کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق، آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و سرانجام مرغی داوطلب شد تا این کار را انجام دهد.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت، اما چیزی از درون او فریاد می زد: «تو بیش از این هستی»!
یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد، متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.

عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم
می توانستم مانند آنها پرواز کنم!
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
عقاب همچنان به خانواده واقعیش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد؛ اما هر موقع از رویایش سخن می گفت، به او می گفتند که رویایش به حقیقت نمی پیوندد... و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال ها زندگی خروسی، از دنیا رفت... .

تو همانی هستی که می اندیشی. هیچ گاه به این اندیشیده ای که یک عقابی؟