خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 1 از 6 12 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 1 به 15 از 85
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      Lightbulb ♦♦ داستـــانـــک هــــا ♦♦

      قدرت خرد و اندیشه



      پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم

      بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به

      او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

      پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست

      سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان

      کاشت محصول را دوست داشت من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.

      اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی

      مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

      پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 4

      صبح فردا 12 نفر از مأموران اف بی آی و افسران پلیس محلی

      دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه

      دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

      پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود

      که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم...

      پس:

      هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید

      آن را انجام بدهیدمانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    2. Top | #2
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      Red face ♦♦ داستـــانـــک هــــا ♦♦


      چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند. این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

      این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می*دانستند.

      کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم گرفتند تا در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

      در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده ودو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد!

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    3. Top | #3
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..

      مسئولخیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
      نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
      وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که
      مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ زود قضاوت کردید؟
      مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
      وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟
      مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
      وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار
      دارد؟ زود قضاوت کردید؟
      مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری
      دارید ...
      وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید
      به خیریه شما کمک کنم؟
      باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟



    4. Top | #4
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      داستانک زیبا و آموزنده از کوروش کبیر

      زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

      کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ ...
      گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
      ... کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
      سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.
      ... ... مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.
      وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
      کوروش رو به کزروس کرد و گفت : ثروت من اینجاست.
      اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم.

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    5. Top | #5
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      نیکی ها به ما باز میگردند



      پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند .مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه بازگردد …
      مادر او هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:
      هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
      این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟
      یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ …..
      بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
      مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
      آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
      مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
      وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
      به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
      هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    6. Top | #6
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      گویند مردی بر لب رودخانه رخت می شست. ناگهان شتری را دید که به سوی او می آید. برفور تشت را واژگون کرد، و برای ترساندن شتر به تشت کوبی پرداخت. شتر در حالیکه به آرامی از کنار وی عبور میکرد گفت: برادر! بیخود به خودت زحمت مده، من شتر نقاره خانه ام از این سروصداها بسیار شنیده ام!

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    7. Top | #7
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      داستان بدون متن!!
      ماااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااادر خیلی دوستت دارم!!
      3238.jpg
      تو نقش اول این عاشقونه ای
      من با تو گیشه ها رو فتح میکنم

    8. Top | #8
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط milad4274 نمایش پست ها
      داستان بدون متن!!
      ماااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااادر خیلی دوستت دارم!!
      برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام: 3238.jpg
مشاهده: 130
حجم: 44.0 کیلو بایت
      مادر هم مادرای قدیم.خخخخخخخ
      شوخیدم
      الان لباسا رو ماشین لباس شویی میشوره
      ظرفا رو ماشین ظرف شویی
      مایکروویو و هالوژن غذا درس میکنن
      اتو بخار هم که موجوده الان دیگه
      این جارو های روباتی هم اخیرا اومدن
      چه حالی میده این جملات....وقتی میخوام با مامانم شوخی کنم اینا رو میگم و با شدید ترین پاسخ ها از سوی کلیسا مواجه میشم.خخخخخ
      به شما هم توصیه میکنم اینا رو بگید!!!

    9. Top | #9
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      خدمت به علم باسر قطع شده

      دکتر ژوزف ایگناس گیوتین پزشکی فرانسوی بود که هنگام وقوع انقلاب کبیر فرانسه دردانشگاه پاریس تدریس می کرد. او که بعد از انقلاب به عضویت مجمع انقلابی فرانسه در آمده بود، نخستین فردی بود که در سال ۱۷۸۹م. در مجلس موسسان فرانسه پیشنهاد کرد که به جای اعدام متهمان با وسیله ای زجرآور، سر آنها با ماشین مخصوصی از بدن قطع گردد.

      مجلس موسسان فرانسه با پیشنهاد وی موافقت کرد و دستگاه گیوتین را که قریب به یک قرن قبل و به مدت کوتاهی در ایتالیا استفاده شده بود را وارد کردند. دستگاه ژوزف گیوتین از سوی آنتوان لویی، جراح و دبیر مادام العمر آکادمی جراحی رسما تایید شده بود. پس از وقوع انقلاب در فرانسه تعدادی کثیری توسط همین دستگاه اعدام شدند افرادی که بسیاری از آنها در به ثمر رسیدن انقلاب نقش بسزایی داشتند یکی از این افراد فیزیکدان و شیمیست معروف لاوازیه بود.

      لاوازیه بعد از اینکه به اعدام با گیوتین محکوم شد تصمیم گرفت در آخرین لحظات زندگی هم به علم خدمت نماید . او به شاگردان خود گفت : احتمالا جایگاه حواس و شعور انسان می بایست در سر ( مغز ) انسان باشد بنابر این پس از جدا شدن سر از بدن احتمالا باید تا چند لحظه هنوز حواس و هشیاری فرد کار بکند شما پس از اینکه سر من به وسیله گیوتین قطع شد فورا آن را روی دست بالا بگیرید، من شروع به پلک زدن می کنم شما تعداد پلک زدن های مرا بشمارید تا زمان تقریبی از بین رفتن هشیاری و مرگ کامل به دست بیاید .

      پس از اینکه لاوازیه اعدام شد سر او را بالا گرفتن و او بیش از ده بار پلک زد و این واقعه در تاریخ به ثبت رسید.



      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    10. Top | #10
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      داستان سگ باهوش – حکایت انتظارات ما که تمامی ندارند


      قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
      کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
      قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
      سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
      قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
      سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
      قصاب به دنبالش راه افتاد.
      سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
      قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
      اتوبوس آمد سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
      قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
      اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
      سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
      مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
      قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
      مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.
      پائولو کوئلیو
      نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    11. Top | #11
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      در کلاس درس فلسفه، استاد با چند شی ساده که روی میزش قرار داشت، در مقابل دانشجویان ایستاده بود. وقتی کلاس شروع شد، بدون اینکه کلمه ای حرف بزند یک شیشه ی بزرگ و خالی از روی میزش برداشت و شروع به پر کردن آن با سنگ های درشت کرد.
      بعد رو به دانشجویان ایستاد و در حالی که شیشه را در دست گرفته بود از آنها سوال کرد : “آیا این شیشه پر شده است؟” و همه ی دانشجویان پر بودن شیشه را تایید کردند.
      سپس استاد یک جعبه پر از سنگ ریزه برداشت و آن را در شیشه خالی کرد. سنگ ریزه ها به آرامی در فضای خالی میان سنگ ها جا خوش کردند و دوباره شیشه پر شد. استاد شیشه را در دست گرفت و رو به دانشجویانش کرد و از آنها پرسید : “آیا این شیشه پر شده است؟” و مجددا همه ی دانشجویان پر شدن شیشه را تایید کردند.
      این بار استاد جعبه ای پر از شن برداشت و آن را در شیشه ای که با سنگ ها درشت و سنگ ریزه ها پر شده بود، ریخت. بعد از چند لحظه ذره های ریز شن تمامی فضاهای خالی بین سنگ ریزه و سنگ ها ی درشت را پر کرده بودند و شیشه مملو از شن شده بود و دیگر جایی در آن باقی نمانده بود. استاد باز هم رو به دانشجویان کرد و همان سوال قبلی را از آنها پرسید و در جوابش همه معتقد بودند که شیشه کاملا پر است.
      اینجا بود که استاد شروع به صحبت کرد و رو به دانشجویانش گفت : این شیشه نماد زندگی شماست. سنگ های بزرگ نماد تمام چیزهای با ارزشی هستند که در زندگیتان وجود دارد. مثلا خانواده، شریک زندگی، سلامتی و فرزندان شما. چیزهایی که اگر همه چیز را در زندگیتان از دست داده باشید ولی هنوز این چیزهای با ارزش را داشته باشید، زندگی شما کامل است …
      سنگ ریزه ها نماد تمام چیزهای با اهمیت دیگرتان در زندگی هستند، مثلا شغل، خانه و ماشینتان.
      و دانه های شن نماد هر چیز دیگری که در زندگی دارید هستند. تمام چیزهای کوچک …
      اگر اول شن را درون شیشه بریزید، دیگر جایی برای سنگ ریزه ها و سنگ های بزرگ در شیشه باقی نخواهد ماند. دقیقا همین مسئله در زندگی شما هم صادق است.
      اگر تمام زمان و انرژی تان را صرف چیزهای کوچک و بی ارزش کنید، هرگز در زندگیتان جایی برای چیزهایی که واقعا اهمیت دارند نخواهید داشت. به آنچه برای خوشحالیتان ضروری است توجه کنید. با فرزندانتان بازی کنید، با شریک زندگیتان به گردش بروید. یادتان باشد که همیشه برای کار کردن، تمیز کردن خانه، برگزاری یک مهمانی شام و یا تعمیر ماشین ظرفشوییتان وقت دارید. اول از همه به سنگ های بزرگ زندگیتان اهمیت بدهید. به چیزهایی که واقعا ارزشمند هستند. اولویت هایتان را تعیین کنید چرا که همه ی چیز های دیگر بیش از دانه های ریز شن نیستند.





      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    12. Top | #12
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      "بنام خدا"
      در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون

      او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
      معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".
      معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
      معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

      معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

      خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

      خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

      پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

      یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

      شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

      چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

      چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

      ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

      تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

      خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

      بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !
      همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید... وجود فرشته ها را باور داشته باشید
      و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    13. Top | #13
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      چشم خوش بین

      چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
      دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
      گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
      پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
      کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
      گفتم نمیدونم کیو میگی!
      گفت …
      .
      همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
      گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
      گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
      بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
      اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
      این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
      آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
      چقدر خوبه مثبت دیدن…
      یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
      حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
      وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
      شما چی فکر میکنید؟
      چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم”

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    14. Top | #14
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      مردی با این مهربانی و سخاوت

      تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند... . موبایل یکی از آنها زنگ می زند، مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند. همه ساکت میشوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند!
      مرد: بله بفرمایید...
      زن: سلام عزیزم!... منم!... باشگاه هستی؟
      مرد: سلام بله باشگاه هستم.
      زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟
      مرد: آره اگه خیلی خوشت اومده بخر.
      زن: می دونی از کنار نمایشگاه ماشین هم که رد میشدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی از اون ها رو داشته باشم ...
      مرد: چنده؟
      زن: شصت هزار دلار!
      مرد: باشه اما با این قیمتی که داره باید مطمئن بشی که همه چیزش رو به راهه!
      زن: آخ مرسی یه چیز دیگه هم مونده اون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره!
      مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه میتونی بخرش!
      زن: باشه بعدا می بینمت خیلی دوستت دارم.
      مرد: خداحافظ عزیزم...
      مرد گوشی را قطع میکند. مردهای دیگر با تعجب مات و مبهوت به او خیره میشوند!
      مرد: ببخشید این گوشی مال کیه؟!!!

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    15. Top | #15
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      *** میشه دنیا رو یه جور دیگه هم دید... ***


      *قبل از انجام هر کار راهکارهاي متفاوت را بررسي کنيم*


      ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.
      وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.

      وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند.
      پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.
      همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.
      پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.

      مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد.
      راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند.
      او نيز چنين کرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟
      مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد: " بله. اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته".
      مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.

      براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
      براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.

      *نکته:*
      *تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير ديدگاه و يا نگرش ما ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.*

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    صفحه 1 از 6 12 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع

    .............، ..............، «چه، فقط، فوری، فاصله، فرستادم، فضای، قانون، قاضی، قرار، لبخند، لحظاتی، مقابل، ملایم، من، مهم، مهندسی، مهربان، موبایل، مى، می‌کنند، می‌گیرد، می‌شوند، می‌شود، میان، میزان، میشد، ما، ماندن، ماه، مثل، مدرسه، مرگ، مرد، مردم، مسابقه، مشهد، مشکل، مشاوره، مطالعه، معلم، نفر، نمی، نمی‌توان، نماز، چنین، چند، چه، چهارم، چهره، چون، چی؟، چیزی، نکوهش، نکرد، نگاه، چاق، نتيجه، نجات، نخواهد، نخست، ندارید، چرا، چرا؟، نزدیک، چشم، نشود، نشان، نشست، هم، همه، همکلاسی، هیچ، ها، های، هدیه، هر، هستند، هستیم، وارد، وحشتناک، یه، یک، یکی، یکدیگر، کلاس، کم، کمک، کنم، کنی؟، کند، که، کوتاه، کتاب، کدام، کرد، کردند، کرده، کرد؟، کس، کسی، گفت، گوش، گاه، گذشت، گرفت، گریه، پلنگ، پله، پند، پیروز، پیش، پای، پاک، پر، پرسید، پزشکی، پس، پست، آماده، آمادگی، آمد، آن، آن‌ها، آنها، آیا، آخر، آرام، آرامش، آغاز، اقامه، الله، امیدواری، امّا، اما، امتحان، امروز، او، اول، این، اگه، اجازه، ادامه، ادغام، اره، ارواح، از، اسم، است، استاد، اش، اشک، بقیه، بلند، بلندتر، بلکه، بچه، به، بهت، بود، بودن، بی‌نیاز، بیماری، بین، بیرون، بیش، بیشتر، بکن، بگیر، با، بالاخره، باید، باران، باز، بازم، باشند، بحث، بده، بدی، برنامه ریزی، برگشت، برای، بزنم، بزنند، بسم، بسیار، بعد، تلخ، تمام، تنهایی، توی، توانم، توضیح، تا، تخته، تر، ترک، ترس، تصمیم، جمعی، جهان، جواب، جالب، جای، جایزه، جبران، حقوق، حالا، حرف، حسابی، خلاصه، خنده، خونه، خواهد، خوای، خواست، خوبی، خود، خالی، خانم، خانه، خاطر، خجالت، خدا، خداحافظ، خطاب، دو، دوچرخه، دوچرخه سواری، دیوار، دیر، دانستنی های کوتاه و جالب عتمی.دانستنی.جذاب و کوتاه علمی، دانش آموزان، دانشگاه، داد، دادگاه، دارد، داستان پند آموز، داشت، دختر، دخترک، در، درون، درس، درس خواندن، درست، دست، دسته، دعا، ذره، رفت، رفتن، رود، روز، را، راه، رسم، زمزمه، زیادی، زیبایی، زیست، زد، سوال، سینه، سکوت، ساحل، ساعت، سر، سرانجام، سرد، شما، شیمی، شکایت، شام، شاگرد، شب، شد، شدن، شده، صورت، صاحب، صحبت، صدا، صدای، طرف، طعم، عاشق، عشق

    نمایش برچسب‌ها




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن