خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 3 از 3 نخستنخست ... 23
    نمایش نتایج: از 31 به 33 از 33
    1. Top | #31
      کاربر باسابقه
      در انتظار تایید ایمیل

      Sheytani
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Harir نمایش پست ها
      با اجــازه
      از مینیمال های من:
      5 ساله که بودم دوست داشتم مثل سوباسا باشم
      15 سالگی عاشق صادق هدایت بودم
      و 25 سالگی ی چگوآرایسم*
      حــالا اما...
      حتی خودم رو هم نمیشناسم

      *همون ک م و ن س ت


      تو تنها کسی بودی ک خط فکریت بهم میخورد کجایی تو؟!
      هر جا هستی موفق شاد باشی


      فردا اگر بیام ی داستان میذارم

    2. Top | #32
      کاربر باسابقه
      در انتظار تایید ایمیل

      Sheytani
      نمایش مشخصات
      میخندید،از اون خنده هایی ک وقتی میدیدش فقط مات و مات بهش نگاه میکردی و همه غم و دردهات یادت میرفت و ناخودآگاه لب هات از هم باز میشد و لبخند میزدی،خیلی آروم بود، آرامشی داشت ک وقتی تو چشماش نگاه میکردی فراموشی می‌گرفتی،و وقتی باهاش راه میرفتی لام تا کام حرف نمیزدی و فقط گوش میکردی و تمام حواست رو جمع تا شاید بیشتر از حرفاش بفهمی.خیلی مهربون بود، حتی مهربان تر از یک پدر برای فرزندی ک نداشت!بی نهایت شیک پوش و خوش تیپ،لباس های تیره می‌پوشید و با خط اتوش میشد سر زد!+شیرین، شیرین خانوم؟خانوم خانوما؟!-بعله مهندس، بعله+دختر مگه بهت نگفتم هوا داره سرد میشه یچی بپوش اینجوری نیا حیاط،کمترم ب این گلا آب بده پوسیدن خو.امروز پیرهن مشکی و شلوار سرمه ایش رو پوشیده بود، ریشش رو کوتاه کرده بود، عاشق سیبیلاش بودم،پاشو گذاشت رو نرده ها و کفش هاش رو فرچه کشید و بندش رو بست، دست کرد جیب پیرهنش پاکت سیگار پال **** رو درآورد و ی نخ بیرون کشید، گذاشت رو لبهاش با فندک روشنش کرد.زیر چشمی نگام کرد تا ک دید دارم نگاش میکنم خنده ش گرفت و گفت سیگار میخای؟منم خندیدمو سرمو گرفتم پایین،از پله ها اومد پایین ی چرخی تو حیاط زد،ی کم با سگش بازی کرد و اومد پیشونیمو بوسید و از در رفت بیرونو راه افتاد ب سمت خونه قدیمیشون.خیلی نگرانش بودم،کل شب رو نخوابیده بود،آخرشم نفهمیدم ک فهمید من خودمو ب خواب زدم یا نه!!عادت ده ساله اش شده بو،بعد فوت پدر و مادرش هر پنج شنبه شب میرفت خونه مادریش چراغ ها رو روشن میکرد،زیر سماورم آتیش میکرد چایی ک دم میکشید،مینشست رو تخت چوبی ک پدرش درست کرده بود کنار حوض وسط حیاط،چایشش رو میخورد و سیگارش رو دود میکرد.هوا خیلی خراب شده بود و رعد و برق میزد ،باد میخاست درخت ها رو از جا بکنه،خیلی دیر کرده بود با اینکه میدونستم متنفره ازین ک کسی دنبالش بره نتونستم ب نگرانیم غلبه کنم،بد جوری دلشوره گرفته بودم بارون شروع کرد ب باریدن و آروم آروم تند شد.با اینکه ده دیقه ای میشد بارون داشت میزد ب سر و صورتش تکون نمیخورد،انگار اصن تو این دنیا نیست سیگار رو لبش خاموش شده بود و خیس، اشک چشماش تو قطره های بارونی ک رو صورتش نشسته بود گم شده بود،حوض وسط حیاط ک مدت خالی بود پر شده بود و لحظه ب لحظه ب شدت بارون و رعد و برق اضافه میشد،بدنش لمس شده بود آروم آروم خودش رو رسوند ب حوض و نشست تو کنج و تکیه داد ب دیواره حوض.سوییچ ماشین رو برداشتم و ماشین رو از پارکینگ پشت خونه درآوردم و از باغ زدم بیرون،با سرعت هر چ تمام تر بسمت خونه مادریش رانندگی کردم، گریه میکردم و بدنم می‌لرزید!بارون قطع شده بود،کلید انداختم و در رو باز کردم،تا ک وارد حیاط شدم داخل حوض دیدمش خیالم راحت شد!بدو بدو رفتم سمتش و گفتم مهندس ترسوندیا منو، نمیگی نگران میشم؟!هنوز جمله ام تمام نشده بود ک ب مقابلش رسیدم،خشکم زد ناگهان احساس کردم ک دیگر نمیتونم نفس بکشم،دهنم نیمه باز مونده بود و هوایی ک داخل شش هام بود رو با صدایی "هاق، هاق"مانند بالا میاورد،اون رگ دستش رو زده بود و خونش آب حوض رو سرخ کرده بود، صورت رنگ پریده و چشمان مرده اش چقدر خوشحال بودند اما!.

    3. Top | #33
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Mamoli
      نمایش مشخصات

      روی کاناپه ولو شده بودم
      صدای سکوت از همه جای خانه به گوش میرسید، حتی میشد صدای ذرات معلق موجود در کابینت را هم شنید!
      من در کمال گنگ احوالی در پیج های هنری اینستاگرام چرخ میخوردم.
      خیلی اتفاقی به یک پیج برخوردم که جذبم کرد!
      نامرد قلم گیرایی داشت و هر چه میخواندی سیر نمیشدی!
      در تصاویر و نوشته ها غرق شده بودم که یک چیزی توجهم را جلب کرد!
      دختری به نام آذر برای آخرین پست کلی کامنت گذاشته بود!
      و همانطور که داشتم نوشته ها رامیخواندم هی به کامنت ها اضافه میشد!
      انقدر هم کامنت هایش طولانی بود که همان چند کلمه ی اولی که قربان صدقه ی یارو رفته بود را میخواندم و رها میکردم!

      محو پیج بودم که تلفن خانه خیلی به موقع زنگ خورد!
      صفحه را بستم و رفتم و تلفن را جواب دادم!
      شماره ی ناشناسی بود که هر چه الو گفتم جواب نداد و قطع کرد!
      کمی عصبی شدم! این سومین تماس در این دو ساعت بود که پاسخی نمیداد!
      دوباره برگشتم به حالت قبل و پیج را باز کردم و دیدم این دختر همانطور بی پروا دارد کامنت میگذارد..!.
      در همان حالت عصبی بدون اینکه بخوانم چه نوشته، زیر پست نوشتم خانوم محترم بس کن دیگه! میبینی جوابتو نمیده انقدر کامنت نذار!
      گوشی را پرت کردم روی میز!

      در تاریکی نشسته بودم و داشتم به صدای نفس های آن مزاحم تلفنی فکر میکردم که گوشی به صدا در آمد!
      یک نفر دایرکت پیام داده بود:
      آقای محترم صاحب اون پیج فوت شده و اون خانوم نامزدشه که تو این بیست و چند روز! هر شب مدام براش کامنت میذاره!
      لطفا دیگه چیزی بهش نگو. گناه داره بنده خدا!
      دستانم یخ کرد و لب های خشکید!
      دوباره برگشتم به پیجش تا گند کاری ام را پاک کنم که کامنت آخر آذر دلم را لرزاند!
      نوشته بود..:
      عزیزم شب از نیمه گذشت
      زنگ زدم جواب ندادی
      پیام دادم جواب ندادی
      من میز را رزرو کرده ام و جلوی کافه منتظرم
      کافه چی کم کم دارد جمع و جور میکند که برود
      خواهشا زودتر خودت را برسان مردم چپ چپ نگاهم میکنند!
      بدون تو میترسم
      اگر باران بگیرد چه؟
      .
      .
      گوشی را خاموش کردم و داشتم آخرین نخ سیگار را روشن میکردم که دوباره تلفن خانه زنگ زد!
      راستش این بار باید به این شماره ی ناشناس و که صدای نفسش را هم میشناسم بگویم....:
      فلانی جان
      حرفت را بی ملاحظه بگو
      نگذار برای وقتی که دیگر نمیتوانم جوابت را بدهم!


      پای دوست داشتنت ایستاده‌ام...
      مثلِ درختِ کاج
      روبروی پاییز...









    صفحه 3 از 3 نخستنخست ... 23

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن