اومدم ماچ گونه برم با زن فامیلمون یهو لب تو لب شدم باهاشتصورشم حالمو یجوری میکنه
سوفی آموندسن از مدرسه به خانه میرفت. تکهیِ اول راه را با یووانا آمده بود.
به فروشگاه بزرگ که رسیدند راهشان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی میکرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود.
بعد از باغِ آنها بنایِ دیگری نبود، خانهشان انتهای دنیا مینمود.
کتابِ دنیایِ سوفی
نوشتهی یوستین گردر
ترجمهی حسن کامشاد
افتضاححح بود)
یکی از ضایع ترین کارا کم آوردنم تو دبیرستان بود
وقتی گوشی نداشتم
و هم کلاسیام مسخرم میکردن
برگردم عقب هیچ وخ خودمو دس کم نمیگیرم
میخام که تقیر کنم کم کم و گاماس گاماس
سلام بنده استاد سوتی ام
دوازدهم که بودیم(متاسفانه زمان مدرسه من تو دوران کرونا نبود)،یه روز که یادم نمیاد سر چیما رو زودتر از ساعت همیشگی فرستادن بریم خونه...
بعد خونه من و دوستم چون نزدیک مدرسه بود تصمیم گرفتیم پیاده بریم(چه اداها)، خونه اونا چون نزدیکتر بود قرار شد اول اون بره خونه بعد من خودم برم خونمون...نبش خونشون یه هنرستان پسرونه بود که اونا هم گویا تازه تعطیل شده بودن(الآن وقت تعطیلی بود)،دیگه دوستم گفت تا در خونمون بام بیا تنها نباشم بعد برو،خلاصه که ما داشتیم آروم و نامحسوس و سر به زیر راه میرفتیم(مقنعه ام رو هم تا نوک دماغ کشیده بودم جلومفک میکردم ببین باحجابیم کارمون ندارن)که یه وقت نبیننمون که یدفعه یه موتوری کنارمون وایساد و یکیشون یه چیزی گفت که ما از استرس نشنیدیم سریع دست دوستم رو گرفتم و بردمش سمت دیوار و خودم و دوستم میکوبیدم به دیوار(تصور کنین دو تا دختر که یکیشون مقنعه اش تا جلوی دماغشه داره خودش و دوستش رو به در و دیوار میکوبهدقیقا مثلاین استیکره..نمیدونم چرا ولی انتظار داشتم دیوار باز بشه ما رو ببلعه)...خداروشکر فکر کردن من یه تختم کمه بیخیال شدن و رفتن...آخرش هم از ترس رفتم خونه دوستم زنگ زدم بابام بیاد سراغم
اینو یادم رفت بگم،دوستم تمام اون مدت داشت به حرکات من میخندیدخو چکار کنم استرس که میگیرم مغزم کار نمیکنه
ویرایش توسط Etterath : 16 اردیبهشت 1401 در ساعت 04:06
سوتی ها زیاده باید کم کم بنویسم
مامانم با اولین حقوقش برای من 4 ساله ،گردنبند طلا خرید.
من 4 ساله هم در اولین سفرمون به شمال ، گردنبند رو زیر ماسه ها خاک کردم.
با خودم حساب کرده بودم هم نور هست ، هم بهش اب میخوره ، بعد در نهایت درخت طلا در میاد.....
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم ، افشردن جان است.....
قبلا یه عادتی داشتم (ینی داشتیم)
قبل امتحان جزوه های خرخونای کلاسو برمیداشتیم میریختیم دور که کم بگیرن
پ.ن:خیلی دوس داشتم یکی منم تحویل بگیره جزوهامو بریزه دور ولی افسوس هیشکی منو درسخون حساب نمیکرد
+
پ.ن : همراه با کلی خرابکاری های غیرقابل بیان دیگر
ویرایش توسط Carolin : 18 اردیبهشت 1401 در ساعت 22:51
ضایع ترین نمیدونم ولی خرابکاری ای که البته تاثیر زیادی رو رفتارم گذاشت
۱۱ سالم بود که یبار داشتم تو باغ بابابزرگم با دو سه تا همسنای شرور خودم بازی می کردم. یه مزرعه بود کنار باغمون مال یه کشاورز مهربون به اسم احمد آقا
بچه های گفتن این احمد آقا مرد خوبی نیست موافقین بریم مزرعشو خراب کنیم؟ هر چی کاشته بزنیم له کنیم هیشکی نمی فهمه کار ما بوده (در حالی که به غیر چند تا بچه بی ادب کی می تونه این بلا رو سر مزرعه یکی بیاره آخه. ملومه سه سوته می فهمن کار ماس) خلاصه ما رفتیم و حدود یک سوم مزرعه رو خراب کردیم. روز بعد یکی از همسایه های باغ اومد پیش بابام گفت بچه ها مزرعه احمد آقا رو خراب کردن یکیشم حسین و پسر عمه ش بوده
خلاصه که شدیدا مارو دعوا کردن و گفتن اگه بره شکایت کنه چکار کنیم؟
خلاصه که بابا با احمد آقا صحبت کرد. احمد آقام گفت من قصد شکایت نداشتم چون می دونستم بچه بودن
بعد بابا گفت باید بری ازش معذرت خواهی کنی
منم رفتم معذرت خواهی و می ترسیدم که الان می توبه بهم و دعوا می کنه
خلاصه بر خلاف تصورم احمد آقا گفت پسرم دیگه هیچ وقت همچین کاری نکن. من برای تک تک اونا زحمت کشیده بودم.
چقدر تو روح بزرگی داشتی مرد. از اون تاریخ به بعد دیگه هیچ وقت به هیچ احدی راضی نشدم صدمه بزنم. چه خسارت مالی و چه روحی
بعضیا با کلامشون می تونند روح آدما رو جلا بدن
هر جا هستی خدا پناهت باشه احمد اقا
چندین سال پیش(شاید ۱۰سال پیش،دقیقا یادم نیست)،رنگ سبز مد شده بود.منم از سر تا پا لباس سبز خریده بودم.مانتو و کیف وحتی شلوار سبز،اونم نه سبزای مختلف،همشون دقیقا یه رنگ بودن.تو خیابون یه بار که داشتیم با دخترعمم میرفتیم بیرون،(اون سر تا پا قرمز پوشیده بود.کلا فکر کنم اون زمان کسی با اصول لباس پوشیدن آشنایی خاصی نداشت )خلاصه ما در حال قدم زدن بودیم که یه پسری خطاب به ما گفت خیار گوجه خریداریم.بنظرم ضایع ترین کار عمرم همین بود.
ویرایش توسط Valencia : 20 اردیبهشت 1401 در ساعت 18:50
همین امروز رفتم به یکی ک فامیلیش عزیزی بود گفتم اقای عزیزی کارِتون دارن، طفلی ی لحظه هنگ کرد خیره شد به افق
بعد گف اقای نظری
تازه فهمیدم فامیلی طرف نظری بوده
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)