خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 1 به 15 از 19

    موضوع: مغز

    1. Top | #1
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات

      مغز


      مغز و واقعیت ؛ نوشته جی آلفرد؛ نشر ترفورد،؛ 2006
      Brains and Realities-Jay Alfred-Trafford Publishing-2006

      تفاوت بین گذشته، حال و آینده فقط یک خطای ادراکی است. انیشتین
      دانش عصب شناسی متعارف فرض می کند که آن بیرون، یک دنیای واقعی وجود دارد و مغز دنیایی می سازد که نمایشگر همین دنیاست. اما چگونه آن را اثبات می کنیم؟ آیا ما از ابزار سه بعدی برای کاوش آن بهره می بریم و آیا آگاهی سه بعدی ما، صحت و سقم آن را تایید می کند؟
      واقعا چه چیزی وجود دارد؟
      برخلاف مدل سه بعدی عصب شناسی متعارف، فیزیک پیشرفته به ما می گوید که دنیایی که آن بیرون وجود دارد چند بعدی است و صلب نیست، بلکه مجموعه ای درهم ریخته از اشکال موجی است. دنیای سه بعدی که توسط مغز ساخته می شود تفسیری ساده شده، کاهش یافته و محدودی از آن چیزی است که واقعا آن بیرون هست.
      برای مدت ها فرض می شد که فضا و زمان برای ما واقعیت بنیادی هستند؛ اما نظریه ی انیشتین درباره نسبیت خاص این فرض را واژگون ساخت. آنچه که بعنوان فضا و زمان مشاهده می کنیم حالا بعنوان دو نمود فضا-زمان پیوسته در نظر گرفته می شود. اینکه این پیوستگی فضا-زمان، تا چه اندازه بعنوان فضا و تا چه اندازه بعنوان زمان نمود داشته باشد بستگی به تغییر زمان مطابق با حرکت نسبی مشاهده گر دارد. به عبارت دیگر، این دو تابعی از قوه ادراک ما در محدوده ی قالب های معینی از مرجع هایی است که چارچوب های سه بعدی را برای ساختن تصویر ذهنی ما از این دنیا فراهم می سازند. اما وقتی فرض می کنیم که این ها برای واقعیت بیرونی نیز ضروری هستند شاید خودمان را فریب می دهیم.
      فضا و زمان همانند دوعدسی در یک عینک هستند. بدون این عینک، ما نمی توانیم چیزی را ببینیم. دنیای واقعی، دنیایی خارج از ذهن ماست اما بطور مستقیم قابل درک نیست؛ بنابراین فقط آنچه را می بینیم که از طریق عینک فضا-زمان مان به ما ارسال می شود. شیئی واقعی، آنچه را کانت « چیزی درون خودش می نامد » برتر ، فراتر از فضا-زمان ما و کاملا ناشناخته است…
      ادراک ما، ذهنی و به یک معنا، توهم است. ادراک اشیا با حس های ذهن گرایانه ما از فضا و زمان، شکل یافته و رنگ می گیرند. مارتین گاردنر
      پیشرفت ها در دانش ما از مغز
      اخیرا، علوم پیشرفت های قابل توجهی در بررسی مغز درحین حالت های مراقبه داشته اند. با استفاده از شیوه های پیشرفته پزشکی، مشاهده شده است که در حین مراقبه، مناطق معینی از مغز فعال یا غیرفعال شده اند. همچنین مشاهدات بسیاری هست که بسیاری از سنت های مراقبه بر فعال سازی و توسعه ی نیمکره ی راست مغز تاکید دارند. در واقع، مطالعات بطورقطعی نشان می دهد که مناطق گوناگونی در نیمکره راست با مراقبه ی منظم، ضخیم تر می شود.
      آیا امکان دارد که عملیات مغز را بنوعی تعدیل کرد که به مراقبه گر اجازه دهد واقعیتی کاملا متفاوتی را تجربه کند؟ آیا می توانیم با کنار گذاردن ساختمان مغز، به واقعیتی بسیار بنیادی تر دست یابیم؟ هر روز بیشتر مشخص می شود که ابزارهای حسی ما مانع تجربه ی واقعیت های ازلی تر و بنیادی تر می شوند. بنابراین، برای درک بهتر مدل هایی که مغزبرای ساختن تفسیراز واقعیت اصلی بکار می برد نگاهی به چگونگی پردازش اطلاعات در مغز انسان منطقی بنظر می رسد گر چه در همین عمل نیز با قدرت و توانمندی های پردازش خود محدود شویم.
      وقتی موضوع پرسش های بنیادی درباره ی ابعاد دنیا باشد نمی توانیم به حس های خودمان کاملا اطمینان کنیم… هیچ چیز سه بعدی در دنیای واقعی وجود ندارد… نمای سه بعدی در تناقض با نظریه ی نسبیت خاص انیشتین و مهم تر از آن، آزمون های تجربی است که پیامدهای آن را تایید می کند…
      فضا-زمان فقط یک فضای ریاضی نیست بلکه بیانگر یک دنیای چهار بعدی خارجی است که بطور مستقیم در ادراک ما بازتابی ندارد.
      وسلین پتکوف، فیزیکدان
      من هنوز باور دارم که جهان آغازی در زمان واقعی دارد، در زمان مهبانگ. اما نوع دیگری از زمان، زمان خیالی، با نسبت درستی به زمان راستین که در آن جهان نه آغازی و نه پایانی دارد.
      استیفان هاوکینگ


      بدرود


    2. Top | #2
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      مغز راست در برابر مغز چپ
      مغز ما، همانند سایر بخش های کالبد مان، از دو نیمه تشکیل شده است، یک مغز در سمت چپ و یک مغز در سمت راست. آنها با کابل ضخیمی از اعصاب در پایه ی هر مغز با یکدیگر پیوند دارند که کورپوس کالوزوم نامیده می شود. این کابل مشابه کابلی یا ارتباط شبکه ای بین دو کامپیوتری است که به گونه ای غیرقابل باور سریع و بی اندازه قدرتمند باشند و در هر یک برنامه ای متفاوت برای پردازش داده هایی اساسایکسان اجرا شود. هنگامی که راجر سپری (Roger Sperry) در دهه ی شصت، کورپوس کالوزوم که مغزهای چپ و راست را به یکدیگر مرتبط می ساخت قطع کرد و ازاین حقیقت شگفت زده شد که بیماران «دو پاره مخ»(split-brain)او به گونه ای رفتار می کردند گویی دو مغز دارند و دو فرد در یک بدن هستند.
      او دریافت که بیمار می تواند یک شیئی را نام ببرد اما وقتی آن شیئی فقط در معرض چشم راست باشد، نمی تواند توضیح دهد که برای چه بکار می رود(مغز کلامی چپ، داده ها را از میدان دیداری راست پردازش می کند). راجر سپری برای فعالیتش در این زمینه در سال 1981 جایزه نوبل را دریافت کرد. بنظر می رسد که وقتی یک فردعادی، یک شیئی را نام می برد و درباره ی کاربردش توضیح می دهد هر دو نیمکره ی مغز که از طریق کورپوس کالوزوم بهم متصل هستند در نتیجه ی نهایی مشارکت دارند.
      افراد دوپاره مخ در برابر افراد عادی
      از مطالعات انجام شده درباره دوپاره مخ ها می توان دریافت هر چند نمی توان اثبات کرد که افراد عادی دو ذهن دارند. با این همه، شواهد علمی فراوانی هست که ارتباط یافته های درباره ی دوپاره مخ را برای افراد عادی با مغزهای سالم و بی نقص را نشان می دهد. در بیماران دوپاره مخ، مغز چپ استراژی های متفاوتی با مغز راست را به کار می گیرد.
      دانشمندان دریافته اند که افرادعادی نیز همانند بیماران دوپاره مخ تفاوت های مشابهی در توانمندی های شناختی بین سمت راست و چپ دارند. اگر یک فردعادی را در برابر یک صفحه ی نمایش بنشانیم و از او بخواهیم به جلو نگاه کند و در برابر سمت راست او(یعنی مغز چپ او) یک شیئی خیلی سریع نمایش داده شود و اگر پاسخ او نیازمند سخن گفتن باشد، وی سریع تر و با دقت بیشتری پاسخ خواهد داد. اگر این نمایش آنی دربرگیرنده ی یک فعالیت فضایی باشد، برای مثال، از فرد خواسته شود که یک نقطه ی درون یک دایره را تشخیص دهد، عملکرد او بهتر از زمانی خواهد بود که این نمایش لحظه ای در سمت چپش (یا مغز راست او) انجام شود.
      همچنین ثابت شده است که اگر نمایش لحظه ای شیئی در برابر مغز راست باشد، افرادعادی عملکرد بهتری در دیدن کل تصویر دارند. این مطالعات و سایر مواردی که شنیدن از طریق گوش چپ و راست را در بر می گیرد چند صد بار روی افراد عادی انجام شده است و یافته های آنها کاملا مشابه با مطالعات و یافته ها در مورد بیماران دوپاره مغز می باشند. این یافته ها بدان معناست که توانمندی های شناختی مغزهای چپ و راست بیماران دوپاره مغز مشابه با توانمندی های افراد عادی است.
      اسکن با پرتو نگاری مقطعی با نشر پوزیترون نشان داده است که حتی وقتی افرادعادی(با مغزی سالم) صحبت می کنند، الگوی جریان خون در مغزهایشان تغییر می یابد و فعالیت بیشتری در مغز چپ نسبت به مغز راست وجود دارد. هنگامی که افرادعادی، فضار ا مجسم می کنند این الگو معکوس می شود. یک مطالعه درباره ی اولویت های شغلی در سبک های شناختی نشان می دهد که افرادی که رشته اصلی خود را زبان انگلیسی اعلام کرده اند جریان خون قوی تری در مغز چپ خود(مغز کلامی) دارند؛ در حالی که افرادی که در رشته ی معماری هستند به همان نسبت، سطح بالاتری از جریان خون در مغز راست دارند.
      زمانی که همه ی شواهد انتخاب و و سنجیده شوند متوجه می شویم که ذهن فردعادی شباهت بیشتری به فرد دوپاره مغز داردکه برخی دانشمندان مغز و اعصاب مایلند باور داشته باشیم.
      علیرغم استثناهای بیشمار، بخش عمده ی پژوهش ها درباره ی دوپاره مغز، درجه بسیار بالایی از تبعیت عملکردها از سمت راست یا چپ مغز، یا تخصصی بودن هر نیمکره را نشان داده است.
      مایکل گزنیگا
      حالات متفاوت تفکر
      عبارت «مغز چپ» که در این کتاب استفاده شده است هر دو ساختار مغز در بخش بالاتر(یعنی نئو کورتکس (neocortex) )و بخش پایین تر یعنی آمیگدال: یکی از برجستگی های گرد سطح پایین مخچه جانبی(amygdala) را در بر دارد. به گونه ای مشابه، «مغز راست» شامل هر دو ساختار بالاتر و پایینتر در سمت راست مغز می شود. مطابق با برنیس مک کارتی (Bernice Mc Carthy) این دو مغز، دو حالت متفاوت تفکر یا سبک شناختی را را کنترل می کنند. هر یک از ما یکی از این دو حالت را بر دیگری ترجیح می دهد. در حالی که مغز چپ منطقی، ترتیبی، خردگرا، تحلیلگر است و بخش ها را در نظر می گیرد؛ فعالیت های مغز راست بنظر می رسد تصادفی، شهودی، کل نگر، ترکیب گراباشد و کل را در نظر می گیرد. درک سازمان بزرگ، تخصص مغز راست است. نیوبرگ و اکیلی(Newberg, d› Aquili) معتقدند که لوب جداری راست (parietal lobe) رویکردی کل نگر(بالا به پایین) به اشیا دارد؛ در حالی که لوب جداری چپ پردازشی ساده کننده ، کاهش گرا و تحلیلگر(پایین به بالا) دارد.

      بسیاری از مطالعات درباره ی دوپاره مخ ها تایید می کنند که مغز راست در عمل کنار همگذاری بخش هایی از دنیا بصورت یک تصویر یکپارچه و منسجم، برتری دارد. هنگامی که ما قابلیت مشاهده و درک سطح بالاتر را نداشته باشیم، جهان بنظر مکانی پر و پیچ و خم و آکنده از تجربه های منفرد و گسسته می رسد؛ زیرا مغز خطوط سه بعدی منفرد را در یک مثلت گرد هم نمی آورد. ما فقط وقتی که نقطه نظرمان را تغییر دهیم یک مثلت را می بینیم. این امر، تا حدی یک دیدگاه از بعد بالاتر از موضوع را گواهی می دهد. در حالی که مغزچپ یک نمای خطی دارد که در آن سه شیئی یک بعدی منفرد را می بیند یعنی خطوط؛ مغز راست از سوی دیگر کل شیئی دو بعدی یعنی یک مثلث را می بیند.
      سمت راست بنظر می رسد متخصص عناصر بزرگتر است، اشکال کلی اشیا و شکل واژه. سمت چپ با پیوندهای کوچک و دقیق سر و کار دارد که مفاهیم و حرکات کوچکتر و دقیق تری را به دوش دارند. همین تخصصی بودن است که سبب می شودیک سمت برای تحلیل مشخصه های کوچک خوب باشد و سمت دیگر برای نگرشی کل نگر. نیمکره ی چپ بیشتر بر جزییات متمرکز است و نیمکره ی راست در درک الگوی کلی بهتر است، همینطور در مورد پردازش برای سخن گویی.
      افراد با آسیب در نیمکره ی راست همیشه می توانند معنای لفظی یک درخواست را بفهمند ولی همیشه نمی توانند تشخیص دهند که مفهوم کلی درخواست (به عبارت دیگر ، «ابعاد دیگر» موضوع) چیست. کاربرد استعاره به نیمکره ی راست مربوط است. استعاره ها، نظیر سخن گفتن غیرمستقیم، طعنه، یا استهزا معنایی را می رسانند که از مفهوم تحت اللفظی آن متفاوت است. بسیاری از بیمارانی که مغز راست آنها آسیب دیده است بنظر می رسد در تشخیص نکته ی اصلی مطالب دچار مشکل هستند. برای انجام این کار، به قابلیتی نیازمندیم که همه چیزها را بصورت یک کل ببینیم. در ادبیات متافیزیکی نیز به این موضوع اشاره شده است. چارلز لدبیتر (LeadBeater) می گوید که هشیاری «سببی» {یا از بعد بالاتر} با ماهیت یک چیز سر و کار دارد در حالی که «ذهن فروتر» {که وابسته به مغزچپ است} به مطالعه ی جزییات می پردازد.

      بدرود


    3. Top | #3
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      مغز راست یک پردازشگر موازی و توصیف کننده ارتباط بین چیزهاست
      بیانکی از آزمون های تجربی که انجام داد نتیجه گرفت که در جانوران ، پردازشگر موازی-فضایی اطلاعات پردازش شده در نیمکره ی راست قرار دارد و پردازشگر ترتیبی –گیجگاهی در نیمکره ی چپ است. به عقیده ی کیزر(Kaiser)، «کاستن داده های ورودی از محیط به اجزا و سلسله مراتب، نتیجه ی شکل ساختاری سمت چپ است». مک کارتی می گوید، «مغزچپ به گونه ای خطی، ترتیبی و منطقی پردازش می کند. وقتی شما در سمت چپ داده ها را پردازش می کنید از هر بخش از اطلاعات استفاده می کنید تا یک مساله ریاضی را حل کنید یا از یک آزمون تجربی نتیجه گیری کنید. هنگامی که متنی را می خوانید یا به آن گوش می دهد شما به دنبال بخش هایی هستید تا بتوانید نتایج منطقی بدست آورید. اگر شما بطور عمده با سمت راست پردازش کنید، از درک مستقیم و یا شهود استفاده می کنید.

      جوزپه بوگن معتقد است که نیمکره ی چپ «گزاره ای» انسان با یک «ذهن توصیف کننده ارتباط بین اشیا» در سمت راست تکمیل می شود. «توصیف کردن» یعنی قرار دادن صفات در کنار یکدیگر، در یک برهم نهی یا بصورت موازی. گزاره ای یک رویکرد «یا-یا » یا «درست-نادرست» – یعنی یک صفت یا متضاد آن است که دریک مقطع زمانی بصورت واقعیت پذیرفته می شود. این نیمکره از منطقی نامتقارن(کلاسیک یا ارسطویی) استفاده می کند. مغز راست از رویکرد «هردو _و» استفاده می کند. مغز راست از «منطقی متقارن» بهره می گیرد – برخی ممکن است بگویند «منطق کوانتومی».
      بنابراین، منطق درونی که توسط مغز راست استفاده می شود متفاوت بامنطق مورد استفاده ی مغز چپ است.
      مطابق با ارنستین، بسیاری از پژوهشگران در این زمینه هم اکنون به این نتیجه رسیده اند که بنظر می رسد نقش نیمکره ی راست، حفظ معناهای دیگر واژگان مبهم در حافظه فوری است در حالی که نقش نیمکره ی چپ تمرکز بر فقط یک مفهوم می باشد. با تعمیم این امر می توانیم بگوییم که نیمکره ی راست قادر است یک صفت و صفت متضاد با آن را در یک برهم نهی (یا به گونه ای موازی) نگاه دارد، در حالی که نمیکره ی چپ در هر بار به یک صفت می پردازد-ابتدا یک صفت و بعد صفت متضاد با آن به یک شیوه ی ترتیبی.
      مغز راست دارای آگاهی همگراست
      کارل پوپر(karl popper) و دانشمند مغز و اعصاب برنده ی جایزه نوبل جان، اکلز(John Eccls) مولفان «خود و مغزش»، مغز راست را یک «مغز کوچکتر» توصیف می کنند. برخی حتی می پرسند آیا مغز راست اصلا هشیار است یا خیر. مدتهاست که تصور می شود سمت چپ، نیمکره ی غالب و مسوول موهبت منحصر بفرد انسان، سخن گفتن است و بسیاری معتقدند بدلیل همین امر مسوول خودآگاهی و هوش و فهم هم هست. اکلز فکر می کند که نیمکره ی راست اصلا هوشیار نیست زیرا بیماران دوپاره مخ نمی توانند مفاد نیمکره ی راست خود را در قالب واژگان بیان کنند. روشن است که این یک نتیجه گیری شتاب زده است. هوشیاری چگونه به وجود می آید؟
      هوشیاری یعنی اینکه ما چگونه تفاوت فاحش تایید –نفی را حس کنیم.
      آلفرد نورت وایت هد
      هندوی مقدس، پاراماهنسایوگاناندا (Paramahansa Yogananda) می گوید، هیچ تصویری بدون نور و سایه وجود نخواهد داشت. به عبارت دیگر، هیچ هوشیاری از این و آن بدون تفکیک یا تمایز وجود ندارد. هشیاری یا آگاهی هشیار وقتی به وجود می آید که صفات متمم در محیط تفکیک شوند-داغ از سرد، اسید از باز، نور از تاریکی و نظیر آن. حتی ارگانیزم های تک سلولی با تمایز احساس مطلوب از نامطلوب، از محرک های معینی می گریزند و به سوی محرک های دیگری حرکت می کنند. بنابراین طبیعت آگاهی هشیار لزوما متکی بر دوگانگی است. در این کتاب این نوع هشیاری یا آگاهی ( وابسته و غالبا با مغز چپ) را بعنوان «هشیاری واگرا» (یا آگاهی هشیار)توصیف می کنیم.
      یک سامانه ی ادراکی، که نه صفتی را بپذیرد و نه صفت متمم آن را رد کند، داغ را از سرد ، اسیدی را از بازی، نور را از تاریکی و نظایر آن تفکیک نمی کند. این متضاد حالت هشیار است-اما نباید نتیجه بگیریم که این حالت «ناهشیاری» است. در این کتاب این نوع هشیاری را بصورت «هشیاری همگرا»، (یا آگاهی ناهشیار) توصیف می کنیم. گزینش این اصطلاحات از روش های متفاوتی ناشی می شود که در آن دو مغز، رابطه خود را با محیط توصیف می کنند.
      کیزر می گوید که مغز راست معتقد است که ارگانیزم شامل محیط می شود و در نتیجه از این خود تعمیم یافته مدل می سازد. خود از دیدگاهی شخصی از دنیا تفسیر می شود و از همه جهات محیط اطراف به سمت خود نزدیک می شود. از سوی دیگر، مغز چپ( و ساختار پایینی در سمت چپ مغز) معتقد است که رویدادهای دنیا از قواعد سازمانی ارگانیزم پیروی می کند. به عبارت دیگر، جهان از دیدگاهی شخصی از خود تفسیر می شود و از خود بسوی محیط اطراف دور می شود. به عبارتی دیگر، مغز راست از قواعد بیرونی (از محیط ) در ساختار عصبی و پردازش استفاده می کند در حالی که مغز چپ از قواعد درونی (برگرفته از خود) برای درک و تحلیل محیط بهره می گیرد.
      شواهد بدست آمده از کالبد شناسی این استنتاجات را پشتیبانی می کنند. مغز چپ دارای چگالی بیشتری از سلول ها نسبت به مغز راست است و مهم تر از همه، ماده خاکستری بیشتری نسبت به ماده سفید در آن هست که در مغز راست عکس این الگو صادق است. این امر بدان اشاره دارد که ساختمان مغز چپ، نسبت به مغز راست، بر پردازش «درون» مناطق اهمیت می دهد در حالی که مغز راست، بر پردازش در «سرتاسر» مناطق تاکید دارد. بنا به کیزر شواهد بدست آمده، هم از جمعیت عادی و هم از بیمارانی با مغز آسیب دیده،از این دوگانگی پشتیبانی می کند.
      آگاهی واگرا، نامتقارن است. طی زمان از یک صفت به صفت متضاد و متمم آن نوسان می کند و تحلیلگر و تفکیک پذیر است- این آگاهی بطور عادی در پیوند با مغز چپ است. آگاهی همگرا، متقارن و توصیف کننده ارتباط بین چیزهاست ، پردازش های موازی از صفات نامتشابه انجام می دهد یا داده ها را از دو یا چند جریان پردازشی با یکدیگر ترکیب می کند-این آگاهی بطور عادی در پیوند با مغز راست است. به عبارت دیگر، مغزهای راست و چپ آگاهی های همگرا را با آگاهی های واگرا می آمیزند. این پیکربندی مشابه با «ایده ی» برنارد بارس از یک «تئاتر(از هشیاری) »است که داده های همگرا با داده های واگرا می آمیزند.

      بدرود


    4. Top | #4
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      مغز راست هوش بصری و فضایی دارد.
      ارنستین می گوید آسیب به مغز راست، نه تنها اطلاعات بصری را که از مغز چپ می آید نابود می کند بلکه مهم تر از آن درک ما از فضا را از بین می برد. بطور مشابه، آسیب به مغز چپ ، توانایی مغز راست را برای بیان منظور (با استفاده از مراکز سخن گفتن در مغز چپ) گاه و بی گاه از بین می برد. مغز چپ منظور فرد را بیان می کند و مانند زمان است. در برابر، مغز راست با استفاده از پیام های بصری ارتباط برقرار می کند و مانند مکان است. می توانیم بگوییم که مغز چپ «نام» را کنترل می کند و مغز راست «شکل» را؛ مغز راست «فضا» را کنترل می کند و مغز چپ «زمان» را. همراه با یکدیگر، کل مغز برای ما تجربه ی «نام و شکل» را در فضا-زمان بدست می دهند.
      هوش فضایی آن جنبه ای از هوش ماست که اجازه می دهد دنیای سه بعدی را که در آن زندگی می کنیم تشخیص دهیم. یک بازیکن فوتبال برای گرفتن یک پاس متکی به هوش فضایی برای تشخیص خط سیر توپ است. یک معمار از آن برای تصور آنکه یک ساختمان بعد از تکمیل چگونه خواهد بود استفاده می کند. درک دروس ریاضی پیشرفته نیازمند هوش فضایی بالایی است. این هوش فضایی به توانایی مغز راست برای دیدن چیزها به گونه ای کل نگرانه و با استفاده از پردازش بالا به پایین مرتبط است. همان گونه که پیش از این ذکر شد در حالی که مغز چپ می تواند سه خط را ببیند، مغز راست یک مثلث را می بیند.
      سالخوردگی و برتری مغز
      نرخ رشد بین دو مغز در حین زندگی هر فرد متفاوت است. درحین دوسال اول در انسان ها،مغز راست با نرخ سریع تری پرورش می یابد. اسپر(Spear) ثابت کرده است که «یک نوزاد به رویدادهای بیشتری نسبت به یک فرد بزرگسال توجه دارد». با این همه، این توانایی با رشد مغز چپ رو به زوال می رود. از سنین سه تا پنج سالگی، زمانی که کودک زبان می آموزد، نیمکره ی چپ سریع تر رشد می کند.
      حذف تدریجی حالت های «خوشی» که در کودکی تجربه می شود بدلیل توسعه ی توانایی تفکیک پذیری مغز چپ است. این مثل قدیمی که ما باید مانند یک کودک شویم تا بتوانیم به «ملکوت آسمان » وارد شویم، با درک ما از توسعه ی مغز معنای بیشتری می یابد.
      بسیاری از مطالعات در باره ی سالخوردگی نشان می دهد با پیر شدن ، کارکردهای مغز راست تنزل می یابند. برای مثال، بسیاری از پژوهشگران تنزل حافظه فضایی ناشی از سالخوردگی را گزارش می دهند در حالی که در قیاس با آن، هیچ تغییر معناداری در فعالیت های مغز چپ روی نمی دهد. همچنین حافظه در یادآوری چهره ها، یک توانایی برجسته ی مغز راست، همراه با افزایش سن بطورعادی کاهش می یابد. همانطور که پیر می شویم مغزچپ تلاش می کند همه ی جنبه های ارگانیزم را کنترل کند از جمله جریان اطلاعات در سرتاسر کورپوس کلوزوم. به عبارت دیگر، مغزچپ در موقعیت برتری قرار می گیرد. کلیز دریافت که از طریق آزمون های اختلال در مغز راست، می توان به بهترین روش بزرگسالانی در اوایل دهه چهل زندگی را از بزرگسالانی در دهه ی پنجاه زندگی متمایز نمود.
      همه این یافته ها نشان می دهند که وقتی ما (اکثریت ما) به دنیا می آییم مغزراست مان برتری دارد اما زمانی که آ ن را ترک می کنیم مغز چپ مان برتری دارد. از آنجا که مغز راست با خلاقیت مرتبط است، آیا این امر گواهی است بر آن که چرا بیشتر کارهای خلاق بسیاری از هنرمندان و دانشمندان بطور عادی در اوایل زندگی بوده تا بعدها؟
      پرهیز از تعمیم
      مرزهای فیزیکی مغزهای چپ و راست نباید زیاده از حد جدی گرفته شود. نهایتا» ما بیشتر به انواع پردازشی توجه داریم که در مغز انجام می شود تا مکان های فیزیکی این پردازش ها – حالا می خواهد پایین به بالا(اغاز از بخش ها) یا بالا به پایین (آغاز از کل). آزمون های تجربی روی دوپاره مخ ها نشان می دهد که اگر دو نیمکره با یک مدار منفرد مرتبط نباشند-یعنی، اگر آنها با یکدیگر حرف نزنند- اساسا» در دو مدار اصلی وجود خواهند داشت. بنظر می رسد فقط مداری که با مرکز سخن گویی پیوند دارد به آگاهی هشیار منتهی می شود. بنابراین، در بیماران دوپاره مخ، کارکردهای مغز راست بطور مستقیم به هشیاری وارد نمی شود زیرا با (هشیاری)مغز چپ پیوندی ندارد. با این همه، باید خاطرنشان ساخت که این دو مغز می توانند در سطح دیگری از طریق سامانه کناری (Limbic)(از طریق تالاموس و هیپوتالاموس) و سامانه عصبی خودکار(سامانه ی سمپاتیک و پاراسمپاتیک: autonomic) با هم حرف بزنند.
      پیوستگی ها و گسستگی هایی که تصور نمی شد وجود داشته باشند
      تا همین اواخر تصور می شد که کا کورپوس کالوزوم باید قطع شود تا بیمار از حمله های شدید صرع رها شود. با این همه این کار لازم نبود- تنها لازم است که کورپوس کالوزوم بدون از دست رفتن کل یکپارچگی عصبی آنقدر بریده شود تا بیمار از این حمله ها شفا یابد. براساس این شکل جدید جراحی، دکتر اچ جی گوردون HG Gordon) ) عصب-زیست شناسی در موسسه فناوری کالیفرنیا ، دریافت که پیوستگی در پشت مغز به تنهایی برای یکپارچگی هر دو ذهن انسان کافی است. او معتقد است که «اگر بخش کوچکی از کورپوس کالوزوم دست نخورده باقی بماند، نیمکره های مغز یکپارچه خواهند ماند».
      از سوی دیگر، فشاری که تومور ها یا لخته های خونی بر تنها بخشی از کورپوس کالوزوم که دست نخورده باقی مانده می آورند می تواند سبب واکنش های کامل جیکل-هاید(Jekyll-Hyde) (مشابه با بیماران دوپاره مخ) شود. گوردون و همکارانش جی ای بوگن و روجر اسپری معتقدند که تومور ها و لخته های خونی سبب امواج بازدارنده ای می شوند که به تمامی بخش های کورپوس کالوزوم گسترش می یابد. رشته های عصبی ضرب دیده بسادگی تکانه ها را از یک سوی مغز بسوی دیگر انتقال نخواهند داد. بعلاوه، مشخص شده است که حتی در یک کورپوس کالوزوم سالم نیز فقط انواع معینی از اطلاعات می تواند منتقل شود. اطلاعات پیچیده ی سطح بالاتر نمی تواند از یک مغز به مغز دیگر برود.
      دوپاره مخ شدن می تواند هم از لحاظ فیزیکی و هم از لحاظ شیمیایی آغاز شود. همچنین می تواند از لحاظ روانشناسی از طریق پردازش های فکری و ارتباطات بین خود مغز های چپ و راست آغاز شود-که به برتری یک سمت منجر می شود. بطور منطقی، این می تواند بدان معنا باشد که یک فرد عادی با برتری مغز چپ ممکن است رفتاری مشابه با یک فرد دو پاره مخ داشته باشد که مغز راست او تا حدی آسیب دیده است.
      شکل پذیری مغز
      مغز نسبتا» شکل پذیر است و اگر از لحاظ فیزیکی به گونه ای متفاوت سازمان داده شود-برای مثال اگر آسیب معناداری بر یک نیمکره ی مغز وارد شود- می تواند انواع متفاوتی از پردازش را در خود جای دهد. یکی از بیماران مایکل گزنیگا توانست بعد از سیزده سال از جراحی، ظرفیت سخن گفتن از مغز راست را پرورش دهد. همچنین مواردی شامل کودکان بوده که یکی از نیمکره های مغزشان برداشته شده بود. کودکانی که در سنین پایین تحت عمل جراحی برداشتن مغز قرار گرفته اند کم و بیش عادی رشد می کنند. کورتکس باقیمانده کارکردهایی را به عهده می گیرد که پیش از آن کورتکس برداشته شده انجام می داد. با این همه، اگر برداشتن کورتکس دیرتر روی دهد این نوع جبران روی نمی دهد.
      مهاجرت مهارت ها از مغز راست به مغز چپ در طول زمان
      مشخص شده است که مهارت های جدید نظیر نواختن آلت موسیقی برای نخستین بار ممکن است توسط مغز راست کنترل شود، مهارت ها و دانسته ها در حین زمان به سوی مغز چپ مهاجرت می کنند-بنابراین، مانع بروز خلاقیتی می شوند که در آغاز ابراز می شود – این ممکن است پایه و اساس «شانس مبتدیان» باشد.
      منابع و خدمات مشترک
      در دهه ی 1980، جفری هولزمن(Jeffry Holtzman) از کالج پزشکی دانشگاه کورنل(Cornell) دریافت که هر نیمکره قادراست توجه و دقت فضایی را نه تنها از محیط حسی خودش بلکه از نقاط معینی در محیط حسی مقابلش، نیمکره ی گسسته از خودش هدایت کند. به عبارت دیگر، منابع معینی در مغز چپ آزادانه در دسترس مغز راست هستند و برعکس. بنابراین هر دو مغز از مغز دیگر برای بخش های میعنی از پردازش هایی استفاده می کنند که در مغز دیگر آغاز شده و به پایان می رسد. هنگامی که از تقسیم دوگانه ی وظایف بین مغزهای راست و چپ حرف می زنیم باید همیاری در پردازش ها و اشتراک در منابع را در ذهن داشته باشیم.

      بدرود


    5. Top | #5
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      افراد چپ دست
      سازمان مغز افراد چپ دست ، اغلب از سازمان مغز افراد راست دست متفاوت است. از این امرمی توان یک سازمان معکوس یا دو مغز با دو زبان و دو توانمندی فضایی استنتاج کرد. برای کارکرد بصری، ارنستین معتقد است که لازم است دو کارکرد اصلی سامانه ی ذهنی انسان درون یک دامنه ی متعادل باقی بماند . طبق نظر او، تخصص یافتن مغز راست هنگامی تا حد کمال پرورش می یابد که از پرورش تا حد کمال مغز چپ مطلع شده باشد. در غیراین صورت، ما «شکل بدون محتوا» خواهیم داشت. به احتمال زیاد هر دو سمت مغز برای الگوسازی از دنیا، با سمت دیگر همیاری می کنند. سمت چپ ممکن است از سمت راست به عنوان بخشی از سازمان خودش الگو بردارد. سمت راست ممکن است سمت چپ را تا حدی بیرون از ارگانیزم ببیند، یک منطقه ی پیچیده از محیط که سمت راست کوشش می کند قوانینش را بدست آورد. بدن و شاید سمت دیگر مغز را به صورت محیط بیرونی تجربه کند و در نتیجه در مغز راست به همان صورت الگو شود.
      تفاوت ها در دو جنس
      اخیرا» پژوهشگران در مرکز پزشکی دانشگاه پنسیلوانیا گزارش داده اند که بسته به حجم جمجمه، مغز زنان نسبت بیشتری از ماده خاکستری دارد(که به محاسبات کمک می کند) در حالی که مردان نسبت بیشتری از ماده سفید دارد(که به ارتباطات بین گروه های سلولی در مناطق مختلف مغز کمک می کند). همچنین مطالعات نشان داده است که زنان کورپوس کالوزوم ضخیم تری دارند، که از ماده ی سفید تشکیل شده است، مغزهای چپ و راست را به هم پیوند داده که این امر اجازه می دهد یکپارچگی مغزهای چپ و راست آنهابهتر باشند. با این همه، کورپوس کالوزوم از ماده ی سفید تشکیل شده است. بنابراین به عقیده ی کریستین هوئلدتک (Kristine Hoeldtke) زنان در ظرفیت خود برای برقراری ارتباط بین حالت های متفاوت درک و پیوند با دنیا برتر هستند.
      ذهن شهودی در برابر ذهن ممیز(منطقی)
      ذهن شهودی یک هدیه ی مقدس است و ذهن منطقی یک خدمتکار وفادار. ما جامعه ای آفریده ایم که خدمتکار را ارج می نهد و هدیه را فراموش می کند.
      آلبرت انیشتین
      حالا ما به شنیدن درباره ی پردازش های «مغز راست» و «مغز چپ» عادت کرده ایم. با این همه، پیش ازآنکه مکان یابی یا نسبت دادن پردازش های معینی از مغز به سمت و سویی مشخص کشف شود، درباره ی ذهن شهودی در برابر ذهن منطقی یا ذهن ممیز منابع بسیاری در فلسفه، دین و روانشناسی وجود داشت.
      لنکاواتارا سوترا، یک کتاب مقدس کهن مهایانه (Mahayanist شاخه ای از بوداییسم) از «ذهن ممیز» و یک «ذهن شهودی» صحبت می کند که شباهت های بدون تردیدی به صفات داده شده به ترتیب به مغزهای چپ و راست دارد. مطابق با این کتاب مقدس، این به دلیل ذهن ممیز(که ذهن اندیشه گر یا روشنفکر نیز خوانده می شود) است که یک جهان عینی استنتاج می شود. دهن ممیز بصورت یک رقصنده و یک شعبده باز و دنیای عینی بعنوان صحنه نمایش او تصویر می شود. با این حال، ذهن شهودی یک شوخ عاقل است که با شعبده باز سفر می کند و بازتابی از تهی بودن و ناپایداری اوست- یک مشاهده گر.
      ذهن شهودی(که مرتبط با مغز راست کهتر است) در جامعیت یک «ذهن عام» شرکت می کند و به دلیل مشارکت خود در «هوش متعالی» با این ذهن عام(غیرموضعی) یکی است و در همان زمان با درک خود از دانسته های متمایز (تولید شده توسط ذهن ممیز) با ذهن-سامانه(ذهن موضعی) یکی است.
      این امر با بیان دف جنینگ (Def Jehning) سازگار است که ناهشیار (که شامل ذهن شهودی و ذهن عام است) سپهر بزرگتری است که درون خود شامل سپهر کوچکتر هشیاری (ذهن ممیز) است زیرا هر چیز هشیار، یک مرحله ی مقدماتی ناهشیاری دارد. ذهن شهودی بین ذهن عام و ذهن ممیز فرد می نشیند.
      مطابق با این کتاب مقدس، ذهن عام از همه ی تفردها و حدود برتر است؛ و تهی از هر شخصیتی است. این ذهن همانند یک اقیانوس بزرگ است که سطح آن با امواج و جریان های خروشان ناشی از فعالیت های دهن ممیز موج بر می دارد. ذهن ممیز با وادار کردن ذهن عام به بازیگری در نقش های گوناگون یک بازیگر، به آلوده کردن چهره ی ذهن عام متهم شده است. در نتیجه، ذهن عام انبار و اتاق تهاتر همه ی فراورده های ذهنی گردآمده وفعالیت های بازیگران گوناگون شده است. مطابق با این کتاب مقدس، نیروانا با «خلاص شدن از این ذهن ممیز بدست می آید». با این حال، ذهن ممیز نمی تواند پایان یابد مگر تا زمانی که تغییر مسیری در در عمیق ترین جایگاه هشیاری به وقوع بپیوندد. آیا این به تغییر مسیر از مغز چپ به مغز راست اشاره دارد؟
      سورنگاما سوترا، یک کتاب مقدس کهن دیگر مهایانه، چیزی مشابه را توصیف می کند- این کتاب هم «ذهن متفکر» و هم «ذهن شهودی» را تعریف می کند. مطابق با این کتاب مقدس، افراد روشن، استفاده از اذهان متفکر خود را دور می ریزند. حتی آنگاه هم آنها کاملا» هوشمند هستند زیرا دانش را نه «بوسیله ی اذهان متفکر خود، بلکه بطور مستقیم با شهود خود» می فهمند. این کتاب مقدس می گوید ذهن شهودی، با هیچ چیز دیگری روشن نمی شود؛ این ذهن «خودروشنگر» است. گوهر واقعی هشیاری ما «شهود روشنگر» ماست. این کتاب مقدس می گوید که این شهود شگفت انگیز در آسودگی است که «درون همه چیز در سرتاسر دنیا ها و جهان های پدیداری نفوذ می کند». به عبارت دیگر، ذهن شهودی یک ذهن غیرموضعی است (چون درون« ذهن عام» گسترده است). « با دستیابی به ذهن شهودی ذاتی» است که طبیعت روشنگرانه ی ذهن شهودی شناخته می شود.
      بنابراین لازم است کارکرد ذهن شهودی را تجربه کنید تا هوش مرموز آن را بشناسید زیرا برخلاف تفکر تحلیلی ، پردازش های فکری را نمی توان ردیابی کرد- ذهن متفکر(که معمولا» مرتبط با مغز چپ برتر است)، ذهن شهودی (یعنی مغز راست) را ناهشیار یا بصورت یک جعبه ی سیاه درک می کند.
      درک ذهن شهودی
      مطابق با کتاب مقدس سورنگاما ، درک حس فیزیکی بدلیل خود طبیعتش محدود است.این کتاب مقدس می گوید که دنیای عینی ناشی از خود مغز است. با واقعی دانستن این جلوه های ذهن ما به تفکیک پذیری آنها ادامه می دهیم و دوگانگی بین «این» (یعنی یک ویژگی) و« آن» (یعنی ویژگی متمم آن ) را در ذهن خود می پرورانیم. با این همه، چندگانگی اشیا هیچ واقعیتی در خود ندارد و همانند یک رویا است. تا زمانی که از این تفکیک پذیری خلاص نشویم این حقیقت که «همه چیز تهی، زاده نشده و بدون موجودیت مستقل است» درک نخواهد شد. این کتاب مقدس می گوید در نادانی همه چیز درک می شود و در آگاهی کامل هیچ چیز «درک نمی شود». اشیا و جهان نه وجود دارند و نه وجود ندارند-این امر به منطق ارجاع شما بستگی دارد.
      این کتاب مقدس می گوید در طی زمان موجودات دارای درک و احساس، با این اشتباه که طبیعت ذهن خود را همانند طبیعت سایر اشیای دیگر یکسان دانسته اند گمراه شده اند. ذهن آنها با اشیای بیرونی گیج شده و درک منظره ی این اشیا به گونه ای تغییر کرده تا با ابعاد میدان دید خودشان تطبیق پیدا کند و مطابق با شرایط بیرونی بسختی محدود شود. این کتاب می گوید اگر بیاموزی که چیزها را با ذهن واقعی خودت ببینی، ذهنت در حد کمال جهانی می شود «بطوری که حتی در نوک یک مو، کل پادشاهی جهان دیده خواهد شد».
      ما باید بدقت بین درک حاصل از چشم هایمان و درک باطنی از منظره توسط ذهن روشن بین خود که از جایزالخطا بودن درک چشمهایمان آگاه است ،تمایز قایل شویم. گر چه ممکن است تمام درجات روشنایی بین روشنایی و تاریکی باشد، درک باطنی فاقد هر گونه افتراقی است (به عبارت دیگر هیچ جفتی از ویژگی های متمم تشخیص داده نمی شود). مطابق با کتاب مقدس سورنگاما، بمحض اینکه هشیاری (یعنی آگاهی واگرا) پدیدار می شود، آنگاه همه پدیده هایی نظیر منظره،فضا، جنبش و غیره ظاهر می شوند؛ و بمحض اینکه این هشیاری ناپدید شود همه ی این پدیده ها نیز ناپدید می شوند. این هشیاری تفکیک پذیر «هیچ اصالتی از خود ندارد» به عبارت دیگر این هشیاری فرعی است، این هشیاری جلوه ای وهمی و گمراه کننده است که توسط سامانه های حسی ما ایجاد شده است.
      واقعیت های تقسیم شده و غیرقابل تقسیم
      مت بلانکو(Matte Blanco) یک روانشناس مشهور دو حالت مخالف وجود را توصیف می کند: یک وجود تقسیم کننده(منطق شکافنده و قطبی کننده هشیاری تفکیک کننده ی ما) و یک وجود غیرقابل تقسیم (واقعیت بعنوان آنچه که هست، مقدم بر هر تقسیم توسط هشیاری تفکیک کننده). دف جنینگ معتقد است که «واقعیت روانی حقیقی» فروید خیلی نزدیک آن چیزی است که بلانکو بعنوان «دومین حالت وجودمان» توصیف می کند-چیزی که او «واقعیت غیرقابل تقسیم» می نامد.

      بدرود


    6. Top | #6
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      منطق تقارنی مغز راست ناهشیار
      اندیشه ی ناهشیار با یک ساختار منطقی متقارن خودش عمل می کند. بعبارت دیگر، این ناهشیاری منطق درونی خود را دارد که از منطق مورد استفاده ی هشیاری متفاوت است. بلانکو می گوید ناهشیاری از منطق متقارن بهره می گیرد. با استفاده از این منطق، فرضیه ی عادی علت و معلول، فضا و زمان، واژگون می شود. ما با فقدان تناقض دو گانه و خنثا سازی؛ و بی زمانی مواجه می شویم.
      جنینگ می گوید روان تحلیلگران تمایل دارند بر جنبه های جزیی گوناگون کار فروید متمرکز باشند در حالی که به پیچیدگی های بنیادی و اضطراب آمیز این اندیشه که ذهن (در این متن، مغز چپ هشیار) در یک چارچوب بی زمان و بی مکان عمل می کند(یعنی در محیطی که مغزراست شهودگرا و« ذهن جهانی») توجهی نمی کنند.
      تفکر ناهشیار با چیزهایی متحد می شود یا آنها را متحد می سازد که برای «تفکر عادی» متمایز و جدا هستند. روابط بین ناهشیار متقارن هستند، برای مثال: «مری از کلارا متفاوت است» یا «الف مشابه ب است»؛ یعنی وقتی برعکس شوند درست هستند. با استفاده از اصطلاح ریاضیاتی آنها «جابجایی پذیر»هستند.
      «ناهشیار» با تفوق فزاینده ای از تقارن مشخص می شود. در «سطح» مخلوطی از منطق نامتقارن و متقارن وجود دارد(یعنی هر دو عمل جابجایی پذیری و جابجایی ناپذیری کاربرد دارند) اما در ناهشیاری هر چه «عمیق تر» شویم متقارن تر خواهد شد. بلانکو «لایه های » متفاوتی را در ذهن تشخیص داده است- هر قدر ناهشیاری «عمیق تر» باشد درجه ی تقارن بالاتر خواهد بود.
      همچنین بلانکو خاطنشان ساخته است که «ناهشیاری» بی زمان و بی مکان است و از نمادها، تصویرسازی های ذهنی ، کلمات وصفی استفاده می کند، نمی تواند بین واقعیت سخت با واقعیت سیال(خیال پردازی)، و بین بخشی از یک چیز با کل آن تفاوت بگذارد و از ترکیبی از منطق های متقارن و نامتفارن استفاده می کند[7]. می توان بسرعت دریافت که همه ی ویژگی های ناهشیاری که توسط بلانکو توصیف می شود مشابه با مشخصه های مغز راست هستند که در آزمون های تجربی بیان شده پیش از این مطرح شده اند.
      منطق ناهشیار
      منطق متقارن اساسا» یک ویژگی یا خاصیت را با متضاد یا معکوسش برابر می پندارد، بعبارت دیگر یین=یانگ. اگر دو رویداد الف و ب باشد منطق متقارن ایجاب می کند که شما بگویید که اگر الف پیش از ب باشد، آنگاه ب پیش از الف خواهد بود. ترتیب رویدادها در منطق متقارن اهمیتی ندارند. بنابراین عمل منطقی بصورت «جابجایی پذیر» تعریف می شود. برای مثال، در عمل جمع در حساب، 1+2=2+1. بعبارت دیگر، عمل جمع جابجایی پذیر است. از سوی دیگر،«2 ̶ 1» با «1 ̶ 2» برابر نیست. عمل تفریق جابجایی پذیر نیست – ترتیب اهمیت دارد.
      تجربه ی فوق فضا در ذهن مان
      در نظریه ی فوق تقارن (در فیزیک مدرن) دو مجموعه از چهار بعد وجود دارد. یک مجموعه جایجایی پذیر است و مجموعه ی دیگر جابجایی پذیر نیست. این دو مجموعه از ابعاد، وقتی ترکیب شوند آنچه را که «فوق فضا» می نامیم می سازند. فیزیکدانان می گویند تصور این هندسه بسیار دشوار است زیرا ما هیچ تجربه ی هشیار مستقیمی از هندسه ی جابجایی ناپذیر نداریم. با این همه، با توجه به اینکه ذهن ناهشیار(طبق عقیده ی بلانکو) از ترکیبی از منطق جابجایی پذیر متقارن و منطق جابجایی ناپذیر نامتقارن استفاده می کند، اگر فوق فضا بعنوان بخشی از ناهشیاری عمیق ترمان و در رویاها تجربه شود نباید شگفت زده شویم.

      یگانه
      بلانکو می گوید در منطق متقارن بخش و کل جابجایی پذیر هستند؛ کلاس ها درون کل هایی بطور فزاینده بزرگتر ناپدید می شوند تا ما به یک «واقعیت تقسیم ناپذیر» برسیم : در آنجا بیکرانی چیزها به روشی اسرارآمیز به «یک چیز منفرد» تقلیل داده می شود.
      وقتی که ما درباره ی یک ذره و ذره ی ضدهمبسته ی درگیر با آن تامل می کنیم می توان این را دریافت. در فیزیک کوانتوم، می دانیم که وقتی ذره به روش معینی تحریک شود، ذره ی ناهمبسته ی آن در همان زمان به روشی معکوس تغییر می کند-حتی اگر در آن سوی کهکشان باشد. درست مثل آنکه آن ذره و ذره ی ناهمبسته ی آن، یک موجودیت واحد هستند حتی اگر به اندازه ی یک کهکشان یا چندین سال نوری از هم دور باشند. این امر به ما می فهماند که فضا-زمان یک توهم است.
      کتاب مقدس لانکاواتارا(مهایانه) مدعی است که ذهن شهودگرا در «ذهن جهانی » سهیم است – که اغلب در کتاب مقدس بعنوان «یگانه ی کامل» توصیف می شود- همچنین به فقدان فضا-زمان اشاره دارد.
      دانشمندان عصب شناسی، یوجین اکویلی و اندرو نیوبرگ از دانشگاه پنسیلوانیا مدعی هستند که یک تجربه ی اسرارآمیز قطعی مشترک برای بشریت هست که آنها آن را تجربه ی وجود« یکتایی» مطلق می نامند.
      تاثیر ذهن تفکیک پذیر بر یگانه
      دنینگ(Dehning) می گوید که بدلیل تفکیک پذیری، واقعیت به متضادها شکافته می شود. مت-بلانکو نظر می دهند که ذهن یک تفکیک کننده و طبقه بندی کننده ی پویاست. در هر ثانیه ذهن انسان چیزها را در دسته های مختلف طبقه بندی می کند. فعالیت تفکر «منطقی» عادی به گونه ای پیوسته با ترکیباتی از مجموعه های سه تایی سر و کار دارد: ذهن تشخیص می دهد و درباره ی یک چیز، چیزی دیگر، و رابطه ی بین این دو چیز قیاس هایی با خودش می کند. بیشتر این روابط نامتقارن هسند، برای مثال: «سیمون پدر دیوید است»، یا « الف بخشی از ب است»؛ ترتیب برعکس این روابط مشابه با آن نیستند یعنی این ها «جابجایی ناپذیرند».
      این هشیاری تفکیک کننده یک پدیده ی عادی انسانی است. دنینگ می گوید«نمی دانم چگونه و چرا به وجود آمدم اما متقاعد شده ام که این امر بطور عمیقی بر موجودیت ما در جهان تاثیر می گذارد.هشیاری تفکیک کننده ی ما بطور خودکار ما را وادار می کند تا این دریافت ها را تفکیک و دسته بندی کنیم. دوست یا دشمن؟ – این پرسشی است که هشیاری تفکیک کننده ی ما به گونه ای بی وقفه تلاش می کند برای آن پاسخی بیابد. هر گاه ما می کوشیم به قطعه ای موسیقی گوش دهیم یا در مورد چشم اندازی یا اثری هنری می اندیشیم ، پرسشی تفکیک کننده از ذهن ما می جهد و احساس کلی ما را مشوش می سازد. این نیاز انسانی برای کوشش در بازیابی شکلی از تماس مستقیم با واقعیت نادیدنی است که فراتر از دسته های تقسیم شده توسط هشیاری تفکیک کننده می باشد.»
      به این ترتیب هشیاری تفکیک کننده ی نامتقارن ما، واقعیت تقسیم ناپذیر را تقسیم می کند. با عمل شکافتن خود، هشیاری تفکیک کننده واقعیت را تکه تکه می کند. این خردشدن، در یک پردازش بی پایان(از شکستن تقارن) پشت سرهم روی می دهد. در نتیجه شیئی یا موضوع با تعداد هر دم فزاینده ای از چیزها به حال خود رها می شود. آنچه که در اصل یکی است و غیرقابل تقسیم بصورت عناصر متعددی در هم می شکندکه استقرایی بی پایان را ممکن می سازد. با برقراری ارتباط بین عناصر گوناگون در ذهن مان، سعی می کنیم که این شکاف های بی شماری را که هشیاری تفکیک کننده ما مسبب آن بوده، بصورت واقعیتی تقسیم ناپذیر بهم بچسبانیم.
      بلانکو معتقد است که ارتباطات در واقعیت تقسیم ناپذیر وچود دارند اما این «ارتباطات» با آن ارتباطات نامتقارنی که ما با آنها اشناهستیم متفاوت هستند. نمی توانیم آنها را بفهمانیم: برای این منظور ما باید آنها را نامتقارن کنیم، تا بتوانیم آنها را در طرح های تفکیک کننده و تقلیل دهنده ی خودمان بگنجانیم که برایمان شناخته شده هستند. پس تا حدی، واقعیت تقسیم ناپذیر نظیر یک بدن زنده است،-بخشی را ازآن بردارید و آن بخش می میرد.

      بدرود


    7. Top | #7
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      خوب و بد
      لدوکس(ledoux)نشان داد که مغزهای پستانداران به گونه ای نظم یافته است که اطلاعات حسی ورودی که در تالاموس گردآوری می شود از طریق ساختار پایینی مغز به سامانه ی کناری(Limbic system) می رود که آمیگدالا نامیده می شود، نخستین بخش پیش از رسیدن به نئوکورتکس-که مدتها تصور می شد جایگاه هشیاری، استدلال شناختی است. آمیگدالا که بشدت با احساسات هیجانی مرتبط است ، پاسخ های اولیه ی خوب/بد، نزدیک شدن/پرهیز را می دهد و زمانی که تهدیدی را درک می کند ماشه ی پاسخ خودکاری را می کشد. با این حال، این پاسخ مقدماتی می تواند با پردازش شناختی نئوکورتکس لغو شود.
      آنتونیو داماسیو (Antonio Damasio) معتقد است مغز انسان بنظر می رسد به گونه ای تکامل یافته که متمایل به قضاوتی سریع و شهودی در ابتدای کار است که فقط بعد از آن با پردازش آهسته تر، آگاهانه و هشیارانه دنبال می شود. در واقع، دو آمیگدالا در مغز شما وجود دارد، یکی درون مغز چپ و دیگری درون مغز راست. بنابراین، هر نیمکره ی مغز کلید روشن کردن آمیگدالای خود را دارد.
      دنینگ می گوید بطور کلی برای یک ذهن بزرگسال بسیار دشوار است که فعالیت تفکیک کنندگی هشیاری را به تعلیق درآورد و فقط آگاه باشد؛ مراقبه ممکن است شرایطی را فراهم آورد که در آن، این آگاهی پیش از هشیاری را بتوان دوباره بازیافت.
      الگوهای پردازش دوگانه
      چه آن را بصورت مغز راست در برابر مغز چپ، ذهن تفکیک کننده در برابر ذهن شهوداگرا، ذهن متفکر/تحلیلگر/عقلانی در برابر ذهن حسی توصیف کنیم یا نه ، بهر حال درباره ی دو الگوی پردازش ذهنی صحبت می کنیم. الگوهای پردازش دوگانه ی نفکر انسان در جریان عمده ی روانشناسی معاصر به گونه ای گسترده مورد پذیرش قرار گرفته است. خلاصه ای از تفاوت ها در تفکر شهودگرا با تفکر تحلیل گر در زیر ارائه شده است.
      *** تفکر شهودگرای ناهشیار ———————-تفکر تحلیلگر هشیار
      *** سریع و بدون تلاش—————————- آهسته و با تلاش
      *** پردازش غیرارادی و بطور خودکار نمایان می شود.گواهی بر فقدان «اراده ی» شخصی—————————-پردازش ارادی است و هشیارانه کنترل می شود- بکارانداختن «اراده ی آزاد»
      *** الگوها را تطبیق می دهد، تفکر استعاره ای و کل نگر است. —————————- بکار گیری نمادها، تفکر حقیقت را حفظ می کند و تحلیل گرانه است.
      *** مشترک در همه ی پستانداران—————————- منحصر بفرد در انسان بیش از دوسال و شاید برخی بوزینگانی که تحت آموزش زبان آموزی قرار گرفته اند.
      *** وابسته به زمینه—————————-مستقل از زمینه
      *** وابسته به جایگاه- یعنی در برگیرنده ی مغز و بدنی که آن را جای داده است—————————- مستقل از جایگاه-پردازش ها می توانند به سایرارگانیزم ها و ماشین های پیرو قاعده منتقل شود. بعبارت دیگر، تجربه می تواند بسادگی با سایرین درمیان گذارده شود. اطلاعات« قابل انتقال» است.
      روانشناسان می گویند که بنظر می رسد جنبه ی شهودی تفکر قدیمی تر و پابرجا تر از جنبه ی تحلیل گر است. بسیاری از پستانداران قضاوت های مبتنی بر تجربه و هیجانی دارند، فقط تعداد کمی استدلال تحلیلگرانه ای نظیر انسان نشان داده اند. بعلاوه، نوزدان انسان به روشنی توانایی خود را برای قضاوت های مبتنی بر تجربه و هیجانی را پیش از توانایی های تحلیلگری پرورش می دهند.
      با اصطلاحات فرگشتی بنظر می رسد تفکر تحلیلگرانه نسبت به تفکر شهودگرا هنوز در مرحله ی رویانی (پیش از جنین) توسعه ی خود است. پس، آموختن شهودی می تواند سبک پیش فرض آموختن انسان باشد. در حالی که کلماتی که در الگوهای پردازش دوگانه بکار می روند بطور ضمنی می فهمانند که تفکر شهودگرا ناهشیار، در مقایسه با هشیار است، این موضوع کاملا» درست نیست. گیدانو(Guidano) می گوید که شاید درست تر باشد پردازش های تفکر شهودی را «فراهشیار» (superconscious) بنامیم… زیرا آنها پردازش های هشیارانه را بدون ظاهر شدن درآنها تحت کنترل دارند.

      ناهشیار هوشمند و شهودگرا
      یان ویلسون (Ian Wilson) می گوید اینکه تعداد قابل ملاحظه ای از دانشمندان و ریاضیدانان برجسته ی دنیا درحالات ذهنی که عادی یا به بیانی دیگر درحالت هشیاری (بطور عادی مرتبط با مغز چپ، مغز برتر)بنظر نمی رسیده است به کشفیات و ابداعات خود نایل آمده اند و یا برخی مسایل علمی را حل کرده اند، حقیقتی ثابت شده است. دکتر جوناس سلک(Jonas Salk) ویروس شناسی که نخستین واکسن فلج کودکان را کشف کرد می گوید «همیشه صبح ها با هیجان از خواب برمی خیزم تا ببینم نتیجه ی پرتاب سکه(شیر/خط)ب صیرت و شهودم، چه سر راهم قرار می دهد همانند هدایایی از دریا. من با شهودم کار می کنم و به آن اتکا دارم. این بصیرت و شهود، شریک من است.
      در واقع، فرهنگ لغت وبستر شهود را «بینش فوری و آماده؛ درک یا شناخت فوری یا توانایی / نیروی ذهنی کسب دانش مستقیم یا شناخت بدون تفکر عقلانی آشکار وبدون منبع » معنا می کند[ تاکید ازنویسنده است].

      مشکل گشای ناهشیار
      ویلیام جیمز می پرسد:»چرا برای یک مساله ی علمی یا کاربردی سالها تلاش می کنیم، اما بی فایده- آیا تفکرمان از نتیجه گیری یک راه حل امتناع می کند؟ و چرا، یک روز، در حالی در خیابان قدم می زنیم و توجه مان مایل ها دورتر از این مساله است، پاسخ به آرامی به ذهن مان می خزد به گونه ای که اصلا» به دنبالش نبوده ایم-و این پاسخ شاید از روی کلاه بانوی روبرویمان به مغزمان خطور کند یاشاید هم از چیزی که نمی توانیم آن را دریابیم؟ اگر در آن زمان، این پاسخ و استدلال خاطرمان را آسوده می سازد پس چرا زودتر نیامده است؟
      هنری پوینکر(Henri Poincare) در بحثی درباره ی پردازش خلاق می گوید«اغلب زمانی که فردی بر روی یک مساله ی دشوار کارمی کند، در یورش نخست چیز بدرد بخوری بدست نمی آید. بعد از استراحتی طولانی و برای از سرگیری کار می نشیند. حین نیم ساعت اول، همانند پیش، چیزی نمی یابد و بعد ناگهان اندیشه ی تعیین کننده خودش به ذهن می رسد». این توالی رویدادها نه تنها درمسایل علمی آشکار است بلکه توصیفات مشابهی هم در مسایل دینی وجود دارد -برای مثال، همانطور که سنت ترزای آویلا (saint Theresa of Avila)یا سنت جان صلیب (Saint John of the Cross)توصیف کرده اند. در دین، می توان آن را بصورت « بصیرت» توصیف کرد؛ در حلقه های علمی آن را خلاقیت می نامند.
      فیزیکدان مشهور، هلم هولز(Helmholtz) می پذیرد که در حالی که در هوای تابستانی روی تپه های پوشیده از درخت بسادگی قدم می زند، اغلب ایده هایش ناگهان از راه می رسند،بدون هیچگونه تلاشی از سوی خودش. فیزیکدان لرد کلوین گزارش می دهد که به روش های مشابهی الهاماتی دریافت می کند. برخی اوقات ناگزیر بوده که برای استنتاجاتی که با شهودی ناگهانی به ذهنش رسیده ، توضیحی بیابد. گاس(Gauss) شرح داده که چگونه راه حلی برای یک نظریه ی حساب که سالها برای اثباتش کوشیده بود به ذهنش رسیده – مانند درخشش ناگهانی یک صاعقه، معما حل شده. هنری پوینکر، ریاضیدان نامی می گوید که پدیدار شدن یک روشنایی ناگهانی، نشانه های آشکاری از یک دوره ی طولانی کار قبلی ناهشیاری است. پیش از آن و بعد از آن، باید یک پردازش اسرارآمیز در این بین باشد. در نامه ای به نشریه ی علمی فرانسوی در 1886، با اشاره به یک نظریه ی حساب که روش اثبات آن سالها بود از او دوری می جست، گاس می نویسد«دو روز پیش، من نه بر اساس کوشش های طاقت فرسای خود بلکه با عنایت خدا موفق شدم . مثل جرقه ای از صاعقه، معما حل شد.

      ماشین حساب ناهشیار
      انید بلیتون(Enid Blyton)، رمان نویس می گوید که او دستورهایی از آنچه که او «ذهن زیرین» (undermind) می نامد دریافت می کند که «داستان باید چهل هزار کلمه باشد» و قطعا» کتاب تقریبا» باهمین تعداد کلمات به پایان می رسد. بنظر می رسد که ناهشیاری دارای توانمندی محاسباتی ترسناکی باشد. موارد بسیاری در تاریخ وجود دارد که همین موضوع را نشان می دهد. برای مثالی از این دست به زرا کلبرن (Zerah Colburn)نگاهی می کنیم.
      زرا کلبرن در 1804 متولد شد، پسر یک کشاورز در ورمونت امریکا. وقتی فقط شش سال داشت و هنوز نمی توانست بخواند یا بنویسد، زرای نوجوان شروع به نمایش مهارت های ریاضی خود برای عموم کرد. یکی از تماشایی ترین کارهای برجسته ی او در رابطه با عدد 297 967 294 4 بود که مدت کوتاهی پیش از وی، ریاضیدانان تصور می کردند عدد اول باشد. لئونارد اولر(Leonhard Euler) یکی از بزرگترین ریاضیدانان در تاریخ، با زحمت بسیار روی کاغذ محاسبه کرد که این عدد بر 641 تقسیم پذیر است. زمانی که همین مساله به کلبرن داده شد او بی اطلاع از همه ی اینها بود و فقط با عمل در ذهنش، بسرعت به همین عدد 641 رسید. مشخصه ی واقعا» پرمعنا در باره ی کلبرن این بود که او کلا» نمی توانست توضیح دهد چگونه به این نتیجه رسیده است. از آنجا که هیچگاه آموزش رسمی ریاضی ندیده بود، کاملا» از قوانین مقدماتی ریاضی بی اطلاع بود و نمی توانست ساده ترین ضرب یا تقسیم را روی کاغذ انجام دهد . همه چیز در سرش انجام می شد جایی که او فرم محاسباتی را به روشنی و بدون هیچ تلاشی، پیش روی خود می دید


      بدرود


    8. Top | #8
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط M a s o u d نمایش پست ها
      خیلی خوبه یه همچین مطالبی...
      ولی توروخدا یکم خلاصش کن.
      خدایی کسایی که کامل خوندن بگن ببینم مشکل از منه یا همه همینجورین؟؟؟؟!!!!! راستی اگه تونستید توی سه خط خلاصه کنید لطفن!!!!
      اگه بخوام خلاصه کنم باید بعضی قسمتا رو حذف کنم که حیفه
      شما قسمتایی که بیشتر خوشتون میاد رو مطالعه کنید و از بقیه ی قسمتا صرف نظر کنید.
      ممنون

      بدرود


    9. Top | #9
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات

      تهی شدن تدریجی مغز
      ترومن استفورد(Truman Stafford) در ده سالگی خود می توانست در سرش حاصل ضربی را در عرض شش ثانیه محاسبه کند که پاسخش عددی 36 رقمی بود. با این همه، وقتی او بطور حرفه ای به شغلی در زمینه ی ریاضی پرداخت، این استعداد ذهنی خود را از دست داد. ریچارد ویتلی(Richard Whately) اسقف اعظم دوبلین در قرن نوزدهم، گر چه یک نابغه ی محاسباتی در اوان کودکی بود بعد از تحصیل رسمی ، این قابلیت خود را از دست داد. چرا چنین است؟ دیوید کیزر(David Kaiser) سرنخی بدست می دهد.

      ناهشیارمولد ایده
      آهنگساز بزرگ روس، چایکوفسکی می گوید که اصل یک قطعه ی هنری در آینده بطور ناگهانی و غیرمنتظره به سراغ او می آید. او می گوید« من همه چیز را فراموش و مانند یک دیوانه رفتار می کنم؛ همه چیز درونم ضربان دارد و می لرزد، فکری بعد از دیگری به ذهنم می رسد.» او این امر را مانند یک فرایند جادویی توصیف می کند که وقتی در یک «حالت خوابگردی» است برایش روی می دهد. برامس به یک شرح حال نویس گفته که وقتی الهامات مشهورترین قطعاتش به او رسیده «این الهامات ملبس به اشکال، هارمونی ها و تنظیم های درستی بوده اند. قطعه ی پرداخت شده نهایی، گام به گام برای او آشکار شده است.»
      ریچارد اشتراس (Richard Strauss)، آهنگساز نیز می گوید که زمانی که ایده هایی درون او جریان می یابد «کل موسیقی گام به گام» به دنبال می آید. بنظر او می رسد که « توسط دو موجودیت مطلق کاملا» متفاوت به او دیکته می شود …و آگاه است که بیش از یک قدرت زمینی به او کمک می کنند.» پوچینی(Puccini) با عبارات مشابهی همین را توصیف می کند. او می گوید که موسقی اپرا، مادام باترفلای بوسیله ی خدا به او «دیکته» شده است. پوچینی می گوید «من فقط ابزاری برای نوشتن آن روی کاغذ و انتقال آن به مردم بودم.»
      این بازتابی از نظر افرادی عادی با مغزهای دست نخورده و سالم است که تجربیاتی داشته اند که سبب شده آنها احساس کنند مثل اینکه بیش از یک ذهن یا یک نفر در بدنشان دارند-مانند بیماران دوپاره مخ. جورج الیوت به جی و کراس (G. W. Cross) گفته که در همه ی آنچه که او بهترین نوشته هایش می داند، چیزی که «مال خودش نبوده» او را در اختیار گرفته و اینکه احساس می کند شخصیت خودش «فقط ابزاری بوده که از طریق آن این روح، مثل اینکه خودش بوده، اقدام می کرده است.» گوته، شاعر آلمانی گزارش داده است که او نخستین رمانش «ورتر» را «تقریبا» ناهشیارانه» نوشته است مثل «یک خوابگرد» و زمانی که متوجه شده چه کاری انجام داده مبهوت مانده است.
      «شنیدن درونی» عبارتی است که اغلب زمانی بکار می رود که از آنچه که بنظر می رسد شخص دیگری باشد ایده های خلاقانه ای بدست آمده است. دربسیاری از تجربیات ارتباطی حتی بنظر می رسد که به شکل یک صدای قابل شنیدن می آید.
      اغلب مغزچپ، مغز راست را بصورت ذهن دیگر یا فرد دیگری می بیند که راه حل را ارائه می دهد- که از حقیقت امر بسیار دور نیست- همانطور که در تجربیات بیماران دوپاره مخ ثابت شده است. توهم یک خود یگانه، بدلیل این واقعیت است که در بیشتر اوقات ما بطور عادی فقط صدای صحبت مغزچپ را می شنویم. وقتی مغز راست مداخله می کند از مراکز صحبت مغزچپ استفاده می کند و ما این پیام ها را به «فرد دیگری» منتسب می کنیم.
      راه حل ها در رویا
      می دانیم که وقتی در رویا هستیم مغز راست کنترل را بدست می گیرد. بنابراین ایده هایی را که در رویا خلق می شود می توان تا حد زیادی به مغز راست نسبت داد. نیلز بور(Niels Bohr) یکی از پدران بنیانگزار فیزیک کوانتومی، در رویا یک سامانه ی ستاره ای را یعنوان الگویی برای اتمها دید، که به «الگوی بور» برای ساختار اتمی و جایزه ی نوبل منجر شد. روش های آزمایشگاهی برای تولید انسولین بصورت انبوه توسط سر فردریک بنتینگ(Banting Sir Frederick) در یک رویا کشف شد. اوتو لووی(Otto Lowei) طرح یک آزمایش تجربی را در رویا دید؛ بعد به آزمایشگاه رفت و همان آزمایش را انجام داد و نتایجی برای نظریه ی ارسال شیمیایی تکانه های عصبی بدست آورد که جایزه ی نوبل در زمینه ی فیزیولوژی و پزشکی را در سال 1936 برایش به ارمغان آورد. محبوب ترین ترانه در تاریخ «دیروز(Yesterday)» – آکورد و ملودی- در رویا به پل مک کارتنی عضو گروه بیتل رسید.

      بدرود


    10. Top | #10
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات

      رامانوجان
      سرینیواسا رامانوجان(Srinivasa Ramanujan) در هند، نزدیک مدرس در 1887 متولد شد. در سن ده سالگی مشخص شد که رامانوجان مانند کودکان دیگر نیست. در کودکی، او اتحاد اویلر را بین توابع مثلثاتی و نمایی بدست آورده بود. بعد از دریافت کمی تحصیلات رسمی، او بعنوان یک کارمند جزء در پورت تراست(Port Trust) مدرس مشغول به کار شد. مدتی بعد او برخی نتایج «رویاهایش» را از طریق پست الکترونیکی به سه ریاضیدان مشهور ارسال کرد، با این امید که با سایر اذهان ریاضی در تماس باشد. یکی از این ایمیل ها به ریاضیدان با استعداد کمبریج، گادفری هاردی (Godfrey Hardy) رسید. این نامه حاوی 120 نظریه ی کاملا» ناشناخته برای ریاضیدانان غربی بود. هاردی از خواندن این نامه شگفت زده شد. او به این نتیجه رسید که تنها یک ریاضیدان در بالاترین سطح می تواند این نامه را نوشته باشد. بعدها هاردی، رامانوجان را از لحاظ مهارت های ریاضی حتی بالاتر از دیوید هیلبرت (David Hilbert) ارزیابی کرد که در سطح جهان بعنوان یکی از بزرگترین ریاضیدانان غربی در قرن نوزدهم شناخته شده بود.
      شوربختانه، نه هاردی و نه رامانوجان به شیوه ی پردازش فکری علاقمند نبودند که رامانوجان بوسیله ی آن ، این نظریه های باورنکردنی را کشف کرده بود ، بخصوص وقتی این نظریه ها با این فراوانی از «رویاهای» او بیرون می ریختند. هاردی خاطرنشان می سازد که «بنظر مضحک می رسید که او را نگران آن سازم که چگونه این یا آن نظریه ی معروف را دریافته است، آنهم در حالی که تقریبا» هر روز نیم دوجین نظریه ی جدیدش را به من نشان می داد.» رامانوجان عادت داشت بگوید که الهه ی ناماکال(Namakkal) در رویاها این فرمول ها را به او الهام می کند. او دفترچه یادداشتی درکنار تختش می گذاشت تا فرمول هایی را در آن بنویسد که مدعی بود در رویاهایش برای او فاش می شود. رامانوجان می توانست فرمول های ریاضی را از بر بگوید که برای اثباتشان یه یک رایانه نیاز بود. با کار در انزوای کامل و دور از جریان های اصلی زمینه ی کارش، او قادر بود به تنهایی به نتایجی با ارزشی معادل صد سال کار ریاضیات غربی دست یابد. جاناتان بوروین (Borwein Jonathan) می گوید «او احساس خاصی برای چیزهایی داشت که به سادگی از مغزش به بیرون جریان می یافتند.»
      می دانیم که مغز چپ در بیشتر اوقات روز فعال است و وقتی به خواب می رویم، این فعالیت به مغز راست جابجا می شود. در رویاها، فعالیت مغز راست آشکار است.
      یک جنبه ی جالب توجه قدرت رامانوجان این است که او اغلب ساعتها یا حتی ماه ها برای صحه گذاری و اثبات چیزی تلاش می کرد که در یک لحظه دریافت کرده بود، و اینکه برخی اوقات «بینش درونی» او نادرست از آب در می آمد! ایده هایی که با شهود بدست می آیند، درست همانند ایده هایی که از تفکر هشیارانه بدست می آیند، می توانند حاوی خطاهایی باشند.
      شیوه

      زباله وارد شود، زباله خارج می شود
      هر قدر مساله ای را روشن تر، کامل تر و مصممانه ترفرمول بندی کنید و آن را به سوی ناهشیاری برانید، ناهشیاری با سرعت و کارایی بیشتری به پاسخ آن می رسد. یک مساله ی درهم و برهم یک راه حل نیم پز را می دهد: زباله وارد شود زباله خارج می شود. با خطاهایی در فرمول بندی مساله یا در اطلاعات داده شده، راه حل هایی آلوده به همین خطاها بدست می دهد. این امر به ما بینشی درمورد طبیعت پردازش های ناهشیارانه می دهد- که همانند ابررایانه های کوانتومی با استفاده از انواع گوناگونی از منطق کار می کند. ناهشیاری در خود هیچ محتوایی ندارد بلکه وقتی لازم است مساله ای را حل کند با پیوند به محتوا (یا محتوای غیربومی) این کار را می کند.
      در ادبیات متافیزیکی و دینی، ذهن شهودگرا اغلب با یک ذهن جهانی مرتبط می شود. ذهن موضعی (تفکیک کننده ی) ما نمی تواند عمق پردازش هایی را بفهمد که در ذهن-مغز جهانی انجام می شود. برای پرهیز از اضافه بار در شناخت، با آن همچون یک جعبه ی سیاه رفتار می کند. آیا این پردازش ناهشیارانه در ذهن –مغز جهانی انجام می شود؟ این پرسش در بخش بعدی بررسی می شود، شامل اینکه تا چه حد دانشمندان به این باورند که این جهان در کل همانند یک ابررایانه عمل می کند.


      بدرود


    11. Top | #11
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      قصد و نیت
      قدرت تمایل و نیت ما بر اولویت ناهشیار باهوش ما در پرداخت به یک مساله تاثیر می گذارد. هر قدر اولویت بالاتری باشد منطقه بزرگ تری برای پردازش آن مساله آزاد می شود. هنری پوینکر، در مقاله ای درباره ی خلاقیت ریاضیاتی می گوید که «پدیدار شدن یک روشنایی ناگهانی نشانه ای از یک کار طولانی ناهشیارانه است.» اشتراوس می گوید«… یک تمایل تند و تیز و هدفی ثابت همراه با اراده ی درونی قوی، نتایج را به دست می آورد. فکر مصمم متمرکز، نیرویی شگرف است. ..» بنابراین، یک نیت قوی برای بدست آوردن راه حلی خلاقانه اهمیت دارد.
      کاربرد علمی و دینی پردازش ناهشیارانه
      این پردازش ناهشیارانه مسایل که توسط ذهن هشیار انجام می شود نه تنها توسط دانشمندان، موسیقیدانان و هنرمندان انجام می شود بلکه عرفا و رهبران اسمی دینی با نفوذ زیاد نظیر سیذارتا گواتاما(بودا) (Siddhartha Gautama, the Buddha) که شش سال مصممانه در جستجوی «حقیقت» بوده با استفاده از پرسش هایی بخوبی تعریف شده، نیز چنین کرده اند. درنتیجه ی یک پردازش که آگاهانه آغاز شده، پردازشی اسرارآمیز در یک لحظه برای مساله مان راه حلی به شکل یک روشنایی مذهبی، یک تصویر ادبی، یک درک علمی از هیچ کجا(ناهشیاری «بی مکان »و «بی زمان» است) بدست می دهد.
      الیاس هو(Elias Howe) برای چندین سال بشدت درباره طرحی کار می کرد تا یک ماشین خیاطی «دوخت زنجیری» اختراع کندو سرانجام بعد از یک کابوس شبانه که در آن راه حلی پیشنهاد شد موفق گردید و «ماشین چرخ خیاطی مدرن» متولد شد. آمادئو موتزارت(Amadeus Mozart) نوشته است که در اوقاتی که کاملا» تنها بوده و روحیه ی خوشی داشته ایده هایش به بهترین حالت و به فراوانی جریان پیدا می کرده است. او می گوید «اینکه این ایده ها از کجا و چگونه می آیند، نمی دانم. او به نوشتن آنها ادامه می دهد که ،… بسته به اینکه کسی مزاحم من نشود، سوژه های من خودشان بسط می یابند، روشمند شده و تعریف می گردند و کل ، هر چند هم طولانی باشندهمانند یک تصویر کامل و نهایی شده در ذهنم می نشینند، به گونه ای که نظیر یک تصویر عالی یا یک مجسمه ی زیبا می توانم آن را در یک لحظه بررسی کنم. همه ی این ابداع، این خلق کردن در یک رویای زنده ی خوشایند روی می دهد.»
      ردیارد کیپلینگ(Rudyard Kipling) می پذیرد که کلید کسب کمک از این یاری دهنده ی درونی «فکر نکردن هشیارانه» و «بی اراده پرسه زدن در خیالات واهی» بوده است. گر چه حالات خلسه معمولا» با یوگا یا هیپنوتیز مرتبط می شوند ما هر روز این حالات خلسه آمیز را تجربه می کنیم-زمانی درست پیش از به خواب رفتن و زمانی درست پیش از خواب بیدار شدن. این ها از سوی روانشناسان به ترتیب حالات خواب آوری و خواب زدایی نامیده می شوند. جرج اسپنسر براون(George Spencer brown)فیلسوف و ریاضیدان اظهار می دارد که «رسیدن به ساده ترین حقایق، همانگونه که نیوتون رسید نیازمند سالها «غور و تعمق» است. بدون فعالیت، بدون استدلال، بدون محاسبه، بدون خواندن، بدون بحث، بدون هرگونه کوششی، بدون تفکر- فقط لازم است آن چیزی را که فرد نیازمند دانستن آن است بسادگی در ذهن خود نگاه دارد.

      بدرود


    12. Top | #12
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      کاهش خطاها در پردازش شهودگرا

      نباید شهود را با تفکری درهم و برهم تحلیلگرانه اشتباه گرفت- که ممکن است نتیجه ی منطقی معیوب یا دریافتی نادرست باشد. شهودگرایی نیازمند داده هایی است که با آن کار کند، درست همانطور که استفاده ی هشیارانه از منطق نیازمند آن است. گردآوری داده ها برای پردازش های ناهشیارانه حیاتی است. اما باید خاطر نشان ساخت که این داده ها پیش از تسلیم آنها به ناهشیاری باید از لحاظ صحت و سقم بررسی شوند. شهودگرایی همیشه درست نیست زیرا داده های اولیه تامین شده، ممکن است درست یا کامل نباشند. بنابراین هم داده های ورودی و هم خروجی باید توسط هشیاری صحه گذاری شوند؛ هم پیش از پردازش و هم بعد از آن، بررسی صحت وسقم آنها باید انجام شود. ایده ای که در هشیاری ناگهان بالا می آید باید با استفاده ازمشاهده ی مستقیم، گردآوری داده های بیشتر، منطق و آزمون مورد آزمایش قرار گیرد.
      افرادی که شهودگرایی وجه مسلط تفکر آنهاست اغلب دریافت های ناگهانی خود را مورد آزمون قرار نمی دهندو ممکن است به گونه ای عمل کنند که انگار این دریافت های ناگهانی شان، حقایق مسلم هستند.از آنجا که این دریافت های ناگهانی ممکن است بدلیل داده های نادرست یا ناقص، درست نباشند و از آنجا که این گونه افراد در مورد درستی این دریافتها یقین کامل دارند، خود را در معرض اشتباهاتی قرار می دهند. اگر خود پردازش ناهشیارانه هم به درستی مدیریت نشود خطاهایی نیز در خود پردازش روی می دهد.
      شرلی دی (Shirley D)و لنگون-فاکس جی(Langon-Fox J.) می گویند براساس پژوهش ها، می توان افراد را برای بهبود توانایی های شهودی خودشان تربیت کرد. آنها می گویند بنظر می رسد گام های اساسی، ساکت کردن(خاموشی) ذهن، آموختن تمرکز توجه، و اتخاذ یک رویکرد پذیرنده بدون پیشداوری است که به افکار شهودی اجازه می دهد بدون هر گونه مداخله ای به هشیاری وارد شوند[7]. روشن است که این گام ها مشابه قدمهایی است که در فنون مراقبه اتخاذ می شود. «بصیرت »مراقبه و بصیرت های خلاق در دانش و هنر اساسا» پردازش های مشابهی را در بر دارند.

      بدرود


    13. Top | #13
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات


      داستان های بصری
      شهود اغلب بصورت بصری و یا اشکال دیگری از تصویرسازی تا ارسال نتایج به شکل «داستان هایی »روی می دهد. پیش از این مثال های بسیاری در این بخش ارائه شده است. نخستین بار ککول(Kekule) از طریق مشاهده ی شعله های آتشی که خودشان را در چشم ذهن او به مارهایی تبدیل می کردند که بدور خود حلقه می زدند و دم خودشان را گاز می گرفتند کشف کرد که اتم های کربن در مولکول بنزن بصورت حلقوی پیوند دارند. بنظر می رسد که نتایج بصری برای آن نوع منطقی ( متقارن) که ناهشیاری بکار می برد و برای انتقال مقادیر زیادی از اطلاعات بطور کارامد به هشیاری، بیشتر مناسب هستند. نمادها می توانند ایده هایی را منتقل سازند که اگر به زبان بیایند ممکن است ضایع و متناقض به نظر برسند- برای مثال نماد یین-یانگ تائویست ها را درنظر بگیرید که بیانگر «وابستگی درونی متضادها» ست.

      نقش هشیاری تحلیلگر و متفکر
      دف جنینگ می گوید درک بیش از پیش فیزیک مدرن از اینکه ما در یک عالم چندجهانی چند بعدی زندگی می کنیم ما را وادار می سازد که به یک بازنگری رادیکال در مورد برتری هشیاری دست بزنیم. آزمون های تجربی بنجامین لیبت(Benjamin Libet) آشکار می کند که پردازش های ناشیارانه مقدم بر کل آگاهی هشیارانه است. بنابراین ما ناگزیریم نتیجه بگیریم که پردازش های ناهشیارانه، تجربه های هشیارانه ی ما را شروع می کند. ظاهرا» دانشمندان ثابت کرده اندکه اقدامات داوطلبانه ای که بنظر می رسد با هشیاری و اراده ی آزاد آغاز شده، ابتدا ناهشیارانه شروع شده، پیش از آنکه آگاهی از تمایل به آن اقدام در خود فرد وجود داشته باشد. باوجود این، می توانیم هر تصمیمی را که ناهشیاری می گیرد هشیارانه «وتو» کنیم . دانیل وگنر (Daniel Wegner) می گوید که از آنجا که بیشتر آنچه را که انجام می دهیم بنظر می رسد از دلایلی در ناهشیاری بالا می آید ،«اراده ی آزاد» هشیار می تواند یک توهم باشد.
      اراده ی هشیار
      دانیل وگنرمی گویدکه اراده ی هشیار یک تجربه است نه یک دلیل. افکاری که ما به اقدامات خود می چسبانیم لزوما» دلایل حقیقی این اقدامات نیستند و ارتباطات سببی آنها چیزی است که خود ما به آنها نسبت می دهیم. بنظر می رسد که تجربه ی اراده از طریق سامانه ای روی می دهد که ایده ی یک اقدام داوطلبانه را به هشیاری می دهد و همچنین خود این اقدام را می سازد. این ایده می تواند پیش یا پس از اقدام باشد. هنگامی که افراد ناگزیرند بسرعت اقدام کنند این ایده معمولا» پس از آن روی می دهد. معلوم شده است که تجربه ی «اراده» بیشتر زمانی اتفاق می افتد که ایده پیش از اقدام روی می دهد.

      بدرود


    14. Top | #14
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      هشیاری کند ما

      هنگامی که اقدامات ناگزیرند سریع باشند، هشیاری دائما» تاخیر دارد. هنگامی که افراد بسرعت کارهایی انجام می دهند کندی هشیاری اشکار می شود. بطور نمونه 100میلی ثانیه برای واکنش به یک تحریک طول می کشد در حالی که ممکن است برای هشیاری از پاسخ داده شده 500 میلی ثانیه طول بکشد. پردازش های هشیارانه قابل انعطاف تر و راهبردی تر هستند اما بیشتر هم طول می کشند. این رویکرد تحلیلی «بخش ها- به- کل» باید الزاما» به دور موضوع بگردد. این رویکرد، پردازشی بسیار پر زحمت تر است اما این مزیت را دارد که اطلاعاتی تولید می کند که می تواند به آسانی به سایرافراد منتقل شود، برخلاف قضاوت های شهودی که بنظر می رسد از یک جعبه ی سیاه بیرون آمده است. آنگونه که دانیل وگنر توضیح می دهد آهستگی و کندی هشیاری بدان معناست که بیشتر آنچه که ما می بینیم و آنجام می دهیم عملکرد پردازش های ذهنی پیش از هشیاری(preconscious mental processes) را در برمی گیرد یعنی ممکن است ما شروع به واکنش نسبت به یک محرک بکنیم حتی پیش از آنکه با هوشیاری از آن آگاه شده باشیم.
      هشیاری و اقدام بنظر می رسد که طی زمان بازی موش و گربه با هم دارند. گر چه ممکن است ما نسبت به یک رشته اقدامات پیش از انجام شدن آنها، هشیار باشیم، این امر مانند آن است که در آن موقع کنترل ذهن هشیار را از دست می دهیم. فاصله ی زمانی پیش و پس از اقدام در پژوهش لیبت(Libet) نشان می دهد که هشیاری در این تصویر می آید و می رود و بنظر نمی رسد واقعا»هیچ کاری انجام دهد.
      نیزبت(Nisbet) و ویلسون می پرسند با فرض اینکه در لحظه ای که تفکر شهودی ناهشیار، واقعا» سامانه س اصلی تفکر ما باشند پس تفکر تحلیلی هشیار واقعا» چه نقشی بازی می کند؟ آنچه که بصورت یک تفکر شناختی هشیارانه آشکار می شود ممکن است نتیجه ی یک پردازش فکری و نه خود پردازش فکری باشد. می توان آنچه را که یک استدلال مبتنی بر شناخت بنظر می رسد، بطور دقیق تر بعنوان یک ادراک پس از رویداد توصیف کرد.
      برای مثال، شرکت کنندگان در یک گفتگو ممکن است هر کدام موضعی بگیرند شاید بگویند که مخالف سقط جنین هستندو سپس با تشریح بحث های شناختی بحث را پیش برند، نظیر یک وکیل و موضع خود را توجیه کنند. اما حتی وقتی یک مخالف دانشمند و ماهر ، تک تک این استدلال ها را مغلوبه سازد، هواخواه آن گر چه ممکن است شکست را بپذیرد ولی بندرت ذهن خود را تغییر می دهد. چرا؟ احتمالا» به این دلیل که در مرحله ی نخست، موضع ما بر سر یک موضوع نتیجه ی استدلالی مبتنی بر شناخت نیست- بلکه یک قضاوت شهودی است. آنچه که توضیحی مبتنی بر شناخت دقیق از استدلال یک هواخواه موضوع بنظر می رسد در واقع فقط یک توجیه(پس از رویداد) مبتنی بر قضاوت شهودی است- که بدون دانستن دقیق چگونگی یا چرایی آن اتخاذ شده است. پولنی (Polanyi)می گوید«…همه ی معرفت ها، یا ناشی از بصیرت فردی است یا ریشه در معرفت حاصل ازبصیرت فردی دارد. معرفتی صریح و روشن، قابل تصور نیست.
      سهم مغز راست در دانش

      دیوید بوهم(David Bohm) می گوید ما باید جهت گیری فیزیک را تغییر دهیم. او معتقد است که ما باید سمت وسوی فیزیک را دگرگون سازیم-بجای آنکه با بخش ها آغاز کنیم و نشان دهیم آنها چگونه با هم کار می کنند ما باید از کل شروع کنیم. با وجود این روشن است که بدون پردازش شهودی و کل نگر توسط مغز راست، دانش نمی توانسته گسترش یابد. مثال های بسیاری در بالا و جاهای دیگر ذکر شده است که نشان می دهد شهود برای دانش همانقدر مهم است که برای دین اهمیت دارد.

      بدرود


    15. Top | #15
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات

      تفکر و احساس تکمیلی

      مقدم بر هر پیشرفت مهم در درک مااز طبیعت جهان،وجود یک تناقض بوده است.
      رون کوون(Ron Cowen)، به نقل از اندرو استرومینگر(Andrew Strominger) (دانشگاه هاروارد)، 2004
      در سرتاسر فرن نوزدهم اوایل قرن بیستم، فیزیکدانان با شدت و حدت باهم بحث می کردند که آیا نور پدیده ای ذره ای است یا موجی هرمن(Harmen) و راینگولد(Rheingold) خاطر نشان کرده اند که «جیز عجیب درباره ی این بحث این است که هر دو طرف می توانند ریاضیات و آزمون های تجربی درستی ارائه دهند که طرف دیگر نمی تواند توضیح دهد اما هیچ طرف قادر نیست که نادرستی نقطه نظر طرف مخالفش را اثبات نماید.
      زمانی که نیلز بور اصل مکمل را در اوایل قرن بیستم معرفی کرد، این اصل یکی از موارد به رسمیت شناختن این امر بود که واقعیت بسیارغنی تر از آن است که بتواند فقط با یک الگو یا یگ پارادیم نشان داده شود.
      ادوارد ویتن(Edward Witten)، فیزیکدان خاطرنشان می سازد که تاریخ به ما می آموزد که ناسازگاری های تلفیق پذیر بین نظریه ها راه خوبی برای پیشرفت بنیادین واقعی است. نظریه ی نسبیت خاص انیشتین از آرزو برای تلفیق دو نظریه ی برحسته آن روز پدید آمد یعنی نظریه ی الکتریسته ی ماکسول و نظریه ی جاذبه ی نیوتن. نظریه ی میدان کوانتومی از تلاش برای تلفیق نظریه ی مکانیک کوانتومی غیرنسبیتی با نظریه ی نسبیت خاص بدست آمد. پیشرفت های وسیع و جامع در قرن بیستم از این رو حاصل شد که نظریه های پیشین با یکدیگر سازگار نبودند. نظریه ی های زمان-متقارن هر دو فیزیک «نسبیتی» و« کوانتومی» با نظریه های زمان- نامتقارن «بی نظمی»و «پیچیدگی» ناسازگار هستند. در واقع، هر بخش اصلی فیزیک با بخش دیگری در سطحی بنیادین ناسازگاری دارد. قطعیت «جهان بلوکی» انیشتین که از نظریه ی نسبیت بدست آمده است، با عدم قطعیت در فیزیک کوانتوم ناسازگار است. با وجود این، آنها نظریه های مکمل یکدیگر بنظر می رسند.
      از یک سو، نظریه ی نسبیت و کوانتوم تلفیق ناپذیر هستند؛ با وجود این از سوی دیگر آنها بطور متقابل وابسته به هم هستند.
      دیوید پیت(David Peat)، فیزیکدان
      بنظر می رسد سرنوشت هر تزی ، برخورد با نقیضش یا آنتی تز (تصویر آینه ای آن) طی زمان است. با اتخاذ رویکردی مثبت، می توانیم بگوییم که هر آنتی تزی فقط ابزاری است برای توسعه دادن تز به گونه ای که قادر باشد رویدادهای مشاهده شده را دقیق تر توضیح دهد و پیش بینی کند. انیشتین نظریه ی نیوتن را توسعه داد که به نوبه ی خود نظریه های گالیله و کپلر را توسعه داده بود. ویلیام بلیک(William Blake) اظهار می دارد که «بدون متضادها، هیچ پیشرفتی نیست.» و به همین دلیل دانشجویان می آموزند که انتقاد کنند. چون با دیدگاه مخالف است که پیشرفت بدست می آید- تغییر میزان دانسته ها. با اتخاذ رویکردی منفی، شاید ازاینکه هرگز«یک» راه حل وجود نداشته باشد وحشتزده شویم. ما هرگز به هدف نخواهیم رسید-فقط می توانیم دور آن بگردیم.
      رامایانا(یک کتاب مقدس هندویی) می گوید«جهان باید تا ابد تحت جفت های متضاد رنج برد.»

      بدرود


    صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن