خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      Lightbulb مادرم مایه ی خجالت من بود..........

      مادر من فقط يك چشم داشت. من از اون متنفر بودم. اون مايه ي خجالت من بود. اون براي امرار معاش براي معلم ها وبچه مدرسه اي ها غذا مي پخت.

      يك روز اومده بود در مدرسه دنبالم كه منو با خودش به خونه ببره. خيلي خجالت كشيدم اخه اون چطور تونست اين كارو با من بكنه؟! به روي خودم نياوردم.

      فقط با تنفر يه نگاه بهش انداختم و فورا از اونجا دور شدم.روز بعديكي از همكلاسيام منو مسخره كردوگفت هووو...مامان تو فقط يه چشم داره! فقط دلم

      مي خواست خودمو يه جوري گم و گور كنم. كاش زمين دهن وا مي كرد ومنو...كاش مادرم يه جوري گم وگور مي شد. روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي

      منو شاد و خوشحال كني چرا نميري؟! اون هيچ جوابي نداد...حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم چون خيلي عصباني بودم. احساسات اون

      براي من هيچ اهميتي نداشت. دلم مي خواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه

      تحصيل رفتم سنگاپور، اونجا ازدواج كردم واسه خودم خونه خريدم. زن و بچه و زندگي... از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم. تا اينكه

      مادرم يه روز اومد به ديدن من.اون سال هامنو نديده بود و همين طور نوه هاشو... وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه

      چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا .اونم بي خبر...! سرش داد زدم: چطور جرات كردي بياي خونه ي من و بچه ها رو بترسوني!؟ گم شو برو از اينجا!

      همين حالا.

      اون به ارامي جواب داد:اه خيلي معذرت مي خوام. مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم. بعد فورا رفت وديگر برنگشت. يك روز يك دعوتنامه اومد در خونه من در

      سنگاپور براي شركت در جشن تجديد ديدار دانش اموزان مدرسه. ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم. بعد از مراسم رفتم به اون

      كلبه قديمي خودمون:البته فقط از روي كنجكاوي... همسايه ها گفتن كه اون مرده. ولي من حتي يه قطره اشك هم نريختم. اونا يك نامه به من دادند كه اون

      ازشون خواسته بود به من بدن. نامه رو باز كردم نوشته بود: عزيزترينممن هميشه به فكر تو بوده ام. منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو

      ترسوندم. خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اينجا. ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم و بيام تو رو ببينم. وقتي داشتي بزرگ مي شدي

      از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم.آخه مي دوني... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يه چشمتو از دست دادي. به عنوان يك مادر

      نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري با يه چشم بزرگ مي شي. بنابراين چشم خودم رو دادم به تو.. براي من افتخار بود كه پسرم مي تونست با اون

      چشم به جاي من دنياي جديد رو به طور كامل ببينه.

      ..............

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    2. Top | #2
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      ممنون از اینکه همه ما کنکوریا رو شاد کردی
      اخه یکم به فکر ما باش خیلی قشنگ بود ولی انقدر درد واسه خودمون داریم که درد دیگران هیچه
      دانشگاه بابل
      اگه کسی بود بگه اشنا بشیم

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن