خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 3 از 6 نخستنخست ... 234 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 31 به 45 از 85
    1. Top | #31
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      داستان طنز

      مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
      صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
      کارمند تازه وارد گفت: «نه»
      صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
      مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
      مدیر اجرایی گفت: «نه»
      کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

    2. Top | #32
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      یک روز سه نفر اشتباهی دستگیر می شن و در نهایت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم می شن.

      نفر اول می نشینه روی صندلی و می گه: من توی دانشگاه رشته الهیات خوانده ام و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم... می دونم که خدا نمیذاره آدم بی گناه مجازات بشه.
      کلید برق رو می زنن، ولی هیچ اتفاقی نمی افته! به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش می کنند.

      نفر دوم می نشینه روی صندلی و می گه: من توی دانشگاه حقوق خوانده ام. به عدالت ایمان دارم و می دونم برای آدم بی گناه اتفاقی نمی افته.
      کلید برق رو می زنن، ولی هیچ اتفاقی نمی افته! به بی گناهی اون هم ایمان میارن و آزادش می کنند.

      نفر سوم می نشینه روی صندلی و می گه: من توی دانشگاه رشته برق خوانده ام و به شما می گم که تا وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی به صندلی وصل نمی شه.

      خوب بقیه داستان هم مشخصه، مسوولین زندان متوجه مشكل شده و موفق به اعدام فرد میشن!

      نتیجه اخلاقی: لازم نیست همه جا راه حل مشکلات رو عنوان کنید.
      ویرایش توسط No Name : 13 شهریور 1392 در ساعت 04:28

    3. Top | #33
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      نجات الاغ از چاه


      کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته توی یک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره .
      برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه . مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها .
      روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد.


    4. Top | #34
      کاربر باسابقه

      Sarkhosh
      نمایش مشخصات
      دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت...
      گروه وبگردی« تیتریک »دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود،دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
      بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود.با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!
      lمنبع:
      http://tanz1392.blogfa.com
      وقتی داری یواشکی یک غلطی میکنی
      علاوه بر چپ و راست
      به بالا هم یک نگاهی بنداز

    5. Top | #35
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      خبر بد

      راهروی بیمارستان – روز – داخلی
      مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی
      "اتاق عمل".
      چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند...
      دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش
      خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده...
      با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.
      با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد و می گوید:
      هه هه! شوخی کردم... زنت همون اولش مُرد.

    6. Top | #36
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      یه داستان کوتاه قابل توجه کنکوریها


      پیری برای جمعی سخن میراند.لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.او لبخندی زد و گفت:
      وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

    7. Top | #37
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      این داستان برا مقدمه کتاب مارو ببخشین آقای دیکتاتور از یغما گلروییه
      عذر بابت گذاشتن این داستان
      سیاسیه اما زیبا بود ب نظرم

      تموم کارگرا دور تا دور قفس پیرترین مرغ مرغداری جمع شده بودنُ تماشاش
      می‌کردن! هیچکدومشون تا حالا همچین چیزی ندیده بود! اون مرغ بزرگ مُدام
      کاکلشُ مثِ یه پرچم قرمز تو هوا تکون می‌دادُ محکم خودشُ به نرده‌های
      قفس می‌کوبید! پرای سفیدش عینهو برف از لای نرده‌های قفس می‌ریختن
      بیرون! مرغای دیگه‌یی که قفساشون کنار قفس اون ردیف شده بود
      سرشونُ از لای نرده‌ها آورده بودن بیرونُ تُند تُند پلک می‌زدن! صدای
      قُدقُدشون تو سالن دنگال مرغداری می‌پیچیدُ با صدای قرقره‌یی که
      تسمه‌های حمل مرغُ به طرف تیغای سَر بُری می‌بُرد قاطی می‌شُد! یهو
      چشمای وغ زده‌ی پیرترین مرغ ثابت موندُ تکونی به خودش دادُ یه تخم مرغ
      شکسته که زرده وُ سفیده‌‌ش قاطی شده بود رُ از ماتحتش بیرون داد!
      کارگرا نگاهی به هم انداختنُ چن‌تاشون زدن زیر خنده! مرغ‌ پیر دیگه از تبُ
      تاب اُفتاد! یکی از کاگرا رو به سرکارگر کردُ گفت:
      ((ـ هر روز صُب کارش همینه!))
      سرکارگر با انگشت اشاره‌ش قطره‌ی عرقی رُ که داشت از کنار شقیقه‌ش پایین می‌اومد پاک کردُ پنداری با خودش گفت:
      ((ـ چرا تُخماشُ می‌شکنه؟ این دیگه چه‌جور مرضیه؟))

      کارگره گفت:
      ((ـ نه گمونم مرض باشه! مرغ مریض که تخم نمی‌کنه… شاید دیوونه شده!))
      سرکارگر گفت:
      ((ـ مرغ عقلش کجا بود که دیوونه بشه؟ ))
      کارگره دراومد که:
      ((ـ این همه فکر نداره! فردا ساعت تیغ که شُد، بزنینش به همین تسمه تا خلاص شه!))
      سرکارگر گفت:
      ((ـ‌ آخه این پیرترین مرغ مرغداریه! حتا قبل که من بیام این مرغداری اون این‌جا بوده! حالا نمی‌شه به همین راحتی خلاصش کرد!))
      کارگره گفت:
      ((ـ مرغی که تخم نمی‌ذاره دونه بهش حرومه! تازه شاید مرضش به اونای دیگه هم سرایت کنه! نگا کنین چه جوری همه‌شون رفتن تو نخش!))

      سرگارگر نگاهی به قفس مرغا انداخت! هزارتا مرغ سفید که مدام پلک
      می‌زدن داشتن اونُ نگاه می‌کردن! کاکلاشون مث شقایقای قرمز تو هوا می‌لرزید! سرکارگر رو کرد به کارگره وُ گفت:
      ((ـ ساعت تیغ ، بزنینش به تسمه! الانم همه برن سر کارشون!))
      کارگرا رفتن سرکارشون! مرغا هم یکی یکی سرشونُ تو قفساشون
      کشیدنُ شروع کردن به تُک زدن غذای همیشه‌گی‌! اونا به طعم این غذا
      عادت کرده بودنُ حتّا دوسش داشتن! عادت کرده بودن که تموم عمرشونُ
      تو قفس بگذروننُ از یه طرف غذا بخورنُ از یه طرف تُخم بذارن! می‌دونستن
      اگه یه روز از تخم بیفتن، پاشون می‌ره تو حلقه‌ی اون تسمه‌ها وُ تیغ دستگاه
      جونشونُ می‌گیره! اونا فکر می‌کردن که زنده‌گی همین غذا خوردنُ تخم
      گُذاشتنه! ولی پیرترین مرغ مرغداری خیلی چیزای دیگه می‌دونست! اون نه
      مریض بود، نه دیوونه! تو دِه به دنیا اومده بود ، طعم دونه‌های طلایی گندمُ
      چشیده بود! می‌دونست صدای قشنگ یه خروس یعنی چی! معنی دویدن
      بین علفا رُ می‌فهمید! زیرُ رو کردن خاک خوردن کرمای رُ تجربه کرده بودُ دیگه
      ذلّه شُده بود از موندن تو این قفسٌ خوردن اون غذایی که مزّه‌ی خاک ارّه
      می‌داد! خسته شُده بود از تُخم گُذاشتنُ تُخم گُذاشتنُ تُخم گُذاشتن…!
      می‌خواس خودشُ خلاص کنه از اون زندون، حتّا اگه خلاصی با مُردن برابر
      باشه! می‌دونست حالا حالاها از تُخم نمی‌اُفته، واسه همین به فکر
      شکستن تُخماش اُفتاده بود! می‌خواس برای یه بار هم که شُده خودش
      واسه خودش تصمیم بگیره! پس با دل خوش، چشماشُ هم گُذاشتُ سرشُ
      زیر بالش فرو بُردُ تا رسیدن ساعتِ تیغ ، دقیقه‌ها رُ یکی یکی شمُرد!
      تو نقش اول این عاشقونه ای
      من با تو گیشه ها رو فتح میکنم

    8. Top | #38
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      چی دزدیدی؟


      پیرزن 80 ساله ای از یك فروشگاه دزدی می كنه.وقتی میره پیش قاضی ، قاضی میپرسه :چی دزدیدی؟
      پیرزن میگه:یك قوطی هلو
      قاضی می پرسه كه چرا قوطی هلو ها را دزدیدی و پیرزن جواب میده كه گرسنه اش بوده
      قاضی می پرسه چند تا هلو تو قوطی بوده و پیرزن میگه 6 تا
      قاضی میگه پس تو را به شش روز زندانی محكوم میكنم
      قبل از اینكه قاضی حكم را صادر كنه شوهر زن با صدای بلند از قاضی در خواست میكنه كه یه چیزی بگه
      قاضی میپرسه چی می خواهی بگی
      شوهره میگه : زنم یه قوطی نخود فرنگی هم دزدیده

    9. Top | #39
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      قضاوت

      دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیر زمین
      شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
      فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و
      ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."

    10. Top | #40
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...

      یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!

      یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

      یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

      یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!

      یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!

      یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

      یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!

      یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!

      یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

      سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!



      تو نقش اول این عاشقونه ای
      من با تو گیشه ها رو فتح میکنم

    11. Top | #41
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      فرشته همه انسانها


      کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”
      خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.”خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.”کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟”خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.”کودک سرش رابرگرداند وپرسید: “شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟”- “فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.”کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.”خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.”در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.”خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.”

    12. Top | #42
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      شن

      مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید (( شن )) .
      مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.

      هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا.....

      این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

      یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!



      بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند

      منبع

    13. Top | #43
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      کل کل مدیر و مهندس

      مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: "ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

      مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ?متری در طول جغرافیایی "18'45ْ 21 و عرض جغرافیایی 15"80"12هستید.
      مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.
      مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"
      مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
      مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
      مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"
      مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد!



      منبع

    14. Top | #44
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      راه حل...

      یه داستان کوتاه دیگه مخصوص کنکوریها

      به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم :
      شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
      روان‌پزشک گفت :ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که آب وان را به سریعترین روش خالى کند!!!
      من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است!
      روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟!!

      ********
      همه راه حل ها همیشه در تیر رس نگاه نیست...

    15. Top | #45
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا مینگریست به دوستش گفت : وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟
      دوست او دستش رو گرفت و به بیمارستان برد و گفت : وقتی این بیماریها رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟
      ه کوروش به آرش به جمشید قسم
      به نـقـش و نـگار تخت جمشید قسـم

      ایــــران همی قلب و خون مـن اســــت
      گـــرفــتـــه زجــان در وجـــود مــن اســت
      بـــخــوانـیــم ایــن جـــمـلـه در گــوش بــــاد
      چـــو ایــــــران مـــبــــاشــد تــن مـــن مــبــاد

    صفحه 3 از 6 نخستنخست ... 234 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع

    .............، ..............، «چه، فقط، فوری، فاصله، فرستادم، فضای، قانون، قاضی، قرار، لبخند، لحظاتی، مقابل، ملایم، من، مهم، مهندسی، مهربان، موبایل، مى، می‌کنند، می‌گیرد، می‌شوند، می‌شود، میان، میزان، میشد، ما، ماندن، ماه، مثل، مدرسه، مرگ، مرد، مردم، مسابقه، مشهد، مشکل، مشاوره، مطالعه، معلم، نفر، نمی، نمی‌توان، نماز، چنین، چند، چه، چهارم، چهره، چون، چی؟، چیزی، نکوهش، نکرد، نگاه، چاق، نتيجه، نجات، نخواهد، نخست، ندارید، چرا، چرا؟، نزدیک، چشم، نشود، نشان، نشست، هم، همه، همکلاسی، هیچ، ها، های، هدیه، هر، هستند، هستیم، وارد، وحشتناک، یه، یک، یکی، یکدیگر، کلاس، کم، کمک، کنم، کنی؟، کند، که، کوتاه، کتاب، کدام، کرد، کردند، کرده، کرد؟، کس، کسی، گفت، گوش، گاه، گذشت، گرفت، گریه، پلنگ، پله، پند، پیروز، پیش، پای، پاک، پر، پرسید، پزشکی، پس، پست، آماده، آمادگی، آمد، آن، آن‌ها، آنها، آیا، آخر، آرام، آرامش، آغاز، اقامه، الله، امیدواری، امّا، اما، امتحان، امروز، او، اول، این، اگه، اجازه، ادامه، ادغام، اره، ارواح، از، اسم، است، استاد، اش، اشک، بقیه، بلند، بلندتر، بلکه، بچه، به، بهت، بود، بودن، بی‌نیاز، بیماری، بین، بیرون، بیش، بیشتر، بکن، بگیر، با، بالاخره، باید، باران، باز، بازم، باشند، بحث، بده، بدی، برنامه ریزی، برگشت، برای، بزنم، بزنند، بسم، بسیار، بعد، تلخ، تمام، تنهایی، توی، توانم، توضیح، تا، تخته، تر، ترک، ترس، تصمیم، جمعی، جهان، جواب، جالب، جای، جایزه، جبران، حقوق، حالا، حرف، حسابی، خلاصه، خنده، خونه، خواهد، خوای، خواست، خوبی، خود، خالی، خانم، خانه، خاطر، خجالت، خدا، خداحافظ، خطاب، دو، دوچرخه، دوچرخه سواری، دیوار، دیر، دانستنی های کوتاه و جالب عتمی.دانستنی.جذاب و کوتاه علمی، دانش آموزان، دانشگاه، داد، دادگاه، دارد، داستان پند آموز، داشت، دختر، دخترک، در، درون، درس، درس خواندن، درست، دست، دسته، دعا، ذره، رفت، رفتن، رود، روز، را، راه، رسم، زمزمه، زیادی، زیبایی، زیست، زد، سوال، سینه، سکوت، ساحل، ساعت، سر، سرانجام، سرد، شما، شیمی، شکایت، شام، شاگرد، شب، شد، شدن، شده، صورت، صاحب، صحبت، صدا، صدای، طرف، طعم، عاشق، عشق

    نمایش برچسب‌ها




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن