روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست؟
پیداست این قدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیده ی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته ست
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خَرَد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورَد گداست
بر قطره ی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود؟
کو آن چنان کسی که نرنجد ز حرف راست؟


پروین اعتصامی