وه! که امروز چه آشفته و بـی خویشتنم
دشـمـنـم بـاد بـدین شـیوه کـه امـروز مـنـم
شـد چـو مـویی تـنم از غـصـه ی نادیدن تـو
رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم
اثری نیست درین پـیرهن از هستـی من
ویـن تـو بـاور نـکـنـی، تـا نـکـنـی پـیـرهـنـم
دهـنـت دیـدم و تــنـگ شــکـرم یـاد آمـد
سـخـنی گفـتـی و از یاد بـرفت آن سـخـنم
از دهان تـو چـو خواهم که حدیثـی گویم
یـاوه گـردد ســخــن از نـازکـی انـدر دهـنـم
گـر بـمـیـرم مـن و آیی بـه نـمـازم بـیرون
تــا لـب گـور بــه ده جــای بــسـوزد کـفـنـم
آتـش عـشـق تـو از سـینه ی مـن ننشـینـد
مـگـر آن روز کـه در خــاک نـشـانـی بــدنـم
خلق گویند: برو توبه کن از شیوه ی عشق
مـی کـنم تـوبـه ولـی بـار دگـر می شـکـنم
گر زند بـر جـگرم چـشم تـو هر دم تـیری
«اوحـدی» نـیـسـتـم، ار پـیش رخـت دم بـزنـم!
اوحدی مراغه ای