خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 10 از 10

    موضوع: کارو

    1. Top | #1
      کاربر نیمه فعال

      daram-mimiram
      نمایش مشخصات

      کارو

      آهنگی در سکوت

      بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را
      به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت
      بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت
      فروغ شب فروز دیدگانم را
      لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن
      در تیره چال مرگ دهشتزا
      امید ناله سوز نغمه خوانم را
      به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم
      پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را
      بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
      ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را
      به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی
      ز ساحل دور و سرگردان و تنها
      کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
      که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را
      طنین افکن سرود فتح بیچون و چرای کاررا
      سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسانی
      بر اوج قدرت انسان زحمتکش

      به دست پینه بسته ، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را
      یک روز رسد غمی به اندازه کوه
      یک روز رسد نشاط اندازه دشت
      افسانه زندگی چنین است گلم
      در سایه کوه باید از دشت گذشت

    2. Top | #2
      کاربر نیمه فعال

      daram-mimiram
      نمایش مشخصات
      تا بدانند سرنوشتش را
      در چه مایه
      بر چه پایه باید نهاد
      تصمیم گرفت خاطرات گذشته‌اش را بنگارد
      و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد...
      عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش
      حتی برای نمونه
      یک مداد هم ندارد
      از انبار یک تاجر لوازم التحریر
      شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد
      و تمامی یک میلیون مداد را تراشید
      چرا که می‌خواست خاطرات گذشته را
      بلاوقفه، بنگارد...
      چرا که نمی‌خواست خاطرات گذشته را
      ناتمام، بگذارد...
      غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه
      با سرکشیدن جرعه شرابی از آه
      آغاز به نوشتن کرد...
      "خاطرات گذشته" اش در یک جمله پایان یافت
      و آن جمله این بود
      تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند...
      و سرنوشت سازان....
      سرنوشت او را
      با مایه گرفتن از سرگذشت او
      بر پایه "هدر" نهادند...
      یک روز رسد غمی به اندازه کوه
      یک روز رسد نشاط اندازه دشت
      افسانه زندگی چنین است گلم
      در سایه کوه باید از دشت گذشت

    3. Top | #3
      کاربر نیمه فعال

      daram-mimiram
      نمایش مشخصات
      تو ای مادر اگر شوخ چشمی‌ها نمی‌کردی
      تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی‌کردی

      کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
      پدر آن شب جنایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی

      به دنیایم هدایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی
      از این بایت خیانت کرده‌ای شاید نمی‌دانی
      یک روز رسد غمی به اندازه کوه
      یک روز رسد نشاط اندازه دشت
      افسانه زندگی چنین است گلم
      در سایه کوه باید از دشت گذشت

    4. Top | #4
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      تنها کتابی که از کارو خوندم نامه های سر گردان بوده این یکیش خیلی جالبه پرنیان شعر - نامه یک دختر به نامزدش

      جانم از آتشفشان ها گذر مي کند
      با خويشتن در جنگم
      از خود عبور مي کنم
      تو آن سوي من ايستاده اي
      و لبخند مي زني
      و لبخند تو آن قدر بها دارد
      که به خاطرش از آتش بگذرم
      من طلا خواهم شد
      مي دانم .


    5. Top | #5
      کاربر نیمه فعال

      daram-mimiram
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط bita m نمایش پست ها
      تنها کتابی که از کارو خوندم نامه های سر گردان بوده این یکیش خیلی جالبه پرنیان شعر - نامه یک دختر به نامزدش
      تو همون کتاب نامه ی کارگر خوزستانی و نامه کارو به خودش خیلی خوشم اومد
      کارو حرف نداره
      یک روز رسد غمی به اندازه کوه
      یک روز رسد نشاط اندازه دشت
      افسانه زندگی چنین است گلم
      در سایه کوه باید از دشت گذشت

    6. Top | #6
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط MajnOOn نمایش پست ها
      تو همون کتاب نامه ی کارگر خوزستانی و نامه کارو به خودش خیلی خوشم اومد
      کارو حرف نداره
      من دوست دارم کفر نامشو بخونم داری؟

      جانم از آتشفشان ها گذر مي کند
      با خويشتن در جنگم
      از خود عبور مي کنم
      تو آن سوي من ايستاده اي
      و لبخند مي زني
      و لبخند تو آن قدر بها دارد
      که به خاطرش از آتش بگذرم
      من طلا خواهم شد
      مي دانم .


    7. Top | #7
      کاربر نیمه فعال

      daram-mimiram
      نمایش مشخصات
      دوش مست و بی‌خبر بگذشتم از ویرانه‌ای
      در سیاهی شب، چشم مستم خیره شد بر خانه‌ای
      چون نگه کردم درون خانه از آن پنجره
      صحنه‌ای دیدم که قلبم سوخت چون جانانه‌ای
      کودکی از سوز سرما می زند دندان به هم
      مردکی کور و فلج افتاده‌ای در یک گوشه‌ای
      دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه‌ای
      مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه‌ای
      چون که فارغ گشت از عیش و نوش آن مرد پلید
      قصد رفتن کرد با حالت جانانه‌ای
      دست در جیب کرد و زآن همه پول درشت
      داد به دختر زآن همه پول درشت چند دانه‌ای
      بر خودم لعنت فرستادم که هر شب تا سحر
      می‌روم مست و شتابان سوی هر میخانه‌ای
      من در این میخانه، آن دختر ز فقر
      می‌فروشد عصمتش را بهر نان خانه‌ای
      یک روز رسد غمی به اندازه کوه
      یک روز رسد نشاط اندازه دشت
      افسانه زندگی چنین است گلم
      در سایه کوه باید از دشت گذشت

    8. Top | #8
      کاربر نیمه فعال

      daram-mimiram
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط bita m نمایش پست ها
      من دوست دارم کفر نامشو بخونم داری؟
      شرمنده ندارم
      ماسه ها و حماسه ها دارم با شکست سکوت
      یک روز رسد غمی به اندازه کوه
      یک روز رسد نشاط اندازه دشت
      افسانه زندگی چنین است گلم
      در سایه کوه باید از دشت گذشت

    9. Top | #9
      کاربر نیمه فعال

      daram-mimiram
      نمایش مشخصات
      دهقان پير ، با ناله می گفت : ارباب ! آخر درد من يکی دوتا که نيست ، با وجود اين همه بدبختی ، نمي دانم خدا چرا با من لج کرده وچشم تنها دخترم را « چپ » آفريده است ؟! دخترم همه چُز را دو تا می بيند !
      ارباب پرخاش کرد که بدبخت ! چهل سال است نان مرا زهر مار مي کنی ! مگر کور بودی ، نديدی که چشم دختر من هم «چپ» است ؟!
      گفت چرا ارباب ديدم ....اما.... چيزی که هست ، دختر شما همه ی اين خوشبختی ها را " دوتا " می بيند ....ولی دختر من ، اين همه بدبختی ها را ....
      یک روز رسد غمی به اندازه کوه
      یک روز رسد نشاط اندازه دشت
      افسانه زندگی چنین است گلم
      در سایه کوه باید از دشت گذشت

    10. Top | #10
      کاربر نیمه فعال

      daram-mimiram
      نمایش مشخصات
      پیرمرد بخت برگشته شکمش آب آورده بود. بچه های ولگرد با مسخره می گفتند: «یارو آبستنه ! یکی از همین روزا می زاد!»یک روز که از آن کوچه، همان کوچه کثیفی که پناهگاه زندگی فلک زده او بود می گذشتم... دیدم لاشه اش را به تابوت می گذارند:پیرمرد بخت برگشته زاییده بود. فرزند بدبختی چه می توانست باشد؟!...«مرگ...»
      یک روز رسد غمی به اندازه کوه
      یک روز رسد نشاط اندازه دشت
      افسانه زندگی چنین است گلم
      در سایه کوه باید از دشت گذشت

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن