ؟

      عاطفه دوست نداشت جواب مادرشو بده ، از طرفی نمیتونست دروغ بگه ، برای همین سرشو پایین انداخت و جوابی نداد .

      مادر : مگه با تو نیستم ، بگو دختر تنایج رو گرفتی ؟

      عاطفه با سر به مادرش فهموند که آره گرفتم .

      پدر : خب چی شد ، قبول شدی یا نه ؟

      عاطفه باز هم سکوت اختیار کرد . مادرش که کلافه شده بود گفت : پس چرا حرف نمیزنی ، نکنه ... نکنه قبول نشده باشی .

      عاطفه در حالی که چشمان عسلی رنگش در حوضی از اشک گرفتار شده بودند به مادرش خیره شد و با بغض گفت : نه ، قبول نشدم و بعد سیل اشک از چشمانش سرازیر شد .

      پدر و مادر عاطفه لحظه ای هاج و واج به عاطفه خیره شدند . مادر خودشو روی زمین انداخت با ناراحتی گفت : آخه چرا .. آخه چرا . حالا من جواب درو همسایه رو چی بدم . جواب خاله هات که همه منتظر شنیدن خبر قبولیت هستن رو چی بدم .

      پدر عاطفه که از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود و با حرص سبیلهاشو به دهان میگرفت گفت : آخه دختر تو چرا اینقدر احمقی چرا اینقدر بیشعوری ، باور کن برای هر عقب مونده ذهنی اگه اون همه استاد و معلم خصوصی گرفته بودم الان نفر اول کنکور شده بود . من نمیدونم تو چرا این قدر باید کودن باشی ، عه عه عه ، پسرعموت دو سال از تو کوچیکتره ، تونسته سال اول با بهترین رتبه تو دانشگاه شریف قبول بشه . تازه باباش نصفه خرجهایی که من برای تو کردم ، خرج نکرده . آخه من نمیدونم تو چی کار میکنی ، عاشقی دیوانه ای . چی هستی ؟

      مادر : مگه صدبار بهت نگفتم که باید قبول بشی ، بگو گفتم یا نگفتم ؟ پس چرا . چرا قبول نشدی چرا باید همه دختر خاله هات توی بهترین دانشگاه ها قبول بشن ، ولی تو نتونی ، مگه بابات برات استاد خصوصی نگرفت ، مگه ۱ میلیون تومن خرج کلاس کنکورت نکرد . پس چرا قبول نشدی .

      عاطفه چاره ای جز گوش کردن و در خود فرو رفتن نداشت ، زخم زبانهای پدر و مادرش چون گلوله های سربی در مغزش فرو میرفتند . برای عاطفه هیچ چیز مانند تحقیر شدن ، زخم زبان شنیدن و دیگران رو چو پتک بر سرش کوبیدن عذاب آور نبود . عاطفه دستهایش را بر روی گوشهایش گذاشته بود تا صدای پدر و مادرش را که به طور رگباری اونو مورد سرزنش و حقارت قرار داده بودند ، نشنود ، اما انگار اون صداها باید به گوش عاطفه میرسید ، انگار باید شخصیتش لحظه به لحظه خرد تر میشد .

      پدر : من کار ندارم ، سال دیگه آخرین فرصت برای قبول شدن در دانشگاهه ، وگرنه دیگه تو دختر من نیستی ، مطمئن باش اگه سال دیگه قبول نشی به اولین کسی که اومد خواستگاریت ، جواب بله رو میدیم ، تا برای همیشه از شرت خلاص بشم ، عاطفه من دختر خنگ نمیخوام ، فهمیدی ...

      مادر : از همین فردا میشینی به درس خوندن ، باید روزی ۱۶ ساعت درس بخونی ، خودم هم بالا سرت وامیستم تا با چشمهای خودم ببینم داری درس میخونی ، اصلا چرا از فردا ، از همین الان باید درس خوندن رو شروع کنی ، تا ساله دیگه با رتبه تک رقمی قبول بشی ، فهمیدی ؟

      دنیا دور سر عاطفه شروع به چرخیدن کرده بود .... (( خدایا یعنی دوباره باید درس بخونم دوباره باید اون کتابهای آشغالو بخونم ، کتابهایی که هیچ علاقه ای بهشون ندارم ... خدایا من از این رشته بیزارم ، من از درس متنفرم ، از کنکور بدم میاد ، از دانشگاه تنفر دارم ، خدایا چرا پدر و مادرم نمیخوان بفهمن که من برای این رشته ساخته نشدم ، چرا نمیخوان بفهمن من به درس علاقه ندارم و از دانشگاه بیزارم ... خدایا من دوباره طاقت بیدار خوابی، اضطراب ، کتابهای درسی ، کتابهای تست ، کابوسهای شبانه و زخم زبونهای پدر و مادرم و ندارم . خدایا من از این زندگی خسته شدم ، خسته ......... ))

      و این حرفهایی بود که در درون سینه عاطفه حبس شده بودند و چون بغضی راه گلویش بسته بودند ، کاش پدر و مادرش کمی منطقی بودن ، کاش ....

      مادر : ما از اتاقت میریم بیرون تا تو راحت تر به درسات برسی ، فقط وای به حالت اگه بیام و ببینم داری کاری جز درس خوندن میکنی .

      پدر و مادر عاطفه از اتاق بیرون رفتند و عاطفه رو در اتاقش تنها گذاشتن . مادر به آشپزخونه رفت و مقدمات شام رو آماده کرد ، پدر هم خودشو روی کاناپه انداخت و مشغول روزنامه خوندن شد .

      ۲ ساعت گذشت و مادر عاطفه از همسرش خواست تا برای صرف شام به آشپزخانه بیاید .

      پدر عاطفه پشت میز نشست و نگاهی به غذا و دسرهای روی میز انداخت و گفت : عالیه ، مثل همیشه بغل غذا پر از انواع دسرهاست ، من نمیدونم تو چه جوری میتونی این همه دسر رو با هم و در کنار شام مهیا کنی ؟

      مادر عاطفه لبخندی زد و گفت : این هنر همه کدبانوهای ایرانیست ، فقط مختص من نیست .

      پدر عاطفه با حسرت گفت : کاش عاطفه هم یکم مثل تو بود ، من نمیدونم این دختر به کی رفته که این قدر خنگ از آب در اومده .

      مادر عاطفه با ناراحتی گفت : والا چی بگم .

      پدر عاطفه : چرا عاطفه رو برای شام صدا نمیکنی ؟

      مادر عاطفه : نمیخواد صداش کنی ، خودش هر وقت گرسنش بشه میاد .

      پدر و مادر عاطفه شروع به غذا خوردن کردن ، غذای آنها رو به اتمام بود ، ولی هنوز خبری از عاطفه نشده بود . مادر عاطفه چند بار اونو با صدای بلند ، صدا زد ، اما جوابی از عاطفه نشنید .

      مادر عاطفه : من برم ببینم این دختر باز چه مرگش شده که جواب نمیده .

      مادر عاطفه اینو گفت و از پشت میز بلند شد و به سمت اتاق عاطفه رفت . به پشت در رسید و دوباره عاطفه رو صدا زد ، اما باز هم جوابی نشنید . مادر عاطفه دستگیره در رو به سمت پایین فشار داد و در رو باز کرد ، که ناگهان جیغی کشید و بیهوش روی زمین افتاد .

      پدر عاطفه که صدای جیغ همسرشو شنیده بود با عجله خودشو به اتاق عاطفه رسوند . او صحنه ای که میدید رو باور نمیکرد .. عاطفه با چادرش ، خودش را از سقف حلق آویز کرده بود و به زندگیش خاتمه داده بود ...
      لطفا نظرتونو بگید بچه ها................

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش

      ویرایش توسط نیلگون_M5R : 24 فروردین 1392 در ساعت 01:49

    2. Top | #2

      نمایش مشخصات
      ای دل ای دل ای دل

      خوب بچه هاماازاین داستان نتیجه میگیریم:باید ازچادردرست استفاده کنیم !!!!!

      چقد بزرگ شدین شماها !!! خخخ ! دم همه بچه های انجمن کنکور گرم





    3. Top | #3
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      چون گفتی -لطفا - نظرمو میگم:با این که فقط یک قصه بود ولی پدر و مادر این قصه انسانهای نفهم بیشعور ..نافهم..کم فهم...احمق... نادون...هستند...و ماشالله نفهمی و بیشعوری و دختره احمقی پدر و مادر رو با هم یه جا به ارث برده بود که نگفته من به این رشته علاقه ندارم...آخه بگو بابای بیشعور دیگه سوال پرسیدن نداره که دخترت به کی رفته دیگه...به خوده بیشعور احمقت رفته دیگه...اخه مرتیکه تو که از دختره نفهمت..نفهمتری که نمیشینی مثل آدم با دخترت صحبت کنی که...دلم هم از دست دختره خنک شد که ایشالله تو اون دنیا هم به آتیش جهنم دخول پیدا میکنه...عاقبته انسانه نادون حتی بیشتر از ایناس...ولی سوال اول اینه که چجور میشه با چادر خودکشی کرد؟؟؟فوقش بتونی با چادر گره بندازی دور گردنت..چیزی نمیمونه دیگه ازش؟؟؟و این که اگه خودشو از ساختمونی چیزی به پایین پرت میکرد قبل از به درک واصل شدنش هیجان خوبی رو تجربه میکرد...بهرحال مرید(morrayad) باشه...

    4. Top | #4
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      فک کن 1 درصــد من اینا همرو بخونم ...
      عشــــــق ؛
      همین خنده های ساده توست . . . !

      وقتی با تمام غصه هایت میخندی ؛
      تا از تمام غصه هایم رها شوم . . .

    5. Top | #5
      همکار سابق انجمن

      نمایش مشخصات
      نتیجه می گیریم همیشه زودتر بچه ها رو واسه شام صدا کنن وگرنه خودشونو حلق اویز می کنن اونم با چادر ..... ( شایدم با کش که به علت کوفتگی بمیره ... )
      -« اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدْ وَآلِ مُحَمَّدْ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ »-

      ! Trust yourself, You can do it
      بزرگترین وبلاگ تحقیق و پژوهش

      به جای تشکر برام دعا کنید .



    6. Top | #6
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      با عرض احترام به نویسنده ی مطلب چون گفتی نظرتو بگو می گم

      در یک کلام:

      مزخرف بود!!!

      البته باید ایول بگم به دوستان که همچین نتایج اخلاقی استخراج کرده بودن!!!

      حقیقتا روحم شاد شد!!!!

    7. Top | #7
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نویسنده ش من نبودم
      ممنون از نظرتون

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    8. Top | #8

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط soroush نمایش پست ها
      با عرض احترام به نویسنده ی مطلب چون گفتی نظرتو بگو می گم

      در یک کلام:

      مزخرف بود!!!

      البته باید ایول بگم به دوستان که همچین نتایج اخلاقی استخراج کرده بودن!!!

      حقیقتا روحم شاد شد!!!!
      اتفاقابه نظر من داستان قشنگ وقابل تأملی بود !!!

      مرسی ازنیلگون بابت کلیه داستان های جالبی که میذاره !

      چقد بزرگ شدین شماها !!! خخخ ! دم همه بچه های انجمن کنکور گرم





    9. Top | #9
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      داستان تکان دهنده ای بود.علت قبول نشدن اون دختر نداشتن انگیزه است.اون فقط میخواست رتبه بیاره تا قبول بشه نه به درس علاقه داشت نه به آینده.کسی که کتابهاشو آشغال صدا میزنه مطمئنا نمیتونه پیشرفت کنه.البته رفتار ناصحیح و شدید پدرومادرش هم بی تاثیر نبود.

    10. Top | #10
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      بالان با نوشتن اين مي خواستيد به كجا برسيد؟؟! اين متن به درد اينجا نمي خوره حداقل، ولي در كل بد نبود، به درد يك جايي مي خوره كه بخواي مشكل هاي جامعه رو بيان كني.
      آرزوی من ، یک شب کنار تو تا صبح خوابیدن ... آرزوی تو یک شب تا صبح با من نخوابیدن !
      هر دو در حسرت آرزوهامان تا صبح بیدار ... !!!


      " بغلش کن تو ای شب آرام "

    11. Top | #11
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      دم کنکور این چرت و پرتا چیه میزارین گفتیم میخونیم انگیزه میگیریم عجب عجب...

    12. Top | #12
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      داداش این ماله خاااااااااایلی وقت پیشاست..

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن