خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 67
    نمایش نتایج: از 91 به 102 از 102
    1. Top | #91
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      اومدم ماچ گونه برم با زن فامیلمون یهو لب تو لب شدم باهاشتصورشم حالمو یجوری میکنه

    2. Top | #92
      کاربر نیمه فعال

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Z3R0 نمایش پست ها
      ضایع ترین کاری هم که تا به حال دیدم که دونفر انجام دادن این بود که

      سر انتخاب رشته شون
      بجای اینکه رشته و شهر رو براساس آینده و درجه اهمیت و منفعت خودشون انتخاب کنن
      بجاش چون دوست دختر یا دوست پسرشون توی اون شهر بوده زدن یه رشته دیگه توی اون شهری که فلانی هست
      یعنی رفتن توی رشته ای که دوستش نداشتن درحالی که میتونستن یه رشته ی بهتری که دوستش دارن رو قبول بشن

      جالبه هردوتاشون هم به یک سال نکشیده که هیچ..به چندماه نکشیده دوست دختر و دوست پسرشون ولشون کرد
      خودشون هم انصراف دادن



      واقعا مخ ندارید ؟ همچین چیز مهمی رو سر این چرندیات قمار میکنید
      من دیگه حرفی ندارم :/
      بله متأسفانه این معضل جامعه ی امروز ماست.
      سوفی آموندسن از مدرسه به خانه می‌رفت. تکه‌یِ اول راه را با یووانا آمده بود.
      به فروشگاه بزرگ که رسیدند راه‌شان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی می‌کرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود.
      بعد از باغِ آن‌ها بنایِ دیگری نبود، خانه‌شان انتهای دنیا می‌نمود.

      کتابِ دنیایِ سوفی
      نوشته‌ی یوستین گردر
      ترجمه‌ی حسن کامشاد

    3. Top | #93
      کاربر باسابقه

      Sarkhosh
      نمایش مشخصات
      افتضاححح بود)
      یکی از ضایع ترین کارا کم آوردنم تو دبیرستان بود
      وقتی گوشی نداشتم
      و هم کلاسیام مسخرم میکردن
      برگردم عقب هیچ وخ خودمو دس کم نمیگیرم
      میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس

    4. Top | #94
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      سلام بنده استاد سوتی ام



      دوازدهم که بودیم(متاسفانه زمان مدرسه من تو دوران کرونا نبود)،یه روز که یادم نمیاد سر چیما رو زودتر از ساعت همیشگی فرستادن بریم خونه...
      بعد خونه من و دوستم چون نزدیک مدرسه بود تصمیم گرفتیم پیاده بریم(چه اداها)، خونه اونا چون نزدیکتر بود قرار شد اول اون بره خونه بعد من خودم برم خونمون...نبش خونشون یه هنرستان پسرونه بود که اونا هم گویا تازه تعطیل شده بودن(الآن وقت تعطیلی بود)،دیگه دوستم گفت تا در خونمون بام بیا تنها نباشم بعد برو،خلاصه که ما داشتیم آروم و نامحسوس و سر به زیر راه میرفتیم(مقنعه ام رو هم تا نوک دماغ کشیده بودم جلومفک میکردم ببین باحجابیم کارمون ندارن)که یه وقت نبیننمون که یدفعه یه موتوری کنارمون وایساد و یکیشون یه چیزی گفت که ما از استرس نشنیدیم سریع دست دوستم رو گرفتم و بردمش سمت دیوار و خودم و دوستم میکوبیدم به دیوار(تصور کنین دو تا دختر که یکیشون مقنعه اش تا جلوی دماغشه داره خودش و دوستش رو به در و دیوار میکوبهدقیقا مثلاین استیکره..نمیدونم چرا ولی انتظار داشتم دیوار باز بشه ما رو ببلعه)...خداروشکر فکر کردن من یه تختم کمه بیخیال شدن و رفتن...آخرش هم از ترس رفتم خونه دوستم زنگ زدم بابام بیاد سراغم

      اینو یادم رفت بگم،دوستم تمام اون مدت داشت به حرکات من میخندیدخو چکار کنم استرس که میگیرم مغزم کار نمیکنه
      ویرایش توسط Etterath : 16 اردیبهشت 1401 در ساعت 04:06

    5. Top | #95
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Fatemehiyy نمایش پست ها
      سلام بنده استاد سوتی ام



      دوازدهم که بودیم(متاسفانه زمان مدرسه من تو دوران کرونا نبود)،یه روز که یادم نمیاد سر چیما رو زودتر از ساعت همیشگی فرستادن بریم خونه...
      بعد خونه من و دوستم چون نزدیک مدرسه بود تصمیم گرفتیم پیاده بریم(چه اداها)، خونه اونا چون نزدیکتر بود قرار شد اول اون بره خونه بعد من خودم برم خونمون...نبش خونشون یه هنرستان پسرونه بود که اونا هم گویا تازه تعطیل شده بودن(الآن وقت تعطیلی بود)،دیگه دوستم گفت تا در خونمون بام بیا تنها نباشم بعد برو،خلاصه که ما داشتیم آروم و نامحسوس و سر به زیر راه میرفتیم(مقنعه ام رو هم تا نوک دماغ کشیده بودم جلومفک میکردم ببین باحجابیم کارمون ندارن)که یه وقت نبیننمون که یدفعه یه موتوری کنارمون وایساد و یکیشون یه چیزی گفت که ما از استرس نشنیدیم سریع دست دوستم رو گرفتم و بردمش سمت دیوار و خودم و دوستم میکوبیدم به دیوار(تصور کنین دو تا دختر که یکیشون مقنعه اش تا جلوی دماغشه داره خودش و دوستش رو به در و دیوار میکوبهدقیقا مثلاین استیکره..نمیدونم چرا ولی انتظار داشتم دیوار باز بشه ما رو ببلعه)...خداروشکر فکر کردن من یه تختم کمه بیخیال شدن و رفتن...آخرش هم از ترس رفتم خونه دوستم زنگ زدم بابام بیاد سراغم

      اینو یادم رفت بگم،دوستم تمام اون مدت داشت به حرکات من میخندیدخو چکار کنم استرس که میگیرم مغزم کار نمیکنه
      یکی از معدود دفعاتی بود که از خوندن یه چیزی توی انجمن از ته دل خندیدم

      منم نسخه ی پسرت بودم )
      از مدرسه دخترونه رد میشدم سرم توی کار خودم بود نه به کسی نگاه میکردم نه کاری به کسی داشتم ولی دخترا بهم تیکه کنایه مینداختن
      منم در سرد ترین و ساکت ترین حالت ممکن رد میشدم


    6. Top | #96
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Fatemehiyy نمایش پست ها
      سلام بنده استاد سوتی ام



      دوازدهم که بودیم(متاسفانه زمان مدرسه من تو دوران کرونا نبود)،یه روز که یادم نمیاد سر چیما رو زودتر از ساعت همیشگی فرستادن بریم خونه...
      بعد خونه من و دوستم چون نزدیک مدرسه بود تصمیم گرفتیم پیاده بریم(چه اداها)، خونه اونا چون نزدیکتر بود قرار شد اول اون بره خونه بعد من خودم برم خونمون...نبش خونشون یه هنرستان پسرونه بود که اونا هم گویا تازه تعطیل شده بودن(الآن وقت تعطیلی بود)،دیگه دوستم گفت تا در خونمون بام بیا تنها نباشم بعد برو،خلاصه که ما داشتیم آروم و نامحسوس و سر به زیر راه میرفتیم(مقنعه ام رو هم تا نوک دماغ کشیده بودم جلومفک میکردم ببین باحجابیم کارمون ندارن)که یه وقت نبیننمون که یدفعه یه موتوری کنارمون وایساد و یکیشون یه چیزی گفت که ما از استرس نشنیدیم سریع دست دوستم رو گرفتم و بردمش سمت دیوار و خودم و دوستم میکوبیدم به دیوار(تصور کنین دو تا دختر که یکیشون مقنعه اش تا جلوی دماغشه داره خودش و دوستش رو به در و دیوار میکوبهدقیقا مثلاین استیکره..نمیدونم چرا ولی انتظار داشتم دیوار باز بشه ما رو ببلعه)...خداروشکر فکر کردن من یه تختم کمه بیخیال شدن و رفتن...آخرش هم از ترس رفتم خونه دوستم زنگ زدم بابام بیاد سراغم

      اینو یادم رفت بگم،دوستم تمام اون مدت داشت به حرکات من میخندیدخو چکار کنم استرس که میگیرم مغزم کار نمیکنه
      فاطمه... تو چقدر دختر خوبی بودی(یا هستی)

    7. Top | #97
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      سوتی ها زیاده باید کم کم بنویسم
      مامانم با اولین حقوقش برای من 4 ساله ،گردنبند طلا خرید.
      من 4 ساله هم در اولین سفرمون به شمال ، گردنبند رو زیر ماسه ها خاک کردم.
      با خودم حساب کرده بودم هم نور هست ، هم بهش اب میخوره ، بعد در نهایت درخت طلا در میاد.....
      خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
      این صبر که من میکنم ، افشردن جان است.....

    8. Top | #98
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      قبلا یه عادتی داشتم (ینی داشتیم)
      قبل امتحان جزوه های خرخونای کلاسو برمیداشتیم میریختیم دور که کم بگیرن


      پ.ن:خیلی دوس داشتم یکی منم تحویل بگیره جزوهامو بریزه دور ولی افسوس هیشکی منو درسخون حساب نمیکرد
      +
      پ.ن : همراه با کلی خرابکاری های غیرقابل بیان دیگر
      ویرایش توسط Carolin : 18 اردیبهشت 1401 در ساعت 22:51

    9. Top | #99
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط .Leciel نمایش پست ها


      فاطمه... تو چقدر دختر خوبی بودی(یا هستی)

      خوبی از خودته
      فاطمه هر وقت با دوستام میرم بیرون،میگن خدا رحم کنه باز چه سوتی قراره بدی

      پ.ن:امتیازام تموم شدن

    10. Top | #100
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      ضایع ترین نمیدونم ولی خرابکاری ای که البته تاثیر زیادی رو رفتارم گذاشت
      ۱۱ سالم بود که یبار داشتم تو باغ بابابزرگم با دو سه تا همسنای شرور خودم بازی می کردم. یه مزرعه بود کنار باغمون مال یه کشاورز مهربون به اسم احمد آقا
      بچه های گفتن این احمد آقا مرد خوبی نیست موافقین بریم مزرعشو خراب کنیم؟ هر چی کاشته بزنیم له کنیم هیشکی نمی فهمه کار ما بوده (در حالی که به غیر چند تا بچه بی ادب کی می تونه این بلا رو سر مزرعه یکی بیاره آخه. ملومه سه سوته می فهمن کار ماس) خلاصه ما رفتیم و حدود یک سوم مزرعه رو خراب کردیم. روز بعد یکی از همسایه های باغ اومد پیش بابام گفت بچه ها مزرعه احمد آقا رو خراب کردن یکیشم حسین و پسر عمه ش بوده

      خلاصه که شدیدا مارو دعوا کردن و گفتن اگه بره شکایت کنه چکار کنیم؟
      خلاصه که بابا با احمد آقا صحبت کرد. احمد آقام گفت من قصد شکایت نداشتم چون می دونستم بچه بودن
      بعد بابا گفت باید بری ازش معذرت خواهی کنی
      منم رفتم معذرت خواهی و می ترسیدم که الان می توبه بهم و دعوا می کنه
      خلاصه بر خلاف تصورم احمد آقا گفت پسرم دیگه هیچ وقت همچین کاری نکن. من برای تک تک اونا زحمت کشیده بودم.
      چقدر تو‌ روح بزرگی داشتی مرد. از اون تاریخ به بعد دیگه هیچ وقت به هیچ احدی راضی نشدم صدمه بزنم. چه خسارت مالی و چه روحی
      بعضیا با کلامشون می تونند روح آدما رو جلا بدن
      هر جا هستی خدا پناهت باشه احمد اقا

    11. Top | #101
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      چندین سال پیش(شاید ۱۰سال پیش،دقیقا یادم نیست)،رنگ سبز مد شده بود.منم از سر تا پا لباس سبز خریده بودم.مانتو و کیف وحتی شلوار سبز،اونم نه سبزای مختلف،همشون دقیقا یه رنگ بودن.تو خیابون یه بار که داشتیم با دخترعمم میرفتیم بیرون،(اون سر تا پا قرمز پوشیده بود.کلا فکر کنم اون زمان کسی با اصول لباس پوشیدن آشنایی خاصی نداشت )خلاصه ما در حال قدم زدن بودیم که یه پسری خطاب به ما گفت خیار گوجه خریداریم.بنظرم ضایع ترین کار عمرم همین بود.
      ویرایش توسط Valencia : 20 اردیبهشت 1401 در ساعت 18:50

    12. Top | #102
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      همین امروز رفتم به یکی ک فامیلیش عزیزی بود گفتم اقای عزیزی کارِتون دارن، طفلی ی لحظه هنگ کرد خیره شد به افق
      بعد گف اقای نظری
      تازه فهمیدم فامیلی طرف نظری بوده

    صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 67

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن