خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 2 از 6 نخستنخست 123 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 16 به 30 از 85
    1. Top | #16
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود. كودك 6 ساله اش با تكه سنگی بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.

      .

      مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون آنكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده

      .

      در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد

      وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من درخواهد امد؟!

      آن مرد آنقدر مغموم بود كه هیچ چيز نتوانست بگويد به سمت اتومبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد

      حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

      روز بعد آن مرد خودكشي كرد

      خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتني داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيدكه :

      اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند

      در حالي که امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.



      تو نقش اول این عاشقونه ای
      من با تو گیشه ها رو فتح میکنم

    2. Top | #17
      کاربر نیمه فعال

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      ما چقد زودباوریم.........
      دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

      ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
      ۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
      ۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
      ۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
      ۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
      ۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
      ۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.


      از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!


      عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!

    3. Top | #18
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      یه داستان جالب...

      یه مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته، کنار خیابون یه مسافر مرد با چهره ای آرام می بینه، کنار می زنه و سوارش می کنه. مسافر روی صندلی جلو می شینه. یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسیمی پرسه: آقا منو می شناسی؟/
      راننده می گه: نه.../


      راننده واسه یه مسافر دیگه که دست تکون می داده نگه می داره و اون هم عقب می شینه./


      مسافر اولی دوباره از راننده می پرسه: منو

      می شناسی؟/
      راننده می گه: نه، شما؟/


      مسافره می گه: من عزرائیلم./


      راننده می گه: برو بابا... ساده گیر آوردی؟!/


      یهو مسافر دومی از عقب به راننده می گه: ببخشید آقا، شما دارین با کی حرف می زنین؟/

      راننده تا اینو می شنوه، ترمز می زنه و از ترس فرار می کنه... بعد اون دو تا بدجنس با هم ماشین رومی دزدن./
      بعضیا می گن این داستان واقعیه، حالا راست و دروغش گردن خودشون./

      چه زیباست
      اگر حاجت دلت..
      با حکمت خدایت...
      یکی باشد
      ویرایش توسط mahdiehgr_M5R : 03 مرداد 1392 در ساعت 13:23

    4. Top | #19
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      آبجی کوچیکه گفت : زودی یه آرزو کن ، زودی یه آرزو کن !!!
      آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد …
      آبجی کوچیکه گفت : چپ یا راست ؟ چپ یا راست ؟
      آبجی بزرگه گفت : م م م راست …
      آبجی کوچیکه گفت : درسته ، درسته ، آرزوت برآورده میشه ، هورا … بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت !
      آبجی بزرگه گفت : تو که از زیر چشم چپ ورداشتی ؟!؟!
      آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره … دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت و گفت : دیدی ؟ آرزوت میخواد برآورده شه ، دیدی ؟ حالا چی آرزو کردی ؟؟؟
      آبجی بزرگه گفت : آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه …
      بغض عجیبی روی صورت هر سه تاشون نشست ؛ آبجی کوچیکه ، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی !
      چه زیباست
      اگر حاجت دلت..
      با حکمت خدایت...
      یکی باشد

    5. Top | #20
      کاربر باسابقه

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد. ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود. در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد! در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.
      منبع :
      روزهای طوفانی من - زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود
      ای کاش ! خوب بودنمون مختص فضای مجازی نباشه ..
      اینجا همه خوبیم ..چرا اون بیرون همین شکلی نیست ؟!!
      اون جای کار که میلنگه رو کسی میشناسه ؟!!

    6. Top | #21
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      زن و شوهر جوانی پس سالها ازدواج بچه دار نمیشدن برای اینکه از تنهایی در بیان یه توله روتوایلر میخرن و اونو مثل پسر خودشون بزرگ میکنن...این روت بزرگ میشه چندین بار جون این زن و شوهر رو نجات میده حتی از دست راهزنا....اما پس از گذشت 7 سال این خانم و اقای جوان صاحب نوزادی میشن که باعث میشه به روتوایلر دیگه کمتر توجه کنن....سگ حسودی میکنه اما کار بدی انجام نمیده...
      .
      .
      تا اینکه یه روز اقا و خانوم نوزادشون رو که خواب بود روی گهواره تنها میذارن و برای درست کردن کباب به تراس خونه میرن
      اما وقتی بر میگردن به داخل خونه تا برای بردن فرزندشون به مهد کودک اماده بشن میبینن روتوایلر با دهن خونی تو راهروی خونه ایستاده مرد عصبانی میشه و بدونه اینکه فکری کنه اسلحشو بر میداره و سگش رو در جا میکشه...و خیلی سریع میرن به اتاق نوزاد میبینن روتوایلر یه مار بزرگ رو کشته و سر مار رو کنده تا به بچه اسیبی نزنه....


      (این داستان واقعیست)

      تو نقش اول این عاشقونه ای
      من با تو گیشه ها رو فتح میکنم

    7. Top | #22
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت.
      مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
      او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.




      ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
      کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.














      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    8. Top | #23
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      راننده پايش را از روي پدال گاز برداشت و با تمام قدرت روي پدال ترمز گذاشت. ماشين با صداي رعد آسا روي زمين كشيده شد... جواني كه در حال گذر از عرض خيابان بود با شنيدن صداي ترمز، تازه متوجه خطر شده بود اما قبل از اينكه قدمي به عقب بردارد تعادلش را از دست داد و به زمين افتاد...
      در اين لحظه، يكي از پاهايش زير چرخ ماشين له شد، به طوري كه خودش، صداي خرد شدن پايش را شنيد اما به جاي اينكه فريادي از درد بكشد، دستش را روي پاي شكسته گذاشت و با خود گفت: «به خير گذشت». بعد با عصبانيت به راننده كه حالا پياده شده بود و وحشت زده به طرف او مي دويد چشم غره اي رفت و گفت: «خيلي تند مي ري ها ... شانس آوردي اين پامو كه مصنوعيه له كردي و گرنه حالا حالاها نمي بخشيدمت.»

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    9. Top | #24
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      (زن باهوش)
      مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.
      تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.




      در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.
      خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: «مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟»
      زن پاسخ داد: «من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه».

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    10. Top | #25
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      (مسابقه)
      یک روزنامه انگلسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
      سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟
      بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است .
      جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    11. Top | #26
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      دزد کیست؟

      داستان ما اینگونه آغاز میشود که :**
      در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید :***
      “همه افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد” همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه
      معمولی فکر کردن . *هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که {مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت} به دزد پیرتر {که تنها شش کلاس سواد داشت} گفت «برادر بزرگتر، بیا تا
      بشماریم چقدر بدست آورده ایم»*دز د پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد.* امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از
      بانک دزدیده ایم» این را میگویند: «تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود!***
      پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید.***
      اما رییس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما خودان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم
      و به آن ۷۰ میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم»***
      اینرا میگویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت !***
      رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»
      اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود.
      روز بعد، تلویزیون اعلام میکند ۱۰۰ میلیون دلار از بانک دزدیده شده است.
      دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر بدست آورند.
      دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند:
      «ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها *۲۰ میلیون گیرمان آمد.**
      اما روسای بانک ۸۰ میلیون را در یک بشکن بدست آوردند.**
      انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود.»
      اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»*
      رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او در ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود.
      اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن.
      در اینجا کدامیک دزد راستین هستند؟*



      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    12. Top | #27
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      خاطره معلم

      چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند. اما استاد بدون هیچ تأخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن. استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری .
      بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد! آخر سالی دیگه بسه!
      استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید!
      و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جای گرفت.
      استاد ۵۰ ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بیاندازید، بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم. من حدودا ۲۱ یا ۲۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
      استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم… اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
      نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم . . . . استاد حالا خودش هم گریه می کنه . . . .
      پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمی ذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم! نوه هامون تو تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما . . . . .
      حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
      آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی “عمو” و “دایی” نثارم می کردند. بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
      اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود، گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش. رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زهوار در رفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
      گفتم: این چیه؟
      گفت: باز کن می فهمی.
      باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
      گفتم: این برای چیه؟
      گفت:از مرکز اومده؛ در این چند ماه که این جا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.
      راستش نمی دونستم که این چه معنایی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!
      مدیر گفت: از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
      راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیره و خبرش را به من می دهد. روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم. درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده، صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم. اما برای دادنش یه شرط دارم . . . .
      گفتم: چه شرطی؟
      گفت: بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده داره!
      استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: “به آقای مدیر گفتم: هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟”

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    13. Top | #28
      کاربر باسابقه

      Sarkhosh
      نمایش مشخصات
      دلم کباب خواستتتتتتتتتتت........البته شکم خودم مهم نیس.....شکم خیلیا هس که خالی میمونه
      به امید کمک ک
      ردن به فقیران و مسمندانی که نمیدونیم چطور روزشونو شب میکنن...

    14. Top | #29
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Mariz
      نمایش مشخصات
      سمعک!!!

      مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

      به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
      به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
      دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

      « ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

      آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

      سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

      « عزیزم ، شام چی داریم؟ »

      جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

      « عزیزم شام چی داریم؟ »

      و همسرش گفت:

      « مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!
      باید انداختش دور...همین.

      قلب آهنی

    15. Top | #30
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Mariz
      نمایش مشخصات
      زن و مرد

      مرد از راه می رسه
      ناراحت و عبوس
      زن:چی شده؟
      مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
      زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
      مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

      لبخند می زنه
      زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
      تلفن زنگ می زنه
      دوست زن پشت خطه
      ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
      مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
      زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
      مرد داغون می شه
      "می خواست تنها باشه"
      .................................................. .............................
      مرد از راه می رسه
      زن ناراحت و عبوسه
      مرد:چی شده؟
      زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
      مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
      زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
      مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
      تلفن زنگ می زنه
      دوست مرد پشت خطه
      ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
      (زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
      مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
      زن داغون می شه
      "نمی خواست تنها باشه"
      .................................................. ...........................
      و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند....
      باید انداختش دور...همین.

      قلب آهنی

    صفحه 2 از 6 نخستنخست 123 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع

    .............، ..............، «چه، فقط، فوری، فاصله، فرستادم، فضای، قانون، قاضی، قرار، لبخند، لحظاتی، مقابل، ملایم، من، مهم، مهندسی، مهربان، موبایل، مى، می‌کنند، می‌گیرد، می‌شوند، می‌شود، میان، میزان، میشد، ما، ماندن، ماه، مثل، مدرسه، مرگ، مرد، مردم، مسابقه، مشهد، مشکل، مشاوره، مطالعه، معلم، نفر، نمی، نمی‌توان، نماز، چنین، چند، چه، چهارم، چهره، چون، چی؟، چیزی، نکوهش، نکرد، نگاه، چاق، نتيجه، نجات، نخواهد، نخست، ندارید، چرا، چرا؟، نزدیک، چشم، نشود، نشان، نشست، هم، همه، همکلاسی، هیچ، ها، های، هدیه، هر، هستند، هستیم، وارد، وحشتناک، یه، یک، یکی، یکدیگر، کلاس، کم، کمک، کنم، کنی؟، کند، که، کوتاه، کتاب، کدام، کرد، کردند، کرده، کرد؟، کس، کسی، گفت، گوش، گاه، گذشت، گرفت، گریه، پلنگ، پله، پند، پیروز، پیش، پای، پاک، پر، پرسید، پزشکی، پس، پست، آماده، آمادگی، آمد، آن، آن‌ها، آنها، آیا، آخر، آرام، آرامش، آغاز، اقامه، الله، امیدواری، امّا، اما، امتحان، امروز، او، اول، این، اگه، اجازه، ادامه، ادغام، اره، ارواح، از، اسم، است، استاد، اش، اشک، بقیه، بلند، بلندتر، بلکه، بچه، به، بهت، بود، بودن، بی‌نیاز، بیماری، بین، بیرون، بیش، بیشتر، بکن، بگیر، با، بالاخره، باید، باران، باز، بازم، باشند، بحث، بده، بدی، برنامه ریزی، برگشت، برای، بزنم، بزنند، بسم، بسیار، بعد، تلخ، تمام، تنهایی، توی، توانم، توضیح، تا، تخته، تر، ترک، ترس، تصمیم، جمعی، جهان، جواب، جالب، جای، جایزه، جبران، حقوق، حالا، حرف، حسابی، خلاصه، خنده، خونه، خواهد، خوای، خواست، خوبی، خود، خالی، خانم، خانه، خاطر، خجالت، خدا، خداحافظ، خطاب، دو، دوچرخه، دوچرخه سواری، دیوار، دیر، دانستنی های کوتاه و جالب عتمی.دانستنی.جذاب و کوتاه علمی، دانش آموزان، دانشگاه، داد، دادگاه، دارد، داستان پند آموز، داشت، دختر، دخترک، در، درون، درس، درس خواندن، درست، دست، دسته، دعا، ذره، رفت، رفتن، رود، روز، را، راه، رسم، زمزمه، زیادی، زیبایی، زیست، زد، سوال، سینه، سکوت، ساحل، ساعت، سر، سرانجام، سرد، شما، شیمی، شکایت، شام، شاگرد، شب، شد، شدن، شده، صورت، صاحب، صحبت، صدا، صدای، طرف، طعم، عاشق، عشق

    نمایش برچسب‌ها




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن