خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 1 به 15 از 18
    1. Top | #1
      پاسخگوی ارشد

      نمایش مشخصات

      سهراب سپهری / جمعه 11 اسفند

      صدا كن مرا.
      صداي تو خوبست.
      صداي تو سبزينه ی آن گياه عجيبي ست
      كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد.

      در ابعاد اين عصر خاموش
      من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
      بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
      و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي كرد.
      و خاصيت عشق اين است.

      كسي نيست،
      بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
      ميان دو ديدار قسمت كنيم.
      بيا ما هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
      بيا زودتر چيزها را ببينيم.
      ببين، عقربك هاي فواره در صفحه ی ساعت حوض
      زمان را به گردي بدل مي كنند.
      بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام.
      بيا ذوب كن در كف دست من جِرم نوراني عشق را.

      مرا گرم كن
      (و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
      و باران تندي گرفت
      و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
      اجاق شقايق مرا گرم كرد.)

      در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
      من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم.
      من از سطح سيماني قرن مي ترسم.
      بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرّ ثقيل است.
      مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
      مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
      اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
      و من در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو،بيدار خواهم شد.
      و آن وقت
      حكايت كن از بمب هايي كه من خواب بودم، و افتاد.
      حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم، و تر شد.
      بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
      در آن گيروداري كه چرخ زره پوش از روي روياي كودك گذر داشت
      قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
      بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
      چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
      چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

      و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
      تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.


      سهراب سپهری





      همه لطف خداست.

    2. Top | #2

      نمایش مشخصات
      به سراغ من اگر مي آييد

      پشت هيچستانم*

      پشت هيچستان جايي است*

      پشت هيچستان رگ هاي هوا، پر قاصدهايي است

      كه خبر مي آرند، از گل واشده دورترين بوته خاك*

      روي شن ها هم*، نقش هاي سم اسبان سواران ظريفي است

      كه صبح

      به سر تپه معراج شقايق رفتند

      پشت هيچستان*، چتر خواهش باز است*

      تا نسيم عطشي در بن برگي بدود

      زنگ باران به صدا مي آيد

      آدم اين جا تنهاست

      و در اين تنهايي*، سايه ناروني تا ابديت جاري است*

      به سراغ من اگر مي آييد

      نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد

      چيني نازك تنهايي من*....

      به دلم افتاده امشب ... که به یاد من نشستی
      پلک تــو سنگین خوابه ... اما چشماتــونبستی
      به دلم افتاده امشب ... که دلت هوام و کرده
      میون خاطره هامون ... داره دنبالم می گرده
      همه ی خاطره هارو
      دوره کن
      مثل من امشب
      تــو به خواب من ِ تنها
      نازنین سر بزن امشب


    3. Top | #3

      نمایش مشخصات
      ***غمی غمناک***

      شب سردی است من افسرده

      راه دوری است و پایی خسته

      تیرگی هست و چراغی مرده

      می کنم تنها از جاده عبور

      دور ماندند ز من آدم ها

      سایه ای از سر دیوار گذشت

      غمی افزود مرا بر غم ها

      فکر تاریکی و این ویرانی

      بی خبر آمد تا به دل من

      قصه ها ساز کند پنهانی

      نیست رنگی که بگوید با من

      اندکی صبر سحر نزدیک است

      هر دم این بانگ بر آرم از دل

      وای این شب چقدر تاریک است

      خنده ای کو که به دل انگیزم؟

      قطره ای کو که به دریا ریزم؟

      صخره ای کو که بدان آویزم؟

      مثل این است که شب نمناک است

      دیگران را هم غم است به دل

      غم من لیک غمی غمناک است

      سهراب سپهری

      به دلم افتاده امشب ... که به یاد من نشستی
      پلک تــو سنگین خوابه ... اما چشماتــونبستی
      به دلم افتاده امشب ... که دلت هوام و کرده
      میون خاطره هامون ... داره دنبالم می گرده
      همه ی خاطره هارو
      دوره کن
      مثل من امشب
      تــو به خواب من ِ تنها
      نازنین سر بزن امشب


    4. Top | #4
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      در قير شب

      ديرگاهی است كه در اين تنهايی
      رنگ خاموشی در طرح لب است
      بانگی از دور مرا می*خواند
      ليك پاهايم در قير شب است
      رخنه*ای نيست در اين تاريكی
      در و ديوار به هم پيوسته
      سايه*ای لغزد اگر روی زمين
      نقش وهمی است ز بندی رسته
      نفس آدم*ها
      سر بسر افسرده است
      روزگاری است در اين گوشه پژمرده هوا
      هر نشاطی مرده است
      دست جادويی شب
      در به روی من و غم می*بندد
      می*كنم هر چه تلاش،
      او به من می خندد .
      نقش*هايی كه كشيدم در روز،
      شب ز راه آمد و با دود اندود .
      طرح*هايی كه فكندم در شب،
      روز پيدا شد و با پنبه زدود .
      ديرگاهی است كه چون من همه را
      رنگ خاموشی در طرح لب است .
      جنبشی نيست در اين خاموشی
      دست*ها پاها در قير شب است .

    5. Top | #5
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      مرگ رنگ

      رنگي كنار شب
      بي حرف مرده است.
      مرغي سياه آمده از راههاي دور
      مي خواند از بلندي بام شب شكست.
      سرمست فتح آمده از راه
      اين مرغ غم پرست.

      در اين شكست رنگ
      از هم گسسته رشته هر آهنگ.
      تنها صداي مرغك بي باك
      گوش سكوت ساده مي آرايد
      با گوشوار پژواك.

      مرغ سياه آمده از راههاي دور
      بنشسته روي بام بلند شب شكست
      چون سنگ ، بي تكان.
      لغزانده چشم را
      بر شكل هاي درهم پندارش.
      خوابي شگفت مي دهد آزارش:
      گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب.
      در جاده هاي عطر
      پاي نسيم مانده ز رفتار.
      هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست
      نقشي كشد به ياري منقار.

      بندي گسسته است.
      خوابي شكسته است.
      روياي سرزمين
      افسانه شكفتن گل هاي رنگ را
      از ياد برده است.
      بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
      رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.

    6. Top | #6
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      خواب تلخ

      مرغ مهتاب
      مي خواند.
      ابري در اتاقم مي گريد.
      گل هاي چشم پشيماني مي شكفد.
      در تابوت پنجره ام پيكر مشرق مي لولد.
      مغرب جان مي كند،
      مي ميرد.
      گياه نارنجي خورشيد
      در مرداب اتاقم مي رويد كم كم
      بيدارم
      نپنداريد در خواب
      سايه شاخه اي بشكسته
      آهسته خوابم كرد.
      اكنون دارم مي شنوم
      آهنگ مرغ مهتاب
      و گل هاي پشيماني را پرپر مي كنم.

    7. Top | #7
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      روشن شب

      روشن است آتش درون شب
      وز پس دودش
      طرحي از ويرانه هاي دور.
      گر به گوش آيد صدايي خشك:
      استخوان مرده مي لغزد درون گور.

      ديرگاهي ماند اجاقم سرد
      و چراغم بي نصيب از نور.

      خواب دربان را به راهي برد.
      بي صدا آمد كسي از در،
      در سياهي آتشي افروخت .
      بي خبر اما
      كه نگاهي در تماشا سوخت.

      گرچه مي دانم كه چشمي راه دارد بافسون شب،
      ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:
      آتشي روشن درون شب.

    8. Top | #8
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      دنگ...

      دنگ...، دنگ ....
      ساعت گيج زمان در شب عمر
      مي زند پي در پي زنگ.
      زهر اين فكر كه اين دم گذر است
      مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
      لحظه ام پر شده از لذت
      يا به زنگار غمي آلوده است.
      ليك چون بايد اين دم گذرد،
      پس اگر مي گريم
      گريه ام بي ثمر است.
      و اگر مي خندم
      خنده ام بيهوده است.

      دنگ...، دنگ ....
      لحظه ها مي گذرد.
      آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
      قصه اي هست كه هرگز ديگر
      نتواند شد آغاز.
      مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
      بر لب سر زمان ماسيده است.
      تند برمي خيزم
      تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
      رنگ لذت دارد ، آويزم،
      آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
      خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
      و آنچه بر پيكر او مي ماند:
      نقش انگشتانم.

      دنگ...
      فرصتي از كف رفت.
      قصه اي گشت تمام.
      لحظه بايد پي لحظه گذرد
      تا كه جان گيرد در فكر دوام،
      اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
      وا رهاينده از انديشه من رشته حال
      وز رهي دور و دراز
      داده پيوندم با فكر زوال.

      پرده اي مي گذرد،
      پرده اي مي آيد:
      مي رود نقش پي نقش دگر،
      رنگ مي لغزد بر رنگ.
      ساعت گيج زمان در شب عمر
      مي زند پي در پي زنگ :
      دنگ...، دنگ ....
      دنگ...

    9. Top | #9
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      دود ميخيزد

      دود مي خيزد ز خلوتگاه من.
      كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟
      با درون سوخته دارم سخن.
      كي به پايان مي رسد افسانه ام ؟

      دست از دامان شب برداشتم
      تا بياويزم به گيسوي سحر.
      خويش را از ساحل افكندم در آب،
      ليك از ژرفاي دريا بي خبر.

      بر تن ديوارها طرح شكست.
      كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
      چشم ميدوزد خيال روز و شب
      از درون دل به تصوير اميد.

      تا بدين منزل نهادم پاي را
      از دراي كاروان بگسسته ام.
      گرچه مي سوزم از اين آتش به جان ،
      ليك بر اين سوختن دل بسته ام.

      تيرگي پا مي كشد از بام ها :
      صبح مي خندد به راه شهر من.
      دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
      با درون سوخته دارم سخن.

    10. Top | #10
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      دلسرد

      قصه ام ديگر زنگار گرفت:
      با نفس هاي شبم پيوندي است.
      پرتويي لغزد اگر بر لب او،
      گويدم دل : هوس لبخندي است.

      خيره چشمانش با من گويد:
      كو چراغي كه فروزد دل ما؟
      هر كه افسرد به جان ، با من گفت:
      آتشي كو كه بسوزد دل ما؟

      خشت مي افتد از اين ديوار.
      رنج بيهوده نگهبانش برد.
      دست بايد نرود سوي كلنگ،
      سيل اگر آمد آسانش برد.

      باد نمناك زمان مي گذرد،
      رنگ مي ريزد از پيكر ما.
      خانه را نقش فساد است به سقف،
      سرنگون خواهد شد بر سر ما.

      گاه مي لرزد باروي سكوت:
      غول ها سر به زمين مي سايند.
      پاي در پيش مبادا بنهيد،
      چشم ها در ره شب مي پايند!

      تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
      بايدم دست به ديوار گرفت.
      با نفس هاي شبم پيوندي است:
      قصه ام ديگر زنگار گرفت.

    11. Top | #11
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      صداي پاي آب

      صداي پاي آب، نثار شبهاي خاموش مادرم
      اهل كاشانم
      روزگارم بد نيست.
      تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
      مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
      دوستاني ، بهتر از آب روان.

      و خدايي كه در اين نزديكي است:
      لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
      روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

      من مسلمانم.
      قبله ام يك گل سرخ.
      جانمازم چشمه، مهرم نور.
      دشت سجاده من.
      من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
      در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
      سنگ از پشت نمازم پيداست:
      همه ذرات نمازم متبلور شده است.
      من نمازم را وقتي مي خوانم
      كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
      من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
      پي "قد قامت" موج.

      كعبه ام بر لب آب ،
      كعبه ام زير اقاقي هاست.
      كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.

      "حجر الاسود" من روشني باغچه است.

      اهل كاشانم.
      پيشه ام نقاشي است:
      گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
      تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
      دل تنهايي تان تازه شود.
      چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
      پرده ام بي جان است.
      خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.

      اهل كاشانم
      نسبم شايد برسد
      به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
      نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.

      پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
      پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
      پدرم پشت زمان ها مرده است.
      پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
      مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
      پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
      مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
      من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟

      پدرم نقاشي مي كرد.
      تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
      خط خوبي هم داشت.

      باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
      باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
      باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
      باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
      ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
      آب بي فلسفه مي خوردم.
      توت بي دانش مي چيدم.
      تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
      تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
      گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
      شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
      فكر ،بازي مي كرد.
      زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
      زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
      يك بغل آزادي بود.
      زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.

      طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها.
      بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر.

      من به مهماني دنيا رفتم:
      من به دشت اندوه،
      من به باغ عرفان،
      من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
      رفتم از پله مذهب بالا.
      تا ته كوچه شك ،
      تا هواي خنك استغنا،
      تا شب خيس محبت رفتم.
      من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
      رفتم، رفتم تا زن،
      تا چراغ لذت،
      تا سكوت خواهش،
      تا صداي پر تنهايي.

      چيزهايي ديدم در روي زمين:
      كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
      قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
      نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
      من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
      ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
      من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.

      بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
      من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
      در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.

      شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"

      من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
      كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
      موزه اي ديدم دور از سبزه،
      مسجدي دور از آب.
      سر بالين فقهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.

      قاطري ديدم بارش "انشا"
      اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال".
      عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو".

      من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
      من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
      من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
      من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
      و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
      خاك از شيشه آن پيدا بود:
      كاكل پوپك ،
      خال هاي پر پروانه،
      عكس غوكي در حوض
      و عبور مگس از كوچه تنهايي.
      خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
      و بلوغ خورشيد.
      و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.

      پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت.
      پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
      پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
      و به ادراك رياضي حيات،
      پله هايي كه به بام اشراق،
      پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.

      مادرم آن پايين
      استكان ها را در خاطره شط مي شست.

      شهر پيدا بود:
      رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
      سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
      گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
      در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
      پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
      كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد.
      و بزي از "خزر" نقشه جغرافي ، آب مي خورد.

      بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.

      چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
      اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
      مرد گاري چي در حسرت مرگ.

      عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
      برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
      كلمه پيدا بود.
      آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
      سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
      سمت مرطوب حيات.
      شرق اندوه نهاد بشري.
      فصل ول گردي در كوچه زن.
      بوي تنهايي در كوچه فصل.

      دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.

      سفر دانه به گل .
      سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
      سفر ماه به حوض.
      فوران گل حسرت از خاك.
      ريزش تاك جوان از ديوار.
      بارش شبنم روي پل خواب.
      پرش شادي از خندق مرگ.
      گذر حادثه از پشت كلام.

      جنگ يك روزنه با خواهش نور.
      جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
      جنگ تنهايي با يك آواز:
      جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
      جنگ خونين انار و دندان.
      جنگ "نازي" ها با ساقه ناز.
      جنگ طوطي و فصاحت با هم.
      جنگ پيشاني با سردي مهر.

      حمله كاشي مسجد به سجود.
      حمله باد به معراج حباب صابون.
      حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
      حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر " لوله كشي".
      حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
      حمله واژه به فك شاعر.

      فتح يك قرن به دست يك شعر.
      فتح يك باغ به دست يك سار.
      فتح يك كوچه به دست دو سلام.
      فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
      فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.

      قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
      قتل يك قصه سر كوچه خواب .
      قتل يك غصه به دستور سرود.
      قتل يك مهتاب به فرمان نئون.
      قتل يك بيد به دست "دولت".
      قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.

      همه روي زمين پيدا بود:
      نظم در كوچه يونان مي رفت.
      جغد در "باغ معلق " مي خواند.
      باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
      روي درياچه آرام "نگين" ، قايقي گل مي برد.
      در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.

      مردمان را ديدم.
      شهرها را ديدم.
      دشت ها را، كوه ها را ديدم.
      آب را ديدم ، خاك را ديدم.
      نور و ظلمت را ديدم.
      و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
      جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
      و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.


      اهل كاشانم، اما
      شهر من كاشان نيست.
      شهر من گم شده است.
      من با تاب ، من با تب
      خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
      من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
      من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
      و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
      و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
      عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
      چكچك چلچله از سقف بهار.
      و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
      و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
      متراكم شدن ذوق پريدن در بال
      و ترك خوردن خودداري روح.
      من صداي قدم خواهش را مي شنوم
      و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
      ضربان سحر چاه كبوترها،
      تپش قلب شب آدينه،
      جريان گل ميخك در فكر،
      شيهه پاك حقيقت از دور.
      من صداي وزش ماده را مي شنوم
      و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
      و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
      روي موسيقي غمناك بلوغ،
      روي آواز انارستان ها.
      و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
      پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
      پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.

      من به آغاز زمين نزديكم.
      نبض گل ها را مي گيرم.
      آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

      روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
      روح من كم سال است.
      روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
      روح من بيكار است:
      قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
      روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.

      من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
      من نديدن بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
      رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
      هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
      بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.

      مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
      مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
      مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
      مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
      مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.

      تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.

      من به سيبي خوشنودم
      و به بوييدن يك بوته بابونه.
      من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
      من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
      و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
      من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
      رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
      خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
      سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
      ماه در خواب بيابان چيست ،
      مرگ در ساقه خواهش
      و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.


      زندگي رسم خوشايندي است.
      زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
      پرشي دارد اندازه عشق.
      زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
      زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
      زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
      زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
      زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
      زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
      زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
      زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
      خبر رفتن موشك به فضا،
      لمس تنهايي "ماه"، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.

      زندگي شستن يك بشقاب است.


      زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
      زندگي "مجذور" آينه است.
      زندگي گل به "توان" ابديت،
      زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
      زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست.

      هر كجا هستم ، باشم،
      آسمان مال من است.
      پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
      چه اهميت دارد
      گاه اگر مي رويند
      قارچهاي غربت؟

      من نمي دانم
      كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست.
      و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
      گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
      چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
      واژه ها را بايد شست .
      واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.

      چترها را بايد بست.
      زير باران بايد رفت.
      فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
      با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
      دوست را، زير باران بايد ديد.
      عشق را، زير باران بايد جست.
      زير باران بايد با زن خوابيد.
      زير باران بايد بازي كرد.
      زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
      زندگي تر شدن پي در پي ،
      زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.

      رخت ها را بكنيم:
      آب در يك قدمي است.

      روشني را بچشيم.
      شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
      گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
      روي قانون چمن پا نگذاريم.
      در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
      و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
      و نگوييم كه شب چيز بدي است.
      و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.

      و بياريم سبد
      ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.

      صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
      و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
      و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
      و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
      و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
      و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
      و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
      و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
      و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
      و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
      و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
      و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
      و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.

      و نپرسيم كجاييم،
      بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را.

      و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
      و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
      و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
      پشت سر نيست فضايي زنده.
      پشت سر مرغ نمي خواند.
      پشت سر باد نمي آيد.
      پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
      پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است.
      پشت سر خستگي تاريخ است.
      پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسكون مي ريزد.

      لب دريا برويم،
      تور در آب بيندازيم
      و بگيريم طراوت را از آب.

      ريگي از روي زمين برداريم
      وزن بودن را احساس كنيم.

      بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
      (ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
      مي رسد دست به سقف ملكوت.
      ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
      گاه زخمي كه به پا داشته ام
      زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
      گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
      و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
      و نترسيم از مرگ
      (مرگ پايان كبوتر نيست.
      مرگ وارونه يك زنجره نيست.
      مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
      مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
      مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
      مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
      مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
      مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
      مرگ گاهي ريحان مي چيند.
      مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
      گاه در سايه است به ما مي نگرد.
      و همه مي دانيم
      ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.)

      در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.

      پرده را برداريم :
      بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
      بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.
      بگذاريم غريزه پي بازي برود.
      كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
      بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.
      چيز بنويسد.
      به خيابان برود.

      ساده باشيم.
      ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.

      كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
      كار ما شايد اين است
      كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
      پشت دانايي اردو بزنيم.
      دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
      صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
      هيجان ها را پرواز دهيم.
      روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
      آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
      ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
      بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
      نام را باز ستانيم از ابر،
      از چنار، از پشه، از تابستان.
      روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
      در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.

      كار ما شايد اين است
      كه ميان گل نيلوفر و قرن
      پي آواز حقيقت بدويم.

      كاشان، قريه چنار، تابستان

    12. Top | #12
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      غربت

      ماه بالاي سر آبادي است ،
      اهل آبادي در خواب.
      روي اين مهتابي ، خشت غربت را مي بويم.
      باغ همسايه چراغش روشن،
      من چراغم خاموش ،
      ماه تابيده به بشقاب خيار ، به لب كوزه آب.

      غوك ها مي خوانند.
      مرغ حق هم گاهي.

      كوه نزديك من است : پشت افراها ، سنجدها.
      و بيابان پيداست.
      سنگ ها پيدا نيست، گلچه ها پيدا نيست.
      سايه هايي از دور ، مثل تنهايي آب ، مثل آواز خدا پيداست.

      نيمه شب با يد باشد.
      دب آكبر آن است : دو وجب بالاتر از بام.
      آسمان آبي نيست ، روز آبي بود.

      ياد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم.
      ياد من باشد فردا لب سلخ ، طرحي از بزها بردارم،
      طرحي از جاروها ، سايه هاشان در آب.
      ياد من باشد ، هر چه پروانه كه مي افتد در آب ، زود از آب در آرم.

      ياد من باشد كاري نكنم ، كه به قانون زمين بر بخورد .
      ياد من باشد فردا لب جوي ، حوله ام را هم با چوبه بشويم.
      ياد من باشد تنها هستم.

      ماه بالاي سر تنهايي است.

    13. Top | #13
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      دوست

      بزرگ بود
      بزرگ بود
      و از اهالي امروز بود
      و با تمام افق هاي باز نسبت داشت
      و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد.

      صداش
      به شكل حزن پريشان واقعيت بود.
      و پلك هاش
      مسير نبض عناصر را
      به ما نشان داد.
      و دست هاش
      هواي صاف سخاوت را
      ورق زد
      و مهرباني را
      به سمت ما كوچاند.

      به شكل خلوت خود بود
      و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
      براي آينه تفسير كرد.
      و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود.
      و او به سبك درخت
      ميان عافيت نور منتشر مي شد.
      هميشه كودكي باد را صدا مي كرد.
      هميشه رشته صحبت را
      به چفت آب گره مي زد.
      براي ما، يك شب
      سجود سبز محبت را
      چنان صريح ادا كرد
      كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
      و مثل لهجه يك سطل آب تازه شديم.

      و ابرها ديديم
      كه با چقدر سبد
      براي چيدن يك خوشه بشارت رفت.

      ولي نشد
      كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
      و رفت تا لب هيچ
      و پشت حوصله نورها دراز كشيد
      و هيچ فكر نكرد
      كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
      براي خوردن يك سيب
      چقدر تنها مانديم.

      چقدر تنها مانديم

    14. Top | #14
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      روشني، من، گل، آب

      ابري نيست
      ابري نيست .
      بادي نيست.
      مي نشينم لب حوض:
      گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
      پاكي خوشه زيست.

      مادرم ريحان مي چيند.
      نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
      رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط.

      نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
      نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
      پشت لبخندي پنهان هر چيز.
      روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست.
      چيزهايي هست ، كه نمي دانم.
      مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
      مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
      راه مي بينم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
      من پرواز نورم و شن
      و پر از دار و درخت.
      پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
      پرم از سايه برگي در آب:
      چه درونم تنهاست.

    15. Top | #15
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      مسافر

      دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا
      نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد.
      و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر
      به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
      و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت
      نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد.
      و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
      گرفته بود به دست
      و باد مي زد خود را.

      مسافر از اتوبوس
      پياده شد:
      "چه آسمان تميزي!"
      و امتداد خيابان غربت او را برد.

      غروب بود.
      صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
      مسافر آمده بود
      و روي صندلي راحتي ، كنار چمن
      نشسته بود:
      "دلم گرفته ،
      دلم عجيب گرفته است.
      تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
      و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
      خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
      چه دره هاي عجيبي !
      و اسب ، يادت هست ،
      سپيد بود
      و مثل واژه پاكي ، سكوت سبز چمن وار را چرا مي كرد.
      و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
      و بعد تونل ها ،
      دلم گرفته ،
      دلم عجيب گرفته است.
      و هيچ چيز ،
      نه اين دقايق خوشبو،كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش ،
      نه اين صداقت حرفي ، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
      نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
      نمي رهاند.
      و فكر مي كنم
      كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
      شنيده خواهد شد."

      نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :
      "چه سيب هاي قشنگي !
      حيات نشئه تنهايي است."
      و ميزبان پرسيد:
      قشنگ يعني چه؟
      - قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
      و عشق ، تنها عشق
      ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
      و عشق ، تنها عشق
      مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،
      مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.
      - و نوشداري اندوه؟
      - صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.

      و حال ، شب شده بود.
      چراغ روشن بود.
      و چاي مي خوردند.

      - چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
      - چقدر هم تنها!
      - خيال مي كنم
      دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
      - دچار يعني
      - عاشق.
      - و فكر كن كه چه تنهاست
      اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.
      - چه فكر نازك غمناكي !
      - و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
      و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
      - خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
      و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
      - نه ، وصل ممكن نيست ،
      هميشه فاصله اي هست .
      اگر چه منحني آب بالش خوبي است.
      براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
      هميشه فاصله اي هست.
      دچار بايد بود
      و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
      حرام خواهد شد.
      و عشق
      سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
      و عشق
      صداي فاصله هاست.
      صداي فاصله هايي كه
      - غرق ابهامند
      - نه ،
      صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
      و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
      هميشه عاشق تنهاست.
      و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
      و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.
      و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.
      و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
      به آب مي بخشند.
      و خوب مي دانند
      كه هيچ ماهي هرگز
      هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
      و نيمه شب ها ، با زورق قديمي اشراق
      در آب هاي هدايت روانه مي گردند
      و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.
      - هواي حرف تو آدم را
      عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
      و در عروق چنين لحن
      چه خون تازه محزوني!

      حياط روشن بود
      و باد مي آمد
      و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.

      "اتاق خلوت پاكي است.
      براي فكر ، چه ابعاد ساده اي دارد!
      دلم عجيب گرفته است.
      خيال خواب ندارم."
      كنار پنجره رفت
      و روي صندلي نرم پارچه اي
      نشست :
      "هنوز در سفرم .
      خيال مي كنم
      در آب هاي جهان قايقي است
      و من - مسافر قايق - هزار ها سال است
      سرود زنده دريانوردهاي كهن را
      به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
      و پيش مي رانم.
      مرا سفر به كجا مي برد؟
      كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
      و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
      گشوده خواهد شد؟
      كجاست جاي رسيدن ، و پهن كردن يك فرش
      و بي خيال نشستن
      و گوش دادن به
      صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور ؟

      و در كدام بهار
      درنگ خواهد كرد
      و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

      شراب بايد خورد
      و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
      همين.

      كجاست سمت حيات ؟
      من از كدام طرف مي رسم به يك هدهد؟
      و گوش كن ، كه همين حرف در تمام سفر
      هميشه پنجره خواب را بهم ميزند.
      چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند؟
      درست فكر كن
      كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز ؟
      چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند ؟
      درست فكر كن
      كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟
      چه چيز پلك ترا مي فشرد،
      چه وزن گرم دل انگيزي ؟
      سفر دارز نبود:
      عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد.
      و در مصاحبه باد و شيرواني ها
      اشاره ها به سر آغاز هوش بر ميگشت.
      در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان
      به "جاجرود" خروشان نگاه مي كردي ،
      چه اتفاق افتاد
      كه خواب سبز تار سارها درو كردند ؟
      و فصل ؟ فصل درو بود.
      و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو
      كتاب فصل ورق خورد
      و سطر اول اين بود:
      حيات ، غفلت رنگين يك دقيقه "حوا" است.

      نگاه مي كردي :
      ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.

      به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
      نگاه مي كردي ،
      حضور سبز قبايي ميان شبدرها
      خراش صورت احساس را مرمت كرد.

      ببين ، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
      هميشه چيزي ، انگار هوشياري خواب ،
      به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت
      و روي شانه ما دست مي گذارد
      و ما حرارت انگشت هاي روشن او را
      بسان سم گوارايي
      كنار حادثه سر مي كشيم.
      "و نيز"، يادت هست،
      و روي ترعه آرام ؟
      در آن مجادله زنگدار آب و زمين
      كه وقت از پس منشور ديده مي شد
      تكان قايق ، ذهن ترا تكاني داد:
      غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست .
      هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
      و فوت بايد كرد
      كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.


      كجاست سنگ رنوس ؟
      من از مجاورت يك درخت مي آيم
      كه روي پوست ان دست هاي ساده غربت اثر گذاشته بود :
      "به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي."

      شراب را بدهيد
      شتاب بايد كرد:
      من از سياحت در يك حماسه مي آيم
      و مثل آب
      تمام قصه سهراب و نوشدارو را
      روانم.

      سفر مرا به باغ در چند سالگي ام برد
      و ايستادم تا
      دلم قرار بگيرد،
      صداي پرپري آمد
      و در كه باز شد
      من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.

      و بار دگر ، در زير آسمان "مزامير"،
      در آن سفر كه لب رودخانه "بابل"
      به هوش آمدم،
      نواي بربط خاموش بود
      و خوب گوش كه دادم ، صداي گريه مي آمد
      و چند بربط بي تاب
      به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند.

      و در مسير سفر راهبان پاك مسيحي
      به سمت پرده خاموش "ارمياي نبي"
      اشاره مي كردند.
      و من بلند بلند
      "كتاب جامعه" مي خواندم.
      و چند زارع لبناني
      كه زير سدر كهن سالي
      نشسته بودند
      مركبات درختان خويش را در ذهن
      شماره مي كردند.

      كنار راه سفر كودكان كور عراقي
      به خط "لوح حمورابي"
      نگاه مي كردند.

      و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را
      مرور مي كردم.

      سفر پر از سيلان بود.
      و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
      گرفته بود و سياه
      و بوي روغن مي داد.
      و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب ،
      شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
      كنار هم بودند.
      ميان راه سفر، از سراي مسلولين
      صداي سرفه مي آمد.
      زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
      شيار روشن "جت" ها را
      نگاه مي كردند
      و كودكان پي پرپرچه ها روان بودند،
      سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
      و شاعران بزرگ
      به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند.
      و راه دور سفر ، از ميان آدم و آهن
      به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
      به غربت تر يك جوي مي پيوست،
      به برق ساكت يك فلس،
      به آشنايي يك لحن،
      به بيكراني يك رنگ.

      سفر مرا به زمين هاي استوايي برد.
      و زير سايه آن "بانيان" سبز تنومند
      چه خوب يادم هست
      عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
      وسيع باش،و تنها، و سر به زير،و سخت.

      من از مصاحبت آفتاب مي آيم،
      كجاست سايه؟

      ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
      و بوي چيدن از دست باد مي آيد
      و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
      و به حال بيهوشي است.
      در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
      كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
      هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را
      نمي شناسد.
      هنوز برگ
      سوار حرف اول باد است.
      هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
      و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
      و در مدار درخت
      طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.

      صداي همهمه مي آيد.
      و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
      و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
      به من مي آموزند،
      فقط به من.
      و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
      وگوشواره عرفان نشان تبت را
      براي گوش بي آذين دختران بنارس
      كنار جاده "سرنات" شرح داده ام.
      به دوش من بگذار اي سرود صبح "ودا" ها
      تمام وزن طراوت را
      كه من
      دچار گرمي گفتارم.
      و اي تمام درختان زينت خاك فلسطين
      وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،
      به اين مسافر تنها،كه از سياحت اطراف "طور" مي آيد
      و از حرارت "تكليم" در تب و تاب است.

      ولي مكالمه ، يك روز ، محو خواهد شد
      و شاهراه هوا را
      شكوه شاه پركهاي انتشار حواس
      سپيد خواهد كرد

      براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!

      ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت.
      ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
      كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
      به دوش پلك تر اوست.
      هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
      بلند مي شود از خلوت مزارع ينجه.
      هنوز تاجز يزدي ، كنار "جاده ادويه"
      به بوي امتعه هند مي رود از هوش.
      و در كرانه "هامون"، هنوز مي شنوي :
      - بدي تمام زمين را فرا گرفت.
      - هزار سال گذشت،
      - صداي آب تني كردني به گوش نيامد
      و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد.

      و نيمه راه سفر، روي ساحل "جمنا"
      نشسته بودم
      و عكس "تاج محل" را در آب
      نگاه مي كردم:
      دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
      و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ.
      ببين، دو بال بزرگ
      به سمت حاشيه روح آب در سفرند.
      جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست.
      بيا، و ظلمت ادراك را چراغان كن
      كه يك اشاره بس است:
      حيات ضربه آرامي است
      به تخته سنگ "مگار"

      و در مسير سفر مرغ هاي "باغ نشاط"
      غبار تجربه را از نگاه من شستند،
      به من سلامت يك سرو را نشان دادند.
      و من عبادت احساس را،
      و به پاس روشني حال،
      كنار "تال" نشستم، و گرم زمزمه كردم.

      عبور بايد كرد
      و هم نورد افق هاي دور بايد شد
      و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
      عبور بايد كرد
      و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.

      من از كنار تغزل عبور مي كردم
      و موسم بركت بود و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد.
      زني شنيد،
      كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل.
      در ابتداي خودش بود
      و دست بدوي او شبنم دقايق را
      به نرمي از تن احساس مرگ برمي چيد.
      من ايستادم.
      و آفتاب تغزل بلند بود
      و من مواظب تبخير خوابها بودم
      و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
      شماره مي كردم:
      خيال مي كرديم
      بدون حاشيه هستيم.
      خيال مي كرديم
      بدون حاشيه هستيم.
      خيال مي كرديم
      ميان متن اساطيري تشنج ريباس
      شناوريم
      و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.

      در ابتداي خطير گياه ها بوديم
      كه چشم زن به من افتاد:
      صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد
      عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي.
      صداي پاي ترا در حوالي اشيا
      شنيده بودم.
      - كجاست جشن خطوط؟
      - نگاه كن به تموج ، به انتشار تن من.
      - من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟
      - و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
      پر از سوح عطش كن.
      - كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
      دقيق خواهد شد
      و راز رشد پنيرك را
      حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
      - و در تراكم زيباي دست ها، يك روز،
      صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
      - ودر كدام زمين بود
      كه روي هيچ نشستيم
      و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟
      - جرقه هاي محال از وجود بر مي خاست.
      - كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
      و نا پديدتر از راه يك پرنده به مرگ؟
      - و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار
      چقدر روشن بود !
      - كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟

      عبور بايد كرد .
      صداي باد مي آيد، عبور بايد كرد.
      و من مسافرم ، اي بادهاي همواره!
      مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
      مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
      و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
      پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
      دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
      در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
      و اتفاق وجود مرا كنار درخت
      بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
      و در تنفس تنهايي
      دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
      روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
      مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
      حضور "هيچ" ملايم را
      به من نشان بدهيد."

      بابل، بهار 1345

    صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن