خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 11 از 11

    موضوع: "دلیل عشق"

    1. Top | #1
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر
      مدیر برتر

      Na-Omid
      نمایش مشخصات

      "دلیل عشق"

      روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟
      پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبمدوستت دارم
      دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!
      پسر گفت : واقعا دلیلش را نمیدانم اما میتوانم ثابت کنم که دوستت دارم
      دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم .. شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!
      پسر گفت : خوب … من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی …
      چون صدای تو گیراست ….
      چون جذاب و دوست داشتنی هستی ….
      چون باملاحظه و بافکر هستی ……
      چون به من توجه و محبت می کنی …
      تو را به خاطر لبخندت دوست دارم ………..
      به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم …
      دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد
      چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت
      پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت نامه بدین شرح بود : عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ….. اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمیتوانم دوستت داشته باشم
      دوستت دارم چون به من توجه و محبت میکنی …… چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم
      تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ….. آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ پس دوستت ندارم
      اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان ….. هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم
      آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دارد؟ نه …… و من هنوز دوستت دارم … عاشقت هستم

    2. Top | #2
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر
      مدیر برتر

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
      دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
      در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
      ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
      زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
      مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
      مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
      معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستتدارد.

    3. Top | #3
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      همین الان واسم اینو از وایبر یکی فرستاد :

      هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد .

      لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت .


      استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی . مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی!

      هرروزی که بهترازروزهای قبلت باشه،تکه ای ازپازل رویاهای توست که سرجاش قرار میگیره، سعی کن هرروز بهترازروزقبل باشی تاپازل رویاهات روهرچه سریعتر کامل کنی

      Sina
      CEO of Iramrich

      by the way here's my channel : @MrRich


    4. Top | #4
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      دلیل عشق مشخص نیست کسی که عاشق شده میفهمه
      ویرایش شده توسط مدیریت
      خلاف قوانین.

    5. Top | #5
      کاربر باسابقه
      مدیر برتر

      نمایش مشخصات
      اگه نمیخندین...اشک تو چشمام حلقه زدبغض عجیبی گلومو گرفته

    6. Top | #6
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      البته دوس داشتنو عشق با هم فرق دارن عاشق شدن داغ شدنه و دوست داشتن پخته شدن هر داغی یه روز سرد میشه ولی هیچ پخته ای خام نمیشه
      ویرایش شده توسط مدیریت
      خلاف قوانین.

    7. Top | #7
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Johnny Depp نمایش پست ها
      اگه نمیخندین...اشک تو چشمام حلقه زدبغض عجیبی گلومو گرفته

      چرا خنده؟؟؟؟؟؟منم همینطور.موهای تنم با داستان لیلی و مجنون سیخ شد

    8. Top | #8
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Johnny Depp نمایش پست ها
      اگه نمیخندین...اشک تو چشمام حلقه زدبغض عجیبی گلومو گرفته


      نه داداش چرا خنده
      ویرایش شده توسط مدیریت
      خلاف قوانین.

    9. Top | #9
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر
      مدیر برتر

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      رمان "قلبی برای تپیدن" هم فوق العاده زیباست....

    10. Top | #10
      کاربر باسابقه
      مدیر برتر

      نمایش مشخصات
      آخه تا این جور حرفارو میزنی...ملت گارد میگیرنمیگن عشق کشکه...الان چندتاشون میان!صبرکن...خخ

    11. Top | #11
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر
      مدیر برتر

      Na-Omid
      نمایش مشخصات

      شریک در همه چیز...

      در یک شب سرد زمستانی یک زوج سال‌مند وارد رستوران بزرگی شدند. آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند…
      .


      بسیاری از آنان، زوج سال‌خورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

      «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند»


      پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

      یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب‌زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

      پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در‌آورد و آن‌را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد.

      سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

      پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فــکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

      پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب‌زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خود بر‌خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: «همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم».

      مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی‌زند.

      بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم».

      همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»

      پیرزن جواب داد: «بفرمایید».

      - چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟

      پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــام»!
      ویرایش توسط Wild Rose : 21 اسفند 1393 در ساعت 22:56

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    موضوعات مشابه

    1. """" تدریس خصوصی شیمی در مشهد """"
      توسط mohammadi در انجمن مشاوران و مدرسان و موسسات کنکوری
      پاسخ: 20
      آخرين نوشته: 04 اسفند 1394, 02:56
    2. """تو پروفایل نفرقبلی چه چیزی نظرتوجلب کرده؟؟؟"""
      توسط جسیکا در انجمن تاپیکهای دنباله دار تفریحی (عدم شمارش پستها)
      پاسخ: 106
      آخرين نوشته: 20 شهریور 1393, 11:50
    3. (تصاویر) معرفی نهایی بهترین عکسهای "سونی"
      توسط Amiir در انجمن تالار عکس
      پاسخ: 4
      آخرين نوشته: 25 اردیبهشت 1393, 17:30

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن