[][size=6]]خودم و خودت
دو چیز در زندگی افسونم می کند:
آبی آسمان که می بینم
و می دانم نیست!
خدایی که نمی بینم
و می دانم هست!
خدایا می ترسم!می دانم و می دانی و این را بارها در خلوت خودت و خودم گفته ام اما چه کنم باز هم می ترسم،نمی دانم این ترس از بزرگی توست یا از کوچکی من،سکوت کردن در مقابل بزرگیت گناه نابخشودنی است و گفتن از بزرگیت تنها دلگرمی زمان تنهایست،می دانم بنده خوبی نبودم می دانم بارها در کنارم بودی من ندیدم،بودی و من خود را به کوری زدم،گناه کردم و از روی آسمانت حیا نکردم،گناه کردم و سقف خانه ام را برای پناه گناهانم سپر نمودم.
خدایا می ترسم نه از آنکه قرار است بازخواست شوم از آن می ترسم که بیایم و تو نخواهی که مرا ببینی از آن می ترسم شیطان سیه رویت در مقابل سیاهی من سپید بلوری باشد،اویی که تنها بر بنده ات سجده نکرد اما من که حتی بر تو سجده نکردم حال و روزم چگونه است
خدایا می ترسم ،فردا بیاید و من نباشم،می ترسم فردا بی من صبح شود و من دار فانی را شب بخیر گفته باشم.بیا باز خدایا برایم خدایی کن بیا و باز هم این طفل خطاکارت را ببخش،بزرگیت می دانم کم نمی شود اما به بزرگیت ببخش که تو شایسته بخشیدنی و من بی لیاقت محتاج بخشش،خدای من مدت هاست برایت ننوشتم و از عشق زمینی و این و آن تنها نوشته ام،راستش بچه ها که بیشترین زحمتشان به گردن مادرهاست،پدرهایشان را بیشتر دوست دارند و من نیز چون تو همیشه در کنارم بودی فراموشت کردم،نه که فراموش ، چون می دانستم هستی خود را به نفهمی زده ام.حال با حالی زار و چشمانی گریان برای آشتی آمده ام می گویند نماز مومن در قهر، نماز نیست آمده ام نمازم را کامل کنم،خدایا تو را می خوانم پس اجابت کن مرا