خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 56
    نمایش نتایج: از 76 به 85 از 85
    1. Top | #76
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات

      داستان كوتاه رقابت

      روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد.
      با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد ...
      و دور می اندازد دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟
      او می گوید : از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت خرس اول به تو می‌رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!

    2. Top | #77
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات

      شاید لازم است آهسته تر قدم برداریم..


      تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.لابرویر: «برای کسی که آهسته و پیوسته راه می‌رود، هیچ راهی دور نیست.»
      [B][

      دریـ~~ا نیــازیــ نــــدارـهـ بــــــزرگـــــیــشـو ثــابـتــ کــنـهــ

      ـهــیــــچ صـخـــرـهـ ایــ نـمـیــتــونــهــ رودخـ~~ـونـهــ رو ســ ــاکـتــ کــنــهــ

      /B]

    3. Top | #78
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد .

      چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت :
      به گردنت بزنم یا به لبت ؟
      چوپان گفت : آیا سزای خوبی این است ؟

      مار گفت : سزای خوبی بدی است ...
      و قرار شد تا از کسی سوال بکنند ، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند .
      روباه گفت :
      من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم , برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند مار به استمداد برآمد و روباه گفت :
      بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود ...

      - - - - - - پست ادغام شده - - - - - -

      ساعت آخر بود، ...

      دخترک گوشه کلاس تنها و آرام نشسته و به چهره مهربان معلم ؛چشم دوخته. یکی از بچه ها می خواهد چیزی بخورد که معلم می فهمد. با مهربانی می گوید : بچّه هازنگ آخره! اگه سر کلاس چیزی بخورین نمی تونین توی خونه غذای خوشمزه مامانتون رو بخورین! چند نفر با خنده و شوخی می گویند اگه غذا نداشتیم چی؟

      دخترک در گوشه کلاس آرام زمزمه می کند: اگه مامان نداشتیم چی ... ؟!!!

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    4. Top | #79
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      همانا بهشت زیر پای مادران است......
      چمدونش را بسته بودیم ،
      با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
      کلا یک *** داشت با یه قرآن کوچک،
      کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
      چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
      گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
      یک گوشه هم که نشستم
      نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
      گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
      گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
      آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
      من که اینجا به کسی کار ندارم
      اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
      گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
      همه چیزو فراموش می کنی!”
      گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
      اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
      خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
      و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
      اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
      راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
      زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
      توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
      قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
      آبنات رو برداشت
      گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
      دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
      “مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”
      اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
      “چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
      شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
      در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
      زیر لب میگفت:
      “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”


      ...............

      - - - - - - پست ادغام شده - - - - - -

      پسر جواني در کتابخانه از دختري پرسيد: مزاحمتان نمي شوم کنار دست شما بنشينم؟
      دختر جوان با صداي بلند گفت: نمي خواهم يک شب را با شما بگذرانم
      تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند.
      و به این فکر میکردن که چقدر پسر شهوت پرستی است که در کتابخانه به دختر پیشنهاد *** داده است.

      پس از چند دقيقه دختر به

      سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت:
      من روانشناسي پژوهش مي کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزي
      فکر ميکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟
      پسر با صداي بسيار بلند گفت: 50 دلار براي يک شب!!؟ خيلي زياد است!!!
      وتمام آناني که در کتابخانه بودند به دختر نگاهي غير عادي کردند، پسر به گوش دختر زمزمه کرد
      « من حقوق ميخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهي را گناهکار جلوه بدهم!!»

      :yahoo (21)::yahoo (21):
      سر انجام که باید در خاک رفت / خوش آن کس که پاک آمد و پاک رفت



    5. Top | #80
      کاربر انجمن

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      رشوه هوشمندانه

      کشاورز مستأجری با صاحب خانه اش جر و بحث داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند.

      بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد.

      وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش تر طرف صاحب خانه را می گرفت تا او را.

      بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.»

      وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار می کنی؟! این رشوه است!»

      کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه ست، نه بیش تر.»

      وکیل جواب داد: «همینه که بهت می گم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.»

      خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد!

      کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابی ها رو فرستادم .»

      وکیل گفت: «نه؟!»

      کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه م فرستادم .»

    6. Top | #81
      کاربر انجمن

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      آمادگی برای مرگ

      گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت.

      نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید....

      پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد.

      چشم ها همه به سوى او بود.

      مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.

      بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.

      آن گاه خطاب به جماعت گفت :مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!

      کسى برنخاست.

      گفت :حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !

      باز کسى برنخاست.

      گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید

    7. Top | #82
      کاربر انجمن

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      عشق وآرامش

      ستادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
      استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
      شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد…
      سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
      سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
      آنها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند.
      چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.
      استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
      آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
      سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند!
      این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد

    8. Top | #83
      کاربر نیمه فعال

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      مرد کوچک
      پسر گرسنه اش است شتابان به طرف یخچال می رود...
      در یخچال را باز میکند عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند...
      پسرک این را میداند!
      دست میبرد بطری آب را برمی دارد کمی آب در لیوان میریزد صدایش را بلند میکند.....
      چه قدر تشنه بودم!!!!!
      ....پدر این را میداند که پسر کوچکش چقدر بزرگ شده است!!!!!!!!!!!
      عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم...

    9. Top | #84
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات

      طعم تلخ بودن...

      به خاطر بیماری روز به روز چاق تر میشد . تمسخر همکلاسی هایش در مدرسه وحشتناک شده بود . پای تخته که می رفت ، باران متلک آغاز میشد . تخته را که پاک می کرد ، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.
      آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد . کلاس شلوغ بود. یکی گفت : خانم اجازه ! نیکی چاقالو بازم دیر کرده . شلیک خنده بچه ها کلاس را به هم ریخت .
      معلم برگشت . چشمانش پر از اشک بود . آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند . لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضای مدرسه پیچید .

      هرگز کسی جای خالی شاگرد اول کلاس را پر نکرد ...

    10. Top | #85
      کاربر انجمن

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      مزدور روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت . فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار ، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد . که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید : چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟! ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد. شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد . حکیم ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : هنرمند و نویسنده مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است . ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد .

      - - - - - - پست ادغام شده - - - - - -

      در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. " مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند. مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ "

    صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 56

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع

    .............، ..............، «چه، فقط، فوری، فاصله، فرستادم، فضای، قانون، قاضی، قرار، لبخند، لحظاتی، مقابل، ملایم، من، مهم، مهندسی، مهربان، موبایل، مى، می‌کنند، می‌گیرد، می‌شوند، می‌شود، میان، میزان، میشد، ما، ماندن، ماه، مثل، مدرسه، مرگ، مرد، مردم، مسابقه، مشهد، مشکل، مشاوره، مطالعه، معلم، نفر، نمی، نمی‌توان، نماز، چنین، چند، چه، چهارم، چهره، چون، چی؟، چیزی، نکوهش، نکرد، نگاه، چاق، نتيجه، نجات، نخواهد، نخست، ندارید، چرا، چرا؟، نزدیک، چشم، نشود، نشان، نشست، هم، همه، همکلاسی، هیچ، ها، های، هدیه، هر، هستند، هستیم، وارد، وحشتناک، یه، یک، یکی، یکدیگر، کلاس، کم، کمک، کنم، کنی؟، کند، که، کوتاه، کتاب، کدام، کرد، کردند، کرده، کرد؟، کس، کسی، گفت، گوش، گاه، گذشت، گرفت، گریه، پلنگ، پله، پند، پیروز، پیش، پای، پاک، پر، پرسید، پزشکی، پس، پست، آماده، آمادگی، آمد، آن، آن‌ها، آنها، آیا، آخر، آرام، آرامش، آغاز، اقامه، الله، امیدواری، امّا، اما، امتحان، امروز، او، اول، این، اگه، اجازه، ادامه، ادغام، اره، ارواح، از، اسم، است، استاد، اش، اشک، بقیه، بلند، بلندتر، بلکه، بچه، به، بهت، بود، بودن، بی‌نیاز، بیماری، بین، بیرون، بیش، بیشتر، بکن، بگیر، با، بالاخره، باید، باران، باز، بازم، باشند، بحث، بده، بدی، برنامه ریزی، برگشت، برای، بزنم، بزنند، بسم، بسیار، بعد، تلخ، تمام، تنهایی، توی، توانم، توضیح، تا، تخته، تر، ترک، ترس، تصمیم، جمعی، جهان، جواب، جالب، جای، جایزه، جبران، حقوق، حالا، حرف، حسابی، خلاصه، خنده، خونه، خواهد، خوای، خواست، خوبی، خود، خالی، خانم، خانه، خاطر، خجالت، خدا، خداحافظ، خطاب، دو، دوچرخه، دوچرخه سواری، دیوار، دیر، دانستنی های کوتاه و جالب عتمی.دانستنی.جذاب و کوتاه علمی، دانش آموزان، دانشگاه، داد، دادگاه، دارد، داستان پند آموز، داشت، دختر، دخترک، در، درون، درس، درس خواندن، درست، دست، دسته، دعا، ذره، رفت، رفتن، رود، روز، را، راه، رسم، زمزمه، زیادی، زیبایی، زیست، زد، سوال، سینه، سکوت، ساحل، ساعت، سر، سرانجام، سرد، شما، شیمی، شکایت، شام، شاگرد، شب، شد، شدن، شده، صورت، صاحب، صحبت، صدا، صدای، طرف، طعم، عاشق، عشق

    نمایش برچسب‌ها




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن