بر سر مژگان یار من مزن انگشت

آدم عاقل به نیشتر نزند مشت

پرده چو باد صبا ز روی تو برداشت

ریخت به خاک آبروی آتش زرتشت

پیش لبت جان سپردم و به که گویم

بر لب آب حیات، تشنگیَم کشت

پشت مرا گر غمت شکست، عجب نیست

بار فراق تو، کوه را شکند پشت

خون مرا چشم جادوی تو نمی ریخت

از پی قتلم لبت به شیر زد انگشت

کافر و مؤمن چو روی خوب تو بینند

آن به کلیسا و این به کعبه کند پشت

دشمن اگر می کُشد، به دوست توان گفت

با که توان گفت این که دوست مرا کشت؟

آب حیاتش تراود از بن ناخن

آنکه لبت را نشان دهد به سر انگشت...



شاطر عباس صبوحی