خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه

      Mamoli
      نمایش مشخصات

      اشعار حمید مصدق

      شعر وای باران حمید مصدق

      ابر خاكستری بی باران پوشانده

      آسمان را یكسر

      ابر خاكستری بی باران دلگیر است

      و سكوت تو پس پرده ی خاكستری سرد كدورت

      افسوس سخت دلگیرتر است

      شوق بازآمدن سوی توام هست

      اما

      تلخی سرد كدورت در تو

      پای پوینده ی راهم بسته

      ابر خاكستری بی باران

      راه بر مرغ نگاهم بسته

      وای ، باران

      باران ؛

      شیشه ی پنجره را باران شست

      از دل من اما

      چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟

      آسمان سربی رنگ

      من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

      می پرد مرغ نگاهم تا دور

      وای ، باران

      باران ؛

      پر مرغان نگاهم را شست

      خواب رؤیای فراموشیهاست

      خواب را دریابم

      كه در آن دولت خاموشیهاست

      من شكوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

      و ندایی كه به من می گوید :

      "گر چه شب تاریك است

      دل قوی دار ، سحر نزدیك است "

      دل من در دل شب

      خواب پروانه شدن می بیند

      مهر صبحدمان داس به دست

      خرمن خواب مرا می چیند

      آسمانها آبی

      پر مرغان صداقت آبی ست

      دیده در آینه ی صبح تو را می بیند

      از گریبان تو صبح صادق

      می گشاید پر و بال

      همیشه یادتان باشد که وضعیت کنونی شما..
      سرنوشت نهاییتان نیست..
      روزهای خوب خواهند آمد


    2. Top | #2
      کاربر باسابقه

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      شعر حمید مصدق و جواب دو شاعر به آن

      تو به من خندیدی و نمی دانستی؛

      من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛

      باغبان از پی من تند دوید؛

      سیب را دست تو دید؛

      غضب آلود به من کرد نگاه؛

      سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛

      و تو رفتی و هنوز؛

      سال هاست که در گوش من آرام آرام؛

      خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم؛

      و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛

      که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؛


      بعدها فروغ فرخزاد جواب حمید مصدق را اینطور داده است:

      من به تو خندیدم؛

      چون که می دانستم؛

      تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدی؛

      پدرم از پی تو تند دوید؛

      و نمی دانستی باغبان باغچۀ همسایه؛

      پدر پیر من است؛

      من به تو خندیدم؛

      تا که با خندۀ خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم؛

      بغض چشمان تو لیک؛

      لرزه انداخت به دستان من و

      سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک؛

      دل من گفت: برو!

      چون نمی خواست به خاطر بسپارد؛

      گریۀ تلخ تو را؛

      و من رفتم و هنوز؛

      سال هاست که در ذهن من آرام آرام؛

      حیرت و بغض تو تکرار کنان؛

      می دهد آزارم؛

      و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛

      که چه می شد اگر باغچۀ خانه ما سیب نداشت؛


      و از آنها جالب تر جوابیۀ یک شاعر جوان به اسم جواد نوروزی بعد از سال ها به این دو شاعر است:

      دخترک خندید و

      پسرک ماتش برد!

      که به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده؛

      باغبان از پی او تند دوید؛

      به خیالش می خواست؛

      حرمت باغچه و دختر کم سالش را؛

      از پسر پس گیرد!

      غضب آلود به او غیظی کرد!

      این وسط من بودم؛

      سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

      من که پیغمبر عشقی معصوم،

      بین دستان پر از دلهرۀ یک عاشق

      و لب و دندان

      تشنۀ کشف و پر از پرسش دختر بودم

      و به خاک افتادم

      چون رسولی ناکام!

      هر دو را بغض ربود...

      دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

      «او یقیناً پی معشوق خودش می اید!»

      پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

      «مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد!»

      سال هاست که پوسیده ام آرام آرام!

      عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز!

      جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم

      همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

      این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت


      همیشه یادتان باشد که وضعیت کنونی شما..
      سرنوشت نهاییتان نیست..
      روزهای خوب خواهند آمد


    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن