وقتی از رفتار من چیز دیگری غیر از خودم را میفهمی دیگر من چ کنم تقصیر من است کج فهمی های خودتتتت؟؟؟؟؟
وقتی از رفتار من چیز دیگری غیر از خودم را میفهمی دیگر من چ کنم تقصیر من است کج فهمی های خودتتتت؟؟؟؟؟
میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس
ﻧﺎﻣﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﯾﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ:
نیما ﺳﻼﻡ،
ﻓﺮﺩﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻤﺖ...
ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ...
ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺨﻮﻥ...
ﺍﻣﺸﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ...
ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻌﺪ از ﺷﺎﻡ ﻣﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﺑﺎبا…
ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﻭﺳﺎﻝ ﺭﻓﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ...
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ…
خدایی ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ...
ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﮐﺴﯽ ﻃﺮﻑ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺎﺩ...
ﻓﻘﻂ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﻣﯿﺎﺭﻩ…
نیما ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ اون جاﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﮐﻠﯽ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ...
ﺗﺎﺯﻩ اونجا ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ...
اونجا ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻪ...
ﮐﻠﯽ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﯼ اونجا ﻫﺴﺖ...
اونجا ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ
ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻠﺮﺯﯾﻢ...
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﻮﺍﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺑﻪ...
ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ...
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ نیما ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ اونجا ﮐﻪ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﻣﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ...
ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺎ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻔﺘﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﻏﺬﺍ می آﻭﺭﺩﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﺷﺘﻬﺎ ﻧﺪﺍﺭﻡ...
ﺗﻮ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ...
اما ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ...
ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺳﯿﺮ ﺑﺸﯿﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﺩ...
ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺮﻩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﯾﻢ…
نیما ﺷﺒﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺩﺯﺩﮐﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ...
ﻣﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺯﺩﮐﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ...
ﻣﺎﻣﺎﻡ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺍﺱ نیما...
ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﻣﯿﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺒﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯿﮑﻨﻪ...
ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﺶ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﮐﺘﺮ ﻧﻤﯿﺮﻩ...
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﺪا...
ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺒﺮﻣﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ...
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺨﺸﻪ...
نیما ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ…
ﭼﺮﺍ این مدت ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﺮ ﻧﺰﺩ...
ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﯾﻢ...
ﺁﺧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﯿﺰ ﺑﺎﺷﯿﻢ...
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ...
ﻫﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻪ:
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺶ…ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺶ…
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﺸﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪﺵ فرشته ها میان و ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽمون رو میبرن ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ...
نیما ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﺰﻧﻪ...
غذا حاضر شده...
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﻬﺸﺖ ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ...
اونجا ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ...
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺑﯿﺎ ﺳﺮ ﺑﺰﻥ...
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
راستی کافکا چقدر خوب گفته
آه چقدر امید
دریا دریا امید
ولی نه برای ما...
پای دوست داشتنت ایستادهام...
مثلِ درختِ کاج
روبروی پاییز...
..Love can be perfectly real without being forever
#bitter_fact
*یقیــن چه خوب اندوه را میراند...*علی(ع)
اینکه میدونی هیچی تهش نیست...
ولی باز ادامه میدی
خودش از همه چی دلگیرتره
ویرایش توسط _LEYLA_ : 21 آذر 1398 در ساعت 01:46
گاهی وقتا خداحافظی های آدم ها رو وسط دعوا جدی بگیرید ، شاید دیگه هیچوقت گوشیشو روشن نکنه ، حداقل تو دلتون نمونه کاش بهتر خدافظی میکردین
" God is that infinite All of which man knows himself to be a finite part "
|خداوند ، آن بی نهایتی است که هر انسانی خودش را یک بخش محدود از آن میداند|
چرا نتونستم از تهمتی ک بهم زده میشه جلوگیری کنم
چرااااا
نمیخام
قدرت تحلیل صفر گفتم الان بگم من نه اینجوری نبودم بد تر میخنده بهم ک فلان و بهمان حالا هم ک نگفتم بد تر شد
میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس
ذهنم را خالی کن
خودم خالی اش مکنم اصلا....
نمیخاهم پر بماند از چ پر باشد از بی اعتماد به نفسی هایم یا از عقده هایی ک روی دلم ماند از چ؟؟؟
خالی باش خالی شو خالی بمان ........
خالیی تر از دل مجنون وقتی شنید لیلی اش مرده
و خالی تر از چشمان لیلی وقتی ک دید مجنونش مرده...
میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس
رنج کشیدن و اندیشیدن من چقدر میتواند مهم باشد؟ حضور من، در این جهان، چند زندگی آرام را میآشوبد و معصومیت خوشایند و ناخودآگاه آنها را بر هم میزند؟ گرچه بر این باورم که تراژدی من عظیمترین است در تاریخ، عظیمتر از سقوط امپراطورها، با وجود این بر بیاهمیتی مطلق خود آگاهم.
من کاملا متقاعد شدهام که در این عالم هیچ نیستم، با این همه، وجودِ خود را تنها وجود واقعی میدانم. اگر ناچار به انتخاب میان خود و دنیا بودم، دنیا را با همهی روشنایی و قواعدش وامینهادم، بیترسی از به تنهایی خزیدن در پوچی مطلق. اگرچه زندگی برایم شکنجه است، نمیتوانم از آن بگذرم؛ چراکه به ارزشهای مطلقی که بتوانم خود را به نام آنها قربانی کنم اعتقادی ندارم.
اگر بخواهم کاملاً صادقانه بگویم، نمیدانم چرا زندگی میکنم و چرا از زندگی باز نمیایستم.
#بر_قلههای_ناامیدی
#امیل_چوران
و باز هم من دیگرانننن را ناراحت کردم
ای خاک بر سر...تو لیاقت نداری ذدم باشی؟؟
میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس
دستم را به تلفن نزدیک کردم اما
برگرداندم ........
از بچگی به اوگفته بودن
مهمان که امد به اتاق برو و بیرون نیا انها نیازی به دیدن و بودن تو ندارن
اگر نباشی دختر سنگین و متین به حساب میایی
در جمع حرف نزن اگر حرف بزنی و در بحث ها مشارکت کنی بد جلوه میدهی
گفته بودن شیرینی روی میز مال مهمان است
گفته بودن ....
اصلا بیخیال من هیچکس نیستم
#حدیث_فرهادی
از نوشته های گاه و بیگاه خودم
25 : 32 : 13 : 00
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)