همه مي پرسند
چيست در زمزمه مبهم آب ؟
چيست در همهمه دلكش برگ ؟
چيست در خلوت خاموش كبوترها ؟
چيست در كوشش بي حاصل موج ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد ، روي اين آبي آرام بلند
كه تو را مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خنده ¬ي جام
كه تو چندين ساعت مات و مبهوت به آن مي نگري ؟

نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به اين آبي آرام بلند
نه به اين آتش سوزنده ، كه لغزيده به جام
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
من به اين جمله نمي انديشم !
به تو مي انديشم
اي سر پا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
تو بدان اين را
تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من
تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شب¬ها تو بتاب
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله¬ ها را تو بگو
قصه ¬ي ابر هو را تو بخوان
تو بمان
تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من فداي تو
به جاي همه گل¬ ها تو بخند
اينكه اين من كه به پاي تو در افتادم باز
من همين يك نفس از جرعه ¬ي جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش