خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتیجه های نظرسنجی ها: بهترین داستان از نظر شما؟؟

    رأی دهندگان
    14. شما نمی توانید در این نظرسنجی رای دهید.
    • صدای باران

      5 35.71%
    • تو فقط عشق منی

      9 64.29%
    نمایش نتایج: از 1 به 8 از 8
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      Cool ♠♠♠مسابقه داستان نویسی با عکس ♠♠♠

      سلام به دوستای خوبم

      تو این انجمن خیلی تاپیکای سرگرمی زده میشه ولی هیچکدوم مفید نیست گفتم یه تاپیک بزنم که اون استعداد نهفتتون کشف بشه


      روال مسابقه اینطوریه که یه عکس گذاشته میشه و هرکس که داوطلب بود یه داستان کوتاه راجع بهش مینویسه. و متنشو برای من پیغام خصوصی میکنه. روز آخر همه داستانها بدون اسم نویسنده توی تاپیک گذاشته میشه و بقیه رای میدن. برندهء بهترین داستان، تعیین کننده موضوع بعدی مسابقه و قوانین خواهد بود.






      نکات مهم:
      1) داستان حداقل 100 کلمه و حداکثر 500 کلمه داشته باشه و اسمی براش تعیین بشه.
      2) وقتی میخوایین داستان رو برام پیام کنین عنوان پیام همون اسم داستانتون باشه.
      3) نفر برنده ای که موضوع و تصویر بعدی رو تعیین میکنه میتونه قانون هم بذاره. مثلا کلماتی رو مشخص کنه و دیگران باید از اون کلمات در داستانشون استفاده کنن. یا بخواد که داستان دیالوگ محور یا خاطره نویسی یا طنز و ..... باشه.
      4)نوشته حتما باید از تراوشات ذهنی فرد باشه وکپی برداری اصلا قبول نیست.
      5) نوشته ها مورد نقد و بررسی قرار خواهد گرفت.


      -ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــ

      ممنون از همه دوستای اهل قلمی ک شرکت میکن

      @misha @Faghat Pezeshki @Diamonds @farshad96 @SanliTa
      @erwin schrodinger @fateme.sajjadi @Parloo @daniad @kind
      @ان شرلی @نیلگون




      تصویری که قراره راجب اون داستان بنویسین و نباید بیشتر از 20خط بشهعکسیه ک الان در زیر مشاهده مینمویید





      فقطططط یادتون باشه داستانا از ذهن خودتون باشه

      تا چهار روز مهلت دارید که داستانتون رو بنویسین و برام پ خ کنید بعد از چهارروز(امروز دوشنبه اس تا پنج شنبه مهلت دارید) نظرسنجی گذاشته میشه و بهترین داستان نویس مشخص میشه

      موفق باشین

      چه زیباست
      اگر حاجت دلت..
      با حکمت خدایت...
      یکی باشد
      ویرایش توسط mahdiehgr_M5R : 09 شهریور 1394 در ساعت 13:18

    2. Top | #2
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      ممنون از دوستان هنرمندی ک موافقتشون رو اعلام کردن
      Misha
      Faghat pezeshki
      Diamonds
      Farshad96
      sanlita
      Erwin schrodinger
      Fateme.sajjadi
      Parloo

      بقیه دوستانی هم ک دوست دارن شرکت کنن تا فرداشب اعلام کنن
      چه زیباست
      اگر حاجت دلت..
      با حکمت خدایت...
      یکی باشد

    3. Top | #3
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      ممنون از همه دوستای اهل قلمی ک شرکت میکن

      @misha @Faghat Pezeshki @Diamonds @farshad96 @SanliTa
      @erwin schrodinger @fateme.sajjadi @Parloo @daniad @kind
      @ان شرلی @نیلگون




      تصویری که قراره راجب اون داستان بنویسین و نباید بیشتر از 20خط بشهعکسیه ک الان در زیر مشاهده مینمویید





      فقطططط یادتون باشه داستانا از ذهن خودتون باشه

      تا چهار روز مهلت دارید که داستانتون رو بنویسین و برام پ خ کنید بعد از چهارروز(امروز دوشنبه اس تا پنج شنبه مهلت دارید) نظرسنجی گذاشته میشه و بهترین داستان نویس مشخص میشه

      موفق باشین


      چه زیباست
      اگر حاجت دلت..
      با حکمت خدایت...
      یکی باشد
      ویرایش توسط mahdiehgr_M5R : 09 شهریور 1394 در ساعت 12:55

    4. Top | #4
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      ممنون از دوتا دوستمون که وقت گذاشتن و داستان نوشتن



      دوتا داستان رو با اسم داستانها تو پستهای بعدی میزارم شما هم به بهترینش در نظرسنجی بالای تاپیک رای بدین
      چه زیباست
      اگر حاجت دلت..
      با حکمت خدایت...
      یکی باشد
      ویرایش توسط mahdiehgr_M5R : 27 شهریور 1394 در ساعت 17:26

    5. Top | #5
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      صدای باران

      بعدازظهر سردی بود.آفتاب به نرمی از پشت ابرها به پایین میخزید و نوری مایل می‌تاباند اما هنوز سوز سرد و خشکی از درز های در و دیوار به داخل خانه میرزا می‌امد.
      میرزا و خاتون ومهمانهاشان زیر کرسی گردهم نشسته بودند و غم روزگارشان را میگفتند و میشنیدند .قاسم که مشغول چیدن چوبهای بازی خود بود حرفهای پدرش مش‌حسن را خطاب به میرزا میشنید:
      میبینی که میرزا،سه ماه نو از پاییز گذشته و دریغ از یک قطره باران. هرسال خشک تر از پارسال. زمینهای کشاورزی برهوتند تشنه ی یک قطره اب;خشک خشک. میگویی چه باید کرد؟زمستان دیگر رسیده و هنوز بارانی نیامده.
      قاسم دیده بود که این روزها خشکی زمین به رفتار مردم هم رسیده و همه نگران و غم زده اند وچشم به اسمان دارند.حتی انان که زمین کشاورزی هم ندارند;بلخره گوسفندانشان علف میخواهند.
      همچنان که یک به یک برای چوبها دست میبرد و انهارا آرام آرام میچید ادامه حرفهای پدرش را شنید که میگفت: دیگر ذخیره ای هم نداریم .بهار را چه کنیم با این اوضاع یک خوشه گندم هم برداشت نمیکنیم.
      خدا قهرش گرفته ازما، خشکسالی دامانمان را گرفت
      گاومان زاییده بیچاره شدیم.
      و همچنان دال به دال میگفت.
      میرزا که بی تابی های مش‌حسن را دید با فکر اشفته به دلداری او برامد گویی که خود را دلداری میداد:ارام باش مرد،این حرف ها که چاره نمیشوند .خدارا چه دیدی هنوز که زمستان تمام نشده،باران بیاید زمین رنگ میگیرد بهار میشود گوسفندان میزایند .صبوری به خرج بده صبوری.و دوباره کتاب دستش را گشود تا مگر راهی برای جان به در بردن از خشکسالی بیابد.
      خان عمو زبان تر کرد:این همه زردی کشیدیم میرزا، اگر میخواست بیاید میامد. علفی هم برای خوردن گوسفندان نیست ،تابحال چرا یک به یک نمرده اند عجیب است.همین روزهاست که مردم به جان و مال هم بیفتند. شکم است دیگر نان میخواهد.
      عمه خاتون که از ابتدا ساکت به فکر بود به حرف آمد:خدا خودش بهمان رحم کند.
      همه سردرگریبان خموش شدند و عمه خاتون با خود می اندیشید براستی اگر باران نیاید چه میشود؟با ذخایرشان به زحمت زمستان را بسر برند بقیش را چه کنند.بعد از کم ابی پار تعدادی از مردم زمینشان را فروختند تا چاره دیگری برای سال بعدشان بیندیشند ولی میرزا گفته بود ما که پیشه ای جز کشت و گله داری نداشته ایم نمیشود این زمین ها که داریم هم بیهدده از دست بدهیم.و به امید محصول دوباره کاشته بودند ولی همچنان خبری از قطره ای که از اسمان چکد نبود.آسمان هم گویی از تشنگی ترک برده بود.
      صدای افتادن چوبهای بازی قاسم که به زحمت سعی در ساختن خانه ای با انها داشت سکوت را شکست.
      قاسم چشمانش را بست نفسش را بیرون داد و دوباره از اول شروع به چیدن کرد.
      حسین اقا که مدتی بود نماز عصرش تمام شده بود و سکوت مردها و چهره غمبارشان را می‌دید گفت:مردان مومن امید داشته باشید ،خدا خودش روزی رسان است بنده اش را میبیند، انشالله باران هم میاید صبر باید باشد.و زیرلب تکرار میکرد خدا بنده اش را به خود وانمیگذارد.
      زن عمو خدیره به زبان امد:شکم گرسنه که امید حالیش نیست،ما هم جمع شدیم اینجا که مگر چاره ای بیابیم.اسمان هم که خبثش گرفته قطره ای بچکاند.ماهم زمینی بفروشیم گله ای بدهیم برود زال و زندگیمان را جمع کنیم برویم جای دیگری.
      خاتون زیر دماغش سبز شد:نمیشود نمیشود.چطور جایی که همواره بوده ایم را رها کنیم برویم از کجا معلوم جایی که میرویم خشکسالی نگرفته باشد و برایمان بهتر شود؟اصلا ازینها گذشته کی میاید زمین و گله مارا بخرد تو این خشکی؟
      ننه فاطمه هم به تایید حرفهای خاتون سرش را تکان می‌داد.
      اصلان که در دنیای کودکانه خودش بود و از پشت قاسم را می پایید با تکانی که به او داد گوشش را از عمه خاتون گرفت و به اصلان داد:بیا این عروسک را بگیر با این سرگرم باش خسته نشدی اینقدر اون چوبها را روی هم چیدی؟از صبح تا حالا سرت توی ان چوبهاست هر دفعه هم نمیشود. رهاش کن. نمیتوانی .
      قاسم نگاهش را از عروسک خواهرش که دست اصلان گرفت و به پیشنهاد اصلان که گویا به شوخی بود خندید و ادامه به چیدن داد.
      باز ساکت شده بودند و دریای افکارشان فرو رفته.
      صدای روی هم افتادن دانه های تسبیح ننه فاطمه با صدای ارام صلوات هایش گویا تمرکزش را بیشتر می‌کرد.
      اخرین چوب را به ارامی از زمین برداشت و گذاشتن ان روی خانه‌ی حالا تکمیل شده اش با صدای قطرات باران روی سقف چوبی همزمان شد.
      مردان خانواده درحالیکه شگفتی از چشمانشان هویدا بود به بیرون کلبه شتافتند و پشت سرشان زن ها
      حالا بوی نم خاک و شکر شکر های زیر لب ننه فاطمه !
      چه زیباست
      اگر حاجت دلت..
      با حکمت خدایت...
      یکی باشد

    6. Top | #6
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      تو فقط عشق منی

      تازه اول پاییزه ولی بقدری هوا سرده ک همه خزیدیم زیر کرسی!
      مهمون داریم.عمواینا اومدن خونمون
      آقا جون داره برامون داستان شیرین و فرهادو میخونه....
      منم نگاهمو دوختم ب بیرون از پنجره به آسمون ابری ولی خودمونیما هوا بس ناجوانمردانه دونفره است
      )
      خیره بودم به بیرون که ی دردی تو پهلوم احساس کردم برگشتم دیدم بههههله مامانم ی سقلمه مشتی نثارم کرده!!!نامرد خیلی محکم زد تو پهلوم دردم اومد خو
      مامان اروم دم گوشم گفت دختر چیه عین این دیوونه ها زل زدی ب پنجره!!
      سریع خودمو جم و جور کردم و ب بقیه قصه گوش کردم.....
      قصه آقا جون که تموم شد.شروع کردن به صحبت کردن... منم فقط گوش میدادم
      داداش مرتضی هم که ی گوشه مشغول عباده...این بشر هیچ وقت نمیزاره نمازاش قضا بشه.
      حس کردم ی نفر اسم امین رو آورد همیشه با شنیدن حتی اسمش چشام ی برقی میزد ...قلبمم به تپش می افتاد. (دیدنش که جای خود داره)
      امین پسرعمومه ازم 5سالی بزرگتره ...همبازیه دوران کودکی .یه پسر چشم ابرو مشکی با قد بلند و لاغر اندام (ژووووون. الان عزیز جون اگه میفهمید من چه فکرایی میکنم حتما میگفت حیا کن دختر )
      این جور که از حرفای عمو پیداست دو هفته دیگه سربازیش تموم میشه و برمیگرده ولایت!!!!
      اصن نفهمیدم کی عمو اینا رفتن هنوز ذهنم درگیر امین بود !(ای خاک ب سر ندید بدیدم بکن)
      روزا از پی هم می گذشتن و من لحظه شماری میکردم برا دیدن امین!
      دو هفته بعد:
      بلاخره روز موعود فرا رسید
      یکی از بهترین لباسامو پوشیدم ی دامن زرد چین چین با ی پیراهنیه قرمز نگین کاری شده !!موهامو بافتمو ی چارقد سفید توری هم سرم کردم ...خلاصش خوشگل موشگل کرده بودم برا امینمون(چه زود صاحبش شدم خخخ )
      خونه عمواینا تو روستای کناریه!!!یه ساعتی تا اونجا راهه
      بابام منو و رضا (داداش کوچیکمو)سوار خر کرد و خودشون پیاده راه افتادیم به سمت خونه عمو اینا...نمیدونید خر سواری چه کیفی داره ولی بیشتر از اون مث خر ذوق داشتم برای دید امین(همون خر ذوق خودمون
      )
      بعد ی ساعت رسیدیم خونه عمواینا!!
      جلو در خونه مش قربون داشت چاقو تیز میکرد برا ذبح گوسفند مادر مرده(چه چهره مظلومی داره !!گوسفندو میگما
      )
      رفتیم داخل سلام و احوال پرسی کردیم و نشستیم ی گوشه
      طبق معمول خانوما داشتن حرفای خاله زنکی میزدن
      داشتن در مورد ازدواج حرف میزدن
      صغری خانوم به زنمو گفت خوب زری جون ب سلامتی!امین ک سربازیش تموم شد نمیخای براش زن بگیری؟؟!!!
      زن عمو:چرا صغرا جان چندروز دیگه که سرمون خلوت شد میخام برم خواستگاری کوکب دختر برادرم .خود امین گلوش پیش کوکب گیر کرده!!!
      با این حرف زن عمو انگار یه تیر رو فرو کردن تو قلبم کم مونده بود گریه ام بگیره ب زور بغضمو قورت دادم!
      نگاهمو از زن عمو گرفتمو ب کوکب سیبیلو
      دوختم
      دختره نکبت زشت امین عاشق چیه این شده؟!فک کنم سنگینی نگاهمو حس کرد چون نگاهم کرد و ی لبخند ژکوند مکش مرگ امینی بهم زد
      نگاهمو ازش گرفتم ب گلای قالی خیره شدم هرچی باشه از اون ایکبیری دیدنی ترن
      حالم بد بود مث ی مشهدی ای که بلیط سفر به مشهد برنده شده باشه!!
      صدای شکسته شدن قلبمو شنیدم اونقدری بلند بود که فک کنم دختر کناریمم شنیدش چون ی نگاه گنگ بهم انداخت
      خبر رسید امین اومده!!!همه بلند شدن رفتن دم در بجز من!
      غرق در افکارم بودم!!! و بخت خوش رنگ قهوه ای سوخته ام فکر میکردم

      فکرای شومی تو سرم بودش....
      تصمیم داشتم تو راه برگشت کوکب رو با خر زیر بگیرم
      امین برا خودم بودو هست و خواهد بود....
      چه زیباست
      اگر حاجت دلت..
      با حکمت خدایت...
      یکی باشد

    7. Top | #7
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      دوستان طبق نتیجه نظر سنجی خانم سانلیتا با9رای و شادی جان6رای برنده مسابقه اند

      خانم سانلیتا عکس بعدی و اداره کردن تایپیک بعنوان هدیه ی مسابقه به شما داده شد

      تبریک میگم باشد ک رستگار شوید @SanliTa
      چه زیباست
      اگر حاجت دلت..
      با حکمت خدایت...
      یکی باشد
      ویرایش توسط mahdiehgr_M5R : 01 مهر 1394 در ساعت 02:09

    8. Top | #8
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      bahat-ghahram
      نمایش مشخصات
      ممنون از همگی و مهدیه جونم بابت تایپیک

      یه تذکر و پیشنهاد دوستانه : داستان ها را بخونید و رای بدید که عدالت برقرا شه و دلخوری پیش نیاد

      بازم تشکر از همگی که شرکت کردند

      تبریک به سانلیتا خانم




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن