خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 11 از 11
    1. Top | #1
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات

      Smile حکایاتی از بهلول | شاگرد امام جعفر صادق

      آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی به عادت معهود به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می کرد چون به بهلول رسید پرسید

      بهلول چه می کنی؟

      بهلول جواب داد:

      به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا آزار و اذیت می دهند.

      هارون گفت:

      آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟

      بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن آتش نهند تا سرخ و خوب داغ شود

      هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد آنگاه بهلول گفت:

      ای هارون من با پای برهنه روی این تابه می ایستم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و

      آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی.هارون قبول نمود.

      آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابدا پایش نسوخت و چون نوبت به ارون رسید به محض این که خواست خود را

      معرفی کند نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.

      پس بهلول گفت:

      ای هارون سوال و جواب قیامت به همین طریق است آن ها که درویش بودند و از تجملات دنیایی بهره نداشتند آسوده بگذرند آن ها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار

      آیند.

    2. Top | #2
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      حکایت بهلول و آب انگور !

      روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....

      بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

    3. Top | #3
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول
      دیوانه است جلو آمد و گفت :
      اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم :.....
      اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
      شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
      تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .

    4. Top | #4
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      حکايت بهلول و شيخ جنيد بغداد


      آوردهاند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد ميكني؟ عرض كرد آري.. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسمالله» ميگويم و از پيش خود ميخورم و لقمه كوچك برميدارم، به طرف راست دهان ميگذارم و آهسته ميجوم و به ديگران نظر نميكنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نميشوم و هر لقمه كه ميخورم «بسمالله» ميگويم و در اول و آخر دست ميشويم..
      بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو ميخواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نميداني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نميداند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن ميگويي؟ عرض كرد سخن به قدر ميگويم و بيحساب نميگويم و به قدر فهم مستمعان ميگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت ميكنم و چندان سخن نميگويم كه مردم از من ملول شوند و دقايقعلوم ظاهر و باطن را رعايت ميكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.
      بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نميداني.. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نميدانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه ميخواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نميداني، آيا آداب خوابيدن خود را ميداني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه ميخوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب ميشوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليهالسلام) رسيده بود بيان كرد.
      بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نميداني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نميدانم، تو قربهاليالله مرا بياموز.
      بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم.
      بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اينها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد.

    5. Top | #5
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      بهلول عاقل بود يا ديوانه !


      روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
      خلیفه گفت: مرا پندی بده!
      بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
      گفت : ... صد دینار طلا.
      پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
      گفت: نصف پادشاهیام را.
      بهلول گفت: حال اگر به حبس ادرار مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
      گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
      بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و ادراری وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی...


    6. Top | #6
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      مسجد بهلول !


      می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.

      گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.

      بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.

      سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟

      بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.

    7. Top | #7
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      روزي هارون الرشيد مبلغي پول به بهلول داد تا در ميان نيازمندان تقسيم کند. بهلول پول را گرفت و پس از چند لحظه آن را به خليفه بازگرداند.هارون دليل اين کار بهلول را پرسيد و او گفت: «خليفه از همه نيازمندتر است؛ زيرا ماموران خليفه به ضرب تازيانه از مردم ماليات و باج ميگيرند و در خزانه تو ميريزند، از اين رو تو از همه نيازمندتري!»
      ***
      بهلول به طرف مردي سنگ انداخت و سر او را شکست. او را به نزد حاکم بردند. حاکم خطاب به بهلول گفت: «چرا به اين مرد سنگ پرتاب کردي؟» بهلول گفت: «من به او سنگ پرتاب نکردم، بلکه او در تيررس من قرار گرفت!»
      ***
      به بهلول گفتند: «آيا در شوربا يونجه ميريزند؟» گفت: «آري، اگر براي قاطر باشد!»

    8. Top | #8
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
      با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.
      کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.
      بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
      خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
      بهلول گفت:مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید !!!






      فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.
      بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
      آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
      بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است...!

    9. Top | #9
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      بوی غذا ---------------------------------------------------------------------

      مرد جلوی دکان کله پزی ایستاده بود و با حسرت به دیگ غذایی که نزدیکش بود نگاه میکرد . نان خشکی در دستش بود . نان را زیر دندان گذاشت و تکه ای از آن را جوید. اما بوی کله پاچه دلش را مالش می داد. آرزو داشت یک تکه از آن گوشتهای نرم و خوشمزه را در دهانش بگذارد . اما فقیر بود و حتی یک سکه سیاه هم نداشت . تنها دارائیش همان یک تکه نان خشک بود که گدایی کرده بود.
      کله فروش از داخل مغازه او را دید و با دست اشاره کرد که برود ، اما گوش مرد به این چیزها بدهکار نبود. میدانست که صاحب دکان ، آنقدر خسیس است که حاضرنیست تکه کوچکی گوشت یا مقدار کمی سوپ به او بدهد ، اما دلش به همین خوش بود که نان خشکش را در کنار بوی غذا بخورد .
      مشتری تازه ای وارد دکان شد ، آشپز برای او غذا برد ، فقیر از فرصت استفاده کرد و نانش را روی بخار دیگ گرفت . وقتی نان نرم شد، آن را به دهان برد . کمی طعم گرفته بود ،یکبار دیگر کارش را تکرار کرد. آشپزتا او را در حین انجام این کار دید، عصبانی شد. از دکان بیرون آمده و یقه او را گرفت و گفت : قیمت غذایی را که میخوری، بده !
      مرد با تعجب به او گفت : کدام غذا ؟من که چیزی نخوردم . فقط نانم را روی بخار دیگ گرم کردم!
      آشپز با سماجت بیشتری یقه او را پسبید و گفت : به هر حال تو از این غذا استفاده کردی و باید بهای آنرا بپردازی .
      فقیر بیچاره عصبانی شد و فریاد زد : چرا زور میگویی ؟ منچیزی ندارم به تو بدهم .
      چند نفر اطراف آنها جمع شدند و پا در میانی کردند . اما آشپز، مرد فقیر را رها نمی کرد. بهلول مدتی بود که به دعوای انها نگاه می کرد ، جلو آمد و گفت : حاضرید من بین شما قضاوت کنم ؟ اشپز و مرد فقیر موافقت کردند.
      بهلول به مرد گفت قیمت غذای این مرد چقدر می شود ؟ آشپز گفت : او غذا نخورده ، ولی از بو و بخار آن استفاده کرده است !
      بهلول چند سکه از جیبش بیرون آورد به آشپز نشان داد . چشمهای اشپز از دیدن سکه ها برق زد و خوشحال شد. یقه مرد را رها کرد و با طمع دستش را جلو آورد تا سکه ها را بگیرد . اما بهلول ، سکه ها را یکی یکی روی زمین انداخت و گفت : صدای سکه ها را تحویل بگیر ! بعد خم شد و آنها را برداشت.
      آشپز پرسید : این چه کاری است که میکنی ؟!
      بهلول سکه ها را در جیبش گذاشت و گفت : کسی که بوی غذا و بخار آنرا بفروشد، در عوض صدای سکه را دریافت می کند نه خود سکه را .
      آشپز از قضاوت بهلول مبهوت ماند و مرد فقیر را رها کرد و به دکانش رفت. بهلول چند سکه به مرد فقیر داد و گفت : این را بگیر و برای خودت غذایی بخر و بخور . اما اگر کاری پیدا کنی ، دیگر مجبور نخواهی شد بوی غذا بخوری !

    10. Top | #10
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.

      خلیفه گفت: مرا پندی بده!

      بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟

      گفت : ... صد دینار طلا.

      پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

      گفت: نصف پادشاهیام را.

      بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟

      گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

      بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

    11. Top | #11
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      علت تظاهر بهلول به دیوانگی

      بهلول که در عصر خلافت هارون الرشید میزیست ،مردی فاضل و عارف بود و هوشی سرشار داشت.اما از همکاری با ظالمان و ستمگران واهمه داشت

      در مورد تظاهر او به دیوانگی نوشته اند که وی میدانست در عصر ظلم و ستم بدترین شغلها قضاوت است. چون کارگزارن حکومت از قاضی میخواهند که در دعواها پیوسته جانب آنها را بگیرد و باطل را حق و حق را باطل جلوه دهد.
      روزی هارون الرشید بهلول را به قصر خود دعوت کرد و از او خواست که اورا در امر خلافت یاری دهد و قضاوت و حکومت شرعی بغداد را بعهده بگیرد.
      بهلول از شنیدن این پیشنهاد سخت وحشت کرد و گفت : من اهلیت و صلاحیت این امر را ندارم.این شغل را به شخص دیگری واگذارید.
      هارون گفت : همه وزرا و بزرگان بغداد تورا انتخاب کرده اند و بغیر از تو به دیگری راضی نیستند.
      هرچه بهلول بیشتر امتناع مینمود خلیفه دست بردار نبود و تاکید و اصرار بیشتری میکرد.بهلول چون فهمید که هارون از تصمیم خود برنمیگردد،گفت : یک روز مرا مهلت بدهید تا درباره آن بیشتر فکر کنم.
      هارون قبول کرد و بهلول به خانه رفت و هرچه باخود فکر کرد دید با آن اوضاع و احوال اگر امر قضاوت را قبول نماید آخرت خود را از دست خواهد داد.پس تصمیم گرفت خود را به دیوانگی بزند.
      روز بعد از خانه خارج شد و همچون کودکان بر چوبی سوار شد و در کوچه و بازار میگشت و پشت سرهم میگفت : از پیش من دور شوید که اسبم لگد میزند.

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن