.
.
.
چشم ها بیشتر از حنجره ها ، می فهمند ... : )
.
.
.
چشم ها بیشتر از حنجره ها ، می فهمند ... : )
تو دنیایِ «دیدی گفتم» ها
تو ؛
قوتِ قلب باش : )...🌱
منیم بختیم اولسیدی....چی دونیای گلمزدم:)
خدایا فک نمیکنی بسه؟منو بیار پیش خودت تو که مهمون ناخونده دوس نداری...
در تبعید شهر آرامش و محکوم به انفرادی ترافیک خیال....
«کسی نخواهد دانست که زیرِ هجومِ افکار،
چگونه هر تکهام به گوشهای از این اتاق افتاد
و صبح بیآنکه همراهی داشته باشم،
خود را با زجر جمع کردم و ادامه دادم.»
پای دوست داشتنت ایستادهام...
مثلِ درختِ کاج
روبروی پاییز...
امروز دوست صمیمیمو دیدم
حسودی نه به جان شما
فقط غبطه خوردم به عقب ماندگی خودم
اون درون گرای من بود فقط با من خوب بود میخندیدیم
و من تک نفری روی جهان بودم که راز های ریز و درشدش که در ژرف ترین اعماق وجودش پنهانش کرده بود را میدانستم
اما حالا...
اجتماعی تر شده رفتار درست را یاد گرفته کلی همخوابگاهی کلی رفیق های صمیمی دیگر دارد ماشین برمیداشت تصمیم میگرفت برود شمال و فقط میرفت...
من برون گرایه بودم اونی که از دیوار راست بالا میرفت اونی که مهم نبود چقدر داره بارون میاد باز اون یه تیکه نور رو پیدا میکرد و به خاطر اون نور شاد بود اما الان
هفته هاست که از خانه امان حتی غالبا اتاقم بیرون نرفته ام.
تعداد افرادی که طی روز میبینم از انگشتان یک دست کمترند
منی که عاشق تجربیات جدید بودم الان تنها موقعیت جدیدم فکر کردن به ناامیدی از یه زاویه دیگر است
از شما که پنهان نیست دلم آزادی بیشتر خوشی بیشتر و خوده بیشتر میخواهد خودم را میخواهم خود قدیمم
واقعا میترسم از اینکه چندسال بعد با افسوس به سالهای پشت کنکور ماندنم فکر کنم
میترسم از اینکه این همه مقابله با ناامیدی با نظم با تکرار بی نتیجه باشد
اضطراب را درون شکمم احساس میکنم
آن پروانه هایی که در شکمم یک روزی بال میزدند الان طوفان به راه انداختند
ناامیدی را در سینه ام میچشم
افسوس را در مغزم میپرورم و
ناراحتی را در تمام وجودم
خسته ام از چشم به ساعت بودن به شمردن دقایق استراحتم به افسوس برای ده دقیقه دیرتر بیدار شدن های روزم خسته ام از خستگی
هیچوقت فکر نمیکردم برای یک قدم زدن عادی اینطوری دلم پربکشد
دلم زمستان میخواهد زمستان واقعی لباس بخرم دست هایم یخ بزنند ساعت ها راه بروم
با همین بهترین دوستم که الان انگار نیست دوباره بریم آش بخوریم آش داغ جوری که گلومون بسوزه
همونطور که نشستیم تو ایستگاه اتوبوس پاچین بخوریم نمیدونم پاچین داغه یا تنده هرچی هست وسط زمستون گرم گرمم میکنه
احساس میکنم این شادی های مسخره این اتفاقات کوچیک که قبلا برای جفتمون مهم بود الان دیگه برای دوستم مهم نیست
احساس میکنم وارد جمع های بزرگتری شده دیگه براش رو ایستگاه اتوبوس نشستن اونقدر قشنگ نیست دیگه با فقط پیاده روی حال نمیکنه
میترسم به اندازه دوست های دیگه اش باحال نباشم
الان پارتی میگیره الان اکیپ های مختلط داره الان با واقعیش مست میکنه و
دیگه اینکه الکی آب بخوریم و بخندیم و وانمود کنیم دیوونه شدیم براش جذابیت نداره
غلت زدن روی چمنا انگار دیگه لباسشو کثیف میکنه و بلند خندیدن توی خیابون معذبش میکنه
میترسم بهش بگم بیا بریم راه بریم و از روی رودربایسی بیاد
میترسم بهش بگم بیا خوشیای ساده ای که بین خودمون بود رو انجام بدیم و دهنشو کج کنه میترسم عوض شده باشه میترسم
ته دلش بهم بخنده
آخه همه ما به تفکرات خود قدیممان میخندیم
من توی سالهای قبل موندم و اون هرروز به روز شده پس حق داره اگه بخنده
ویرایش توسط Iamthatmanyou : 23 بهمن 1402 در ساعت 22:26
?why do we fall
so that we can learn
to pick ourselvesup
چشم تر را شراب میشوید
شاید این جام اخرم باشد
پای دوست داشتنت ایستادهام...
مثلِ درختِ کاج
روبروی پاییز...
Ma beham Nemiresim-Googoosh
سخته پذیرش اینکه روزی روزگاری با رفیق و آدمهایی در ارتباط بودی که الان غریبهای بیش برای هم نیستید…
سخته که قلبت بخواد بپذیره این حجم از تضاد رو،
سخته که قلب و ذهنت دوباره بخوان
اعتماد کردن رو تمرین کنن تو مسیر زندگی…
اما بیا و به وقتایی فکر کن که حتی اون آدمها رو نمیشناختی ، زندگی چطور بود برات ؟
از هر کدوم از آدمهای زندگیت ۲ تا دونه درس
و تجربه رو سوا کن و بقیش رو ببخش
و فکر کن به اُمیدی که به ادامهی زندگیای
که تورو نگه داشته …
————-
حرفِ دل
https://s30.picofile.com/file/847366...05879.mp4.html
————-
Barmigardam-Arman Garshasbi
ناراحتم از اینِ که خودم میدونستم این راه اشتباهه، میدونستم میرسه به اینجا…
فقط نمیدونم چرا انقدر با سماجت بیشتر تلاش کردم و ادامه دادم انگار میخواستم به خودم ثابت کنم، نه داری اشتباه میکنی ولی هیچی اشتباه نبود.
این خیلی بده که خودمون رو گول میزنیم.
—————
صمیمیتِ واقعی دیدن و شنیدنِ آنچه که میگویند و نشانمان میدهند نیست، بلکه دیدن و شنیدنِ تمام آنچیزیست که دوست یا یارمان سعی میکند با تمام وجودش پنهانش کند.
صمیمیتِ واقعی، حس کردن این جمله است: یک چیزی بین ما دیوار شده است، نمیدانم چیست و شاید لازم هم نباشد بدانم اما من کنارت هستم تا هر زمان خودت مایل بودی دیوار را بشکنیم تا بتوانیم دوباره یکدیگر را در آغوش بگیریم.
صمیمیت واقعی، دیدنِ دیوار کشیدن یک فرد و شنیدنِ جملاتیست که بر زبان نمیآورد.
اگر میپرسید چطور دیوارهای یک فرد را بشناسیم و چطور ناگفتههایش را بشنویم به شما خواهم گفت که آدمها با هزار داستان و رفتار به ما نشان میدهند که چه چیزهایی آنها را ناراحت میکند، چه چیزهایی آنها را دور میکند، چه چیزهایی آنها را افسرده میکند، و حتما اگر دقت کنیم متوجه خواهیم شد که چه چیزهایی میتواند آنقدر دردناک باشد که دیگر توانایی صحبت از دردی که دارند را به طور کل از دست بدهند و چه چیزی آنقدر میتواند آنها را درهم شکند که بخواهند دیواری بسازند و پشت آن پنهان شوند.
و حتی راه بهتری هم وجود دارد، اینکه از آن شخص بپرسیم: چه رفتاری ممکن است باعث شود که خودت را مخفی کنی و از من فاصله بگیری؟
.
.
.
این سوال را در رابطههای صمیمانهتان تمرین کنید، جوابها شما را شگفت زده میکند و آن وقت متوجه میشوید چقدر گاهی در پشت ظاهر صمیمانهی روابطمان، فردی خسته، غمگین و تنها نشسته که شما هرگز متوجهی آن نشدهاید چون هیچگاه با دقت از احوال درونی یار یا دوستتان پرس و جو نکرده بودید.
متن پونه مقیمی
————-
احمد شاملو-ترانه رگهایت
بی نظیره❤️
so never mind the darkness, we still can find a way
cause nothin' lasts forever, even cold November rain'
رفتنت آنقدرها هم که فکر میکنی
فاجعه نیست!
من مثل بیدهای مجنون، ایستاده میمیرم ...
- نزار قبانی -
.Well, here I am
?What are your other two wishes
https://uupload.ir/view/real_(he_is_..._pe(_hunz.mp4/
بچه که بودم ... دوست داشتم مرد عنکبوتی بشم....
الان که بزرگ شدم پیتر پارکر شدم *_______*
?why do we fall
so that we can learn
to pick ourselvesup
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 2 مهمان)