برای زندگی کردن به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز را در تو تشخیص دهد:
اندوه پنهان شده در لبخندت را
عشق پنهان شده در عصبانیتت را
و معنای حقیقی در سکوتت را
برای زندگی کردن به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز را در تو تشخیص دهد:
اندوه پنهان شده در لبخندت را
عشق پنهان شده در عصبانیتت را
و معنای حقیقی در سکوتت را
هی نیوتن !
تو که دم از جاذبه میزنی ، مرا کشف کن !
منی را که غم ها مدام جذبم میشوند !
به پایان فکر نکن
اندیشیدن به پایان هر چیز
شیرینی حضورش را تلخ می کند
بگذار پایان تو را غافلگیر کند
درست …
مثل آغاز
انقدر جلوی بقیه نگین از عشق زده شدین!
بی اعتمادین .. سردین ..
کشش یه ماجرای تازه رو ندارین...
یهو دیدی بین اون همه آدم که داری براشون نطق می کنی،
کسی نشسته که دوستت داره
ولی از حرفهات می ترسه...
پای دوست داشتنت ایستادهام...
مثلِ درختِ کاج
روبروی پاییز...
یہ وقتآیے،یہ حرفآیے،...
چنان آتیشت میزنہ کہ دوست دارے فریاد بزنے،ولی نمیتونے!
دوست دارےاشک بریزے،ولی نمیتونے!
حتے دیگہ نفس کشیدنم برات سخت میشہ!
تمام وجودت میشہ بغضے کہ نمیترکه..
بہ این میگن"درد بے درمون"
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمی تواند زیست
چنین خجسته وجودی کجا تواند ماند؟!
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا:
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
فریدون مشیری
برای زندگی کردن به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز را در تو تشخیص دهد:
اندوه پنهان شده در لبخندت را
عشق پنهان شده در عصبانیتت را
و معنای حقیقی در سکوتت را
.
.
.
کاش میشد نوشت
تموم حرفهایی که بغض شدند
و بر گونه جاری نشدند
به پایان فکر نکن
اندیشیدن به پایان هر چیز
شیرینی حضورش را تلخ می کند
بگذار پایان تو را غافلگیر کند
درست …
مثل آغاز
کلیدی
گوشه ای دورافتاده میگریست!
برای اینکه دنبالش نگشته بودند
و دروازه های شهر را
با توپ گشوده بودند...
شیرکو بیکس
پای دوست داشتنت ایستادهام...
مثلِ درختِ کاج
روبروی پاییز...
عشق در آنچه انجام می دهیم قابل پیشبینی نیست...
عشق بی دلیل می آید، بی قانون...
و همانطور می رود...
وقتی هست ، دیگر کاری نمی توانیم انجام دهیم...
در غیابش می توانیم بنویسیم ، اگر بخواهیم...
#کریستین_بوبین
سرم داد کشید و گفت: ببند نیش دلت رو...صداش نمیذاره بخوابم...
گفتم: اما اون که بی صدا می خنده.
گفت: واسه چی می خنده؟
گفتم: خب...آخه خوشه!
گفت: بیخود خوشه...
گفتم: چرا نباشه؟
گفت: چرا باشه؟
گفتم: آخه چند روز پیشا چراغ دل خونه ای رو روشن کرده...
گفت: چه جوری؟
گفتم: : پاهای ترک خورده بچه همسایه اونوری رو دید و کباب شد.
گفت: خب...بعد...
گفتم: هیچی دیگه...بهم گفت یه لنگه کفش بچمو بدم بهش... یه پاش زخم بشه اقلا اون پاش سالمه...
گفت: که چی بشه؟
گفتم: که دلش خوش بشه...آخه بابا نداره...
شونه شو رو دیوار می کشید و می رفت.
گفتم: کجا؟
گفت: میرم به خنده های دل بچم گوش بدم. آرومم می کنه...
ادما هیچ وقت
کسایی که دوست دارن رو فراموش نمیکنن
فقط عادت میکنن که دیگه کنارشون نباشن...
به پایان فکر نکن
اندیشیدن به پایان هر چیز
شیرینی حضورش را تلخ می کند
بگذار پایان تو را غافلگیر کند
درست …
مثل آغاز
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)