خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 1 از 4 12 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 1 به 15 از 59
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات

      چقدر فاصله دارم تا «من

      من این‌جا ، لا به لای روزمرگی ها گم شده ام! و دور شده ام از خویش...

      و گویی در گوشه ای از این کره‌ی خاکی، از یاد دنیا رفته ام....!

      و جاذبه‌ی زمین، بی وزنی مرا به خود نمی کشد!

      من، میان آسمان و زمین «معلق» مانده ام...

      چقدر فاصله دارم تا «من» ... چقدر دورم... و چه دلتنگم این روزها برای

      صدای خودم!!

      خوب که گوش کنم اما، در میان هیاهوی این اتاق خالی، صدایی از من نیست.....

      نه صدایی... نه نشانی... و نه ردپایی حتی...!

      هرچه که هست، عادت است و پوچی و تکرار این روزهای هیچ در هیچ....!

      من... این جا ... گم شده ام... و کسی نیست که صدایم کند...!

    2. Top | #2
      کاربر فعال

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      بسیار زیبا
      در آن زمان که امیدت برید از همه جا ، ببین کیست امیدت ، بدان که اوست خدا . . .

      خدایا شکرت

    3. Top | #3
      کاربر نیمه فعال

      Geryeh
      نمایش مشخصات
      عالی بود ممنون

    4. Top | #4
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      حس غریبی دارم این روزها، و پرم از تضادهای رنگ وا رنگ!

      هم آرامم؛ هم بی قرار... هم شادم؛ هم غمین... هم صبورم و هم بی تاب...!

      و بیش از همه ی این ها دلتنگم... !

      روزها می گذرند و من، «فقط» بی قرار می شوم ... و دلتنگ...

      چیزی ست در من، که فریاد می زند تمام «وجودم» را ... اما... این بغض ِ در گلو

      نشسته، در درون «خفه ام» می کند ...

      دلتنگم برای همه ی لحظه هایی که چه زود «خاطره» شدند... و چه زود از

      من گذشتند...




      تمام حس های تلخ و شیرین دنیا ، با من است...

      و کامم طعم گَس ِ «رخوت » می دهد امروز........

    5. Top | #5
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      دلم برای خودم تنگ شده، همون خودیکه فرشته ست ،

      همونی که یه کودک مهربونه ،همونی که عاشقه،

      همونی که هیچ کس نیست و در هیچستان وجودش

      رها و آزاد از قیود احمقانه است،فارغ از منم و تویی است!

      دلم برای خودم تنگه

      دلم یک پناهگاه ، یه دوست ، یه همرنگ می خواد

      یکی نیست دست مرا بگیرد ؟

      همدلی، آزاده ای؟!

      یکی مرا از این خیابانهای مهیب به خانه ام ببرد!

      من گمشده ام در بین این هیاهو!

      دست گرم پدرانه ای که منه ترسیده از روزگار را ،

      در پشت سینه ی ستبرش پناه دهد؟

      و من با دلی آسوده سرکی بکشم به زندگی و

      نیشخندی پیروزمندانه بزنم که من جایم امن است ،شما چطور؟

      چشم هایم بی صبرانه در جستجوست



      کسی پیامی ندارد برای کسی؟

      و شاید هوا بس نا جوانمردانه سرد است!!

      و یا منم که لال از ناگفته های درونم!..........


    6. Top | #6
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      گاهــــــی دلم برای خودم تنگ میشود...

      گاهـــی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ میشود....

      گاهــــــــــی دلم برای پاکیهای کودکانه ی قلبم میگیرد....

      گاهی دلم از رهگذرانی که در این مسیـر بی انتها آمدند و رفتند،

      خسته میشود....

      گاهـــــــی دلم از راهزنانی که ناغافل دلم را میشکنند میگیرد....

      گاهــــــــی آرزو میکنم ای کاش...

      دلــــــی نبود تا تنگ شود...

      تا خسته شود... تا بشکند...!

    7. Top | #7
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      دلم هوای جاده ای را می خواهد ،
      که در آن تا می توانم
      از این شهر و آدم هایش دور شوم .
      ... بروم به آنجا
      که آدم های ساده را
      با انگشت به هم نشان نمی دهند !
      و برای بودن
      ... شرط نمی گذارند . . .
      آنجا که هر کس
      همیشه یک آینه در دست دارد ،
      تا گاهی خود را در آن ببیند . .
      اینجا ،
      من به جای تمام آدم ها
      خجالت می کشم !
      همان هایی
      که فرصت دوست داشتن را به فردا می اندازند ،
      و فردا
      بر مزار خود خواهی شان
      می گریند . . .

    8. Top | #8
      کاربر نیمه فعال

      AkhmooAsabani
      نمایش مشخصات
      فقط میتونم بگم ادامه بده! عالیه رفیق!

    9. Top | #9
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      گاه خسته می شوم از این روزهای تکراری، و این ساعت ها ، که چه سنگین سپری

      می شوند...

      گاه بی تاب می شوم از این همه حوصله ای که ثانیه ها دارند، و هیچ گاه هم سَر

      نمی رود ... و چه بی پایان گِردی ساعت روی دیوار را دور می زنند و چه

      بی عار، دوباره و دوباره و دوباره طی می کنند این مسیر هزار باره را!!




      اما، همیشه... همیشه ی همیشه ، یک امید حقیقی، گرچه دور، اما گرم و نورانی،

      قدم هایم را به خود می کِشد...

      و دست هایم را می گیرد و با خود می بَرَد، به آن سوی دلتنگی ها، و جدایم

      می کند از این روز و شب های تکراری بی پایان... و جدایم می کند از این همه فکر

      و خیال دنیای بزرگترها!!




      می خواهم بچه شوم، و بچه بمانم! خسته ام از تمام مسئولیت ها و نگرانی ها و

      تصمیم های «بزرگتر» بودن!!

    10. Top | #10
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      خسته بودم و چهره ام درهم رفته .

      روبروی آینه ایستادم

      باز هم آینه اخم هایم را به تماشا نشسته بود

      آینه همیشه مرا میپاید

      وقت خستگی ها

      وقت دلتنگی ها

      وقت شادی

      وقت لبخند ...

      راستی ؛ آینه ها لبخند را میفهمند ؟

      آینه از ترک های صورت من چه میداند ؟

      امروز من به تماشای آینه رفته بودم

      آینه تا مرا دید از من رو برگرداند

      نیمدانم چرا

      امروز که با لبخند آمده بودم

      امروز که خواستم همه هم و غم




      خود را با یک لبخند در مقابل آینه فراموش کنم

      امروز چرا آینه با من رفیق نیست ؟

      امروز که برای آینه اشکی به ارمغان




      نیاورده بودم پس چرا آینه از من رو گرفت ؟

      میدانم .

      امروز آینه ها هم بیتابند

      امروز آینه ها دیگر تاب دیدن مرا ندارند

      امروز آینه ها هم میدانند که چه برسرم آمده

      نمیشود

      دیگر نمیشود مخفی کرد

      آینه ها خوب میدانند که ترک های




      چهره ام از گذشت زمان نیست

      آینه ها میدانند که بر زمینم زدند و ترک برداشته ام

      دیگر آینه ها را نمیتوان فریفت .

      آینه سکوت کرده بود .

      نمیدانستم چه باید بکنم

      من این سوی آینه اشک می ریختم




      و آینه همچنان از من رو گرفته بود

      اندکی سکوت کردیم .

      هر دو مان

      هم من و هم آینه

      به آرامی آینه را برگرداندم

      باور نیمکردم آینه ها هم اشک بریزند

      اما آینه خیس خیس شده بود

      آینه را که برگرداندم صدای شکستنش را شنیدم

      آینه دیگر تاب نیاورد

      آینه شکسته بود

      و نمیدانست که بازتاب اشکهای






      در تکه های شکسته اش دو چندان میشود

      آینه نمیدانست

      نمیدانست

      کاش آینه همچون من ، اندکی مقاوم تر بود

    11. Top | #11
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات

      آدمهای رنگ وا رنگ این شهر مرا از خود می‌رانند...

      من بی‌ رنگم... بی رنگ و بی نقاب... وانگار بی‌ رنگ بودن این‌جا جرم است...

      جرمی نابخشودنی که شهر، تو را مانند وصله‌ی ناجوری از خود پس می‌زند...

      آه ... اگر یک بسته مدادِ رنگی داشتم....!

    12. Top | #12
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      روزهای عجیبیست .........
      وقتی دستت با خاک جیبت هم غریبه میکند
      همه اطرافت یخ میزند
      و توهمچنان با گرفتگی دلت _____ درگیری...
      ...یخ ها آب میشوند و تو می مانی؛با خودت
      اره ___ تو میمانی؛با خودت
      با دنیای اطرافت خالی میشوید،
      هردویتان/ پُر میشوید.......پَر میکشید
      پَر میکشید _____ پَر
      هیـــــچکس .........
      از کنارتان رد هم نخواهد شد
      رفیق به همین آسانی سوختی ...
      تمام شدی ______ تمام

    13. Top | #13

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      بیهوده میگردم به دنبالت،
      وقتی نیستی ، بیهوده نشسته ام چشم به راهت

      شاید وقت این است که حسرت گذشته های شیرین با تو بودن را بخورم
      تنها بمانم و کوله باری از غم را بر دوش بکشم

      دیروز گذشت و پیش خود گفتم فردا در راه است ، فردا آمد و دیدم هنوز دلم چشم به راه است مدتی گذشت و هنوز هم در حسرت دیروزم ، چه فایده دارد وقتی روز به روز از غم عشقت میسوزم؟
      پیش خود میگویم شاید فردا بیایی ،شاید هنوز هم مرا بخواهی !تقصیر دلم بود نه چشمانم ، این قصه که تمام شد، باز هم اگر بخواهی میمانم
      نشستم به انتظار غروب تا یک دل سیر گریه کنم ، شاید کمی آرام شوم ، غروب آمد و بغض سد راه اشکهایم ، شب شد و هنوز نشکسته شیشه غمهایم،
      این حال و روز من است ، نیستی که ببینی این روزهای بی تو بودن است
      تمام هستی ام تویی ،از لحظه ای که نیستی ، انگار که من نیز نیستم ، انگار مدتی را با عشق زندگی کردم و

      بعد از تو ،مال این دنیا نیستم !از آغاز نیز اهل دیار تنهایی بوده ام ، تو رهگذری بودی و من با تو مدتی آشنا بوده ام
      از کجا میدانستم اهل دل نیستی ، عشق را نمیشناسی و با من یکی نیستی ، از کجا میدانستم که تنها میشوم ، من بیچاره باز هم بازیچه دست غمها میشوم !
      باران خیال تو آخر می کشد مرا …
      ای کاش بر تن خـیسم چتر میشدی

    14. Top | #14
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      حـــرفـــــ هــای نــاگفتــه ام را

      مـی شــود در سکــوتــی جــای داد

      و مـــن مــانده ام کــه چگـــونـــه

      اینهمـــه سکـوتـــــ را در دلـی خستـــه بگنجــانــم!

      تـــو بگـــو ایــن دل تـــابـــــ مــی آورد

      اینهمـــه تنهـــــایـــی و ... ؟!

      کــاش میشــد گفتــــــــ امـــا نمـی شـــود...!

    15. Top | #15
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      دلم هوای جاده ای را می خواهد ،
      که در آن تا می توانم
      از این شهر و آدم هایش دور شوم .
      ... بروم به آنجا
      که آدم های ساده را
      با انگشت به هم نشان نمی دهند !
      و برای بودن
      ... شرط نمی گذارند . . .
      آنجا که هر کس
      همیشه یک آینه در دست دارد ،
      تا گاهی خود را در آن ببیند . .
      اینجا ،
      من به جای تمام آدم ها
      خجالت می کشم !
      همان هایی
      که فرصت دوست داشتن را به فردا می اندازند ،
      و فردا
      بر مزار خود خواهی شان
      می گریند . . .

    صفحه 1 از 4 12 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن