درود به همه ی دوستای گلم![]()
با این که حالم خیلی خوب نیست ولی ...
امروز میخوام یه داستان براتون بگم،این داستان از زندگی خودمه و هیچ ومنبعی نداره
هر کی یه قسمت کوچیک از زندگیم بوده میدونه زندگی سختی داشتم،همیشه و همیشه
برای نداشته هام جنگیدم،خیلی اذیت شدم،زخم زبون خوردم و همه چیزمو ازم گرفتن .....
از وقتی سال کنکورم شروع شد زخم معده و اثنی عشر جدی گرفتم اما کنار نکشیدم،باز هم تو
حالت خوابیده یا نشسته خوندم هر چند که افت داشتمعید که گذشت مشکلاتم خیلی
بیشتر شد،مشکلات خونوادگی،زخم معده و مشکلاتی که نمیتونم بگم،اما باز هم ادامه دادم ...!!
دیروز غروب پیاده میرفتم خونه،تو یه لحظه تمام خاطرات یادم اومد،همه ی اتفاقات زندگیم و حرفایی
که بقیه زدن و دلی که ازم شکست و.... با گریه اومدم خونه،برای یه ثانیه به خودم گفتم :
من که تا اخرین لحظه ها تلاش کردم و نتیجه ای نگرفتم پس چرا بمونم .... و همه ی یه بسته ی
داروی خطرناک رو خوردم،ده دقیقه نشده بود که ....................
چشمامو توی بیمارستان باز کردم...هنوز نفسم جا نیومده بود که دکتر اومد بالای سرم،بهش
گفتم : من که قرار نبود زنده بمونم .... گفت :: تا اخرین لحظه ها تلاش میکردی....چقدر
سخت جونی تو دختر !!
مادرم با اشک برام تعریف کرم که ده ساعت تموم خون سیاه بالا میاوردم و تب داشتم و ....
قهمیدم هیچ تلاشی بی نتیجه ای نیست .... من زندگیمو مدیون تلاش تا اخرین لحظه م
این رو امروز بعد مرخص شدن مینویسم به شکرانه ی زنده موندنم![]()
بچه ها تلاش کنید .......................... "تا اخرین لحظه"
روشنا
![]()