خاطرات خیلی عجیبند !!!
گاهی اوقات می خندیم به روزهایی که گریه میکردیم . . .
گاهی گریه میکنیم به یاد روزهایی که میخندیدیم . . . !!!
خاطرات خیلی عجیبند !!!
گاهی اوقات می خندیم به روزهایی که گریه میکردیم . . .
گاهی گریه میکنیم به یاد روزهایی که میخندیدیم . . . !!!
ایمـــان دارم! کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . . زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده داراســت ...
من کفر نمی گویم
من فقط می ترسم
تو باشی نمی ترسی
وقتی اجابت هیچ دعایی را
به چشم نبینی؟!
مهدیه لطیفی
Öyle bir mevsimki
İnsanlar havadan daha soğuk
هــــــــی تــــــــــــو !
از اینکه امروز مورد توجه هستی خوشحال نباش
تیتر اول روزنامه امروز
کاغذ باطله فرداست…
ایمـــان دارم! کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . . زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده داراســت ...
ما زن ها
چرخ و فلکی از چرا ها سواریم
چرا رفت؟
چرا آمد اصلا؟
چرا؟
چرا؟
چرا نخندید!؟
...
یکی بیاید تکانمان بدهد
بگوید پیاده شوید
"نبودن"
مهم تر از "چرا نبودن" است!
مهدیه لطیفی
Öyle bir mevsimki
İnsanlar havadan daha soğuk
علي چپ ، راست مي گفت :
اين روزهــا کوچه اش
ظرفيت اينهمه متقـاضي را ندارد ،
بايد بزرگــراهش کرد !
ایمـــان دارم! کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . . زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده داراســت ...
گاهی اوقات خدا میتونست مچتو بگیره اما دستتو گرفت...
ایمـــان دارم! کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . . زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده داراســت ...
دلي كه اندوه دارد نياز به شانه دارد نه نصيحت...
كاش همه اين را مي فهميدند.
ایمـــان دارم! کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . . زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده داراســت ...
گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و…
... خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست…
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
ایمـــان دارم! کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . . زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده داراســت ...
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را
از نگاهش می توان خواند
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
دنیا را ببین... بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!!
بچه بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم ...هیچ کس نمی فهمد ...
ایمـــان دارم! کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . . زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده داراســت ...
رفتی...
دلم راضی نبود به رفتنت...
تو نیز راضی بودی...نه؟
سکوت کردم... سکوت کردی!
سخن گفتم... سکوت کردی!
از بودنم در کنارت کاستم...سکوت کردی!
این چه رسم آرامیست که در پیش گرفتی... سکوت...سکوت...سکوت!!!
هرچند دیر باشد برای گفتن...
پرده از سکوتت بردار و فریاد بکش...
هرچند گوشهایم بسته باشد برای نعره هایت...
روزها از پی هم می گذرند... و تو به سکوتت ادامه می دهی...
مرگ آن روزییست که این سکوت، فراموش شود...
و تو بی اعتنا... به روزهای آرام آرزو...
چقدر زود رسیدند آن روزها...
روزهایی که از رسیدنشان هراس داشتم...مبادا تورا از من...
بگیرند...
مبادا دیگری تنهاییت را پر کند... که گمان می بردم از آن باشی...
چرا چنین بی رحمانه در مقابلم سکوت کردی...
در برابر منی که کم نبودم برایت...
چقدر زود گذشتند...نه؟!!
و ماه هاست... که بر روی زمین... به دنبال قدمهایم... در پی ردی از ماسه های آن ساحل می گردم...
ساحلی که لحظه ای رهایم نمی کند...خاطره اش...
راستی...مگر دوستم نداشتی؟!
در زندگی
یک روز هایی می شود
که دوست داری بزنی به بیابان
بیابان پیدا نمی کنی می زنی به خیابان
با دنیا که هیچ
با خودت هم قهر می کنی
منتظری ...
منتظر ِ اوی ِ زند ِگیت
منتظری ببینی حواسش
اصلا به قهر کردنت هست !؟
روز هایی می شود در زندِگیت
دوست داری بهانه گیــر شوی
تو لوس شوی و اوی ِ زندگیت بگوید
اجازه هست ؟
اجازه هست روی ِ ماه ِ شما را ببوسم ؟
اجازه هست من به دور ِ شما بگردم
اجازه هست دردهایت را مرهمی باشم ؟!
روزی هم می شود
طـرز نگاهـت
لحنِ حرفهایـت
نـوع رفتـارت
سـرد می شــود
نه اینکه واقعا اینطور باشد .. نه !
همه ی همه اش بهانه ســـت
می خواهی چـیز هایی بفهمی ...
بفــهمی
اوی ِ زندگی ات حواسش به این همه سردی هست !؟
و امان از آن زمانی که
نفهمند
نفهمند
نفهمند ..
به یکباره
به هم می ریـزی
از هم می پـاشی
ســـــرد می شوی ..
بیا جانم
بیا ..
حواسمان .. چشمانمان .. دلمان
اصلا خودِ خودِ خودمان
به گُل زندگیمان باشد ..
من برای رسیدن به آرامش،
تنها به تکرار اسم تو بسنده خواهم کرد .
| یه وقت هایی در زندگی َت هست
دلــت میخواهــد
دنیــا را در استکــان چایت حـل کنی
و ســر بکشی...! |
من برای رسیدن به آرامش،
تنها به تکرار اسم تو بسنده خواهم کرد .
پنجشنبه است...
همان روزی که دل می گیرد واشک در چشم ها جاری می شود.
همان روزی که دل دلتنگ می شود واسه عزیزانی که در کنار ما نیستند.
پنجشنبه است...
روز یاد است،،روز شاد کردن دل انهایی که در زیر خاک در انتظارند.
روز لمس کردن خاطره ای که در ذهن داریم،که در خود می گوییم چقدر دلم واست تنگ شده.
پنج شنبه است...
روز خواندن یه سوره از قران،،روز خواندن یه فاتحه و روز فرستان هوای سردی بر روحی ودلی که در زیر خاک است.
چیزی زیادی از ما نمی خواهند فقط هر پنجشنبه به انها سر بزنیم.
ای ادما،،یادی کنید از دلی که در زیر خاک است که لحظه به لحظه ودقایق به دقایق چشم انتظار است.
که روزی می اید دل ما در زیر خاک چشم انتظار است که زاویادی کنند و یا سراغی بگیرند
برای شادی روح تمام اموات فاتحه وصلوات هدیه کنیم
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)